جنون یا دیوانگی؟

جنون یا دیوانگی؟

به نظرم هرکس این روزها بیاندیشد "هرگز نمی تواند به ازدواج فکر کند"، اما اگر "هرگز توانست به ازدواج فکر کند" "هرگز نمی تواند ازدواج کند" اما اگر توانست ازدواج کند، "او هرگز به ازدواج فکر نکرده بود".

مادرم خیلی دوست دارد من ازدواج کنم. البته مادرها هرگز کسانی نیستند که برای خواستهاشون دلیل بیارن، البته چون اونا وقت نکردن فلسفه بخونن و ظرف شستن و لباس شستن و رفتن سر کار و از ما مواظبت کردن، خوب احساس خوبی نداریم اگه بخوایم با صدای صاف بهشون بگیم "چرا؟"

-:"زندگی که چرا نداره!"

من شخصا داشتن یه موجودی که تا آخر عمر باید نگرانش باشم که از هر خیابونی که می خواد بگذره ممکنه یه ماشین بش بزنه، معلم اونو عقده ای باربیاره، دیگران کتکش بزنن، دنبال آزادی بگرده و ببرنش زندان، فلسفه بخونه فکر کنه فهمش زیاد می شه اونوخت بفهمه هیشکی هیچی نمی فهمه، بهش بگن یه خدایی هست که تو رو خیلی دوست داره ولی ببینه که خدا هر چی داده درد و رنج زیادی واسش می گیره، بخواد از رنج فرار کنه تسکین پیدا کنه بره معتاد شه یا خود کشی کنه، آخر سر هم بفهمه که همه چی جبر و سرنوشته، خلاصه یه موجوده دیگه دیوونش کنه و یه روز دوباره بخواد برسه به سطر اول همین نوشته، رو خیلی وحشتناک می بینم.

هیچ ذی حیاتی هرگز تا کنون ندیده است که "عاشقا ازدواج کنن"، حتی مرده ها هم ندیدن. فعلا از عوارض بسیار سرطانی خود عشق بگذریم، و عشق به اندازه کافی و بیشتر هم بار سنگینی هست که جایی برای ازدواج نمونه.

گفتم آخه مادر من! هر مردی تواین جامعه که ازدواج می کنه ازش چی می خوان؟ نفقه بده، مهریه بده، امنیت بده، عشق بده، همش بده. آخر هفته ها راننده شخصی خانوانده، اول هفته ها کاگر خانواده، وسط هفته خدمتکار مهمونی های خانوادگی. سر درد و پیری زودرس. زندگی کارمندی سراسر پوچ یا بازاری بی سواد و شعور.

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! تو خودت راضی به ازدواج می شدی اگه آینده خودتو می دیدی. اینهمه رنجو عذابو و موجودی مثل منو؟

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! اگه من ازدواج کنم پس دیگه چطوری شعر بخونم، موسیقی گوش کنم، فکر کنم.

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! این ازدواجو یه احمقی اختراع کرده که یه حماقت بزرگو بی دلیل ادامه بده. که انسان رنج ببره. به خاطر چی؟ چرا باید فکر کنیم که ازدواج کردن طبیعیه؟ هیچ موجودی جز ما در این شرایط ازدواج نمی کنه. مادر من ازدواج همه چی رو از آدم می گیره، و هیچی بهت نمی ده.

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! اصلا دست از سرم بردار! من دارم دیوونه می شم.

مادرم گفت "زندگی همینه".

و من دیگه نتونستم هیچی بگم.