آیه های تاریکی

آیه های تاریکی

هرجا نوری هست می پراکند

هر دلی که هنوز دل است می شکند

هر حق باطل می شود، آری جز این نیست

هر چه داده می شود باز پس گرفته خواهد شد

هر آرامش بلند اندهناک خواهد شد

بگو، من هر عشق پاک را نگونسار خواهم کرد

من هر عاشق صادق را بر دار خواهم کرد

ای پیامبر بگو، "این زندگی جز بازی پوچی نیست"[1]

رستگاران باید این قواعد پوچ را فراگیرند

رنج شما حق است، زجر شما حق است، ضجه شما حق است

و ما فرشتگانی سختگیر نهاده ایم تا حق را تمام برافرازند

ای پیامبر بگو، "این زندگی جز بازی پوچی نیست"

رستگاران باید همیشه مرا بستایند که ستایش از آن من است

من فقر را و زندان را جاودانه آفریدم

هیچکس را نرسد دست که اینان را از میان بردارد

و ظالمان و خونخواران و باجگیران را برای شما آفریدم

من پول؛ این لجن معطر را آفریدم، ، چه بزرگم من

ای پیامبر بگو، "این زندگی جز بازی پوچی نیست"

قسم به شکنجه گران که رستگار نخواهید شد مگر دست از رستگاری بشویید

من شما را ضعیف آفریدم و سرنوشت شما را سخت نیرومند

من استثمارگران را از دریاها به سلامت گذرانیدم تا شما را به زنجیر کشند

من آنها را با کشتن و تجاوز تجهیز نمودم و به شما عرفان دادم

من شما را کارگر و کارمند و رنجبر آفریدم و به شما تحمل دادم، ای جهنمیان

و به آنها بی اعتنایی بزرگِ شما را اعطا کردم

ای پیامبر بگو، بگویید "این زندگی جز بازی پوچی نیست" و رستگار شوید

هر که بر من دروغ بندد رها نخواهد شد

و بگو جز برای رنج بردن زاده نشده اید، خداوند همواره راست می گوید



[1] . "ان الحیاه دنیا لهو و لعب"

از تبریک به یک دوست

نه هیچ من عیدی می شناسم

نه هیچ عیدی من

در خاطراتم خطر از دست رفتن عشق است و بس

زنانی که دیگر پیر گشته اند

مردانی که همیشه دیر کرده اند

کفن این شعر را خواهد شست هر باران

از گونه های تو

از سیاهچاله های اعصاب تو

از رگهایت خواهد رُفت هر ایمان مرا

خواهد رُفت هر استخوان مرا از آرامگاه تو

این مور که می کشد به سوی گورستان سر

این رنج به شکستن قلب من می آید

چرا که همواره شوریده ام علیه رنج

جلادی باید پیشه کرد اینک

که بازار شعر قحط است

شعر آمد نیزه ای زنگخورد

بر آن حک گردیده روشن که "نیست"

و آدمها سوار بر ترن برقی به سر کار رفته

و در باب سعادت نظریات مختلفی می خوانند

همه چیز ما را به ژن ها و کروموزومها وابسته

و "دل" را ابهام معناشناختی معاصر محاصره کرده است

شعر را دیگر توان دل بردن نیست

که هیچ را دیگر توان دل بردن نیست

انسان دیگر برای خویشتن می سراید

هیچکس را امکان مخاطبتی نیست

جنون یا دیوانگی؟

جنون یا دیوانگی؟

به نظرم هرکس این روزها بیاندیشد "هرگز نمی تواند به ازدواج فکر کند"، اما اگر "هرگز توانست به ازدواج فکر کند" "هرگز نمی تواند ازدواج کند" اما اگر توانست ازدواج کند، "او هرگز به ازدواج فکر نکرده بود".

مادرم خیلی دوست دارد من ازدواج کنم. البته مادرها هرگز کسانی نیستند که برای خواستهاشون دلیل بیارن، البته چون اونا وقت نکردن فلسفه بخونن و ظرف شستن و لباس شستن و رفتن سر کار و از ما مواظبت کردن، خوب احساس خوبی نداریم اگه بخوایم با صدای صاف بهشون بگیم "چرا؟"

-:"زندگی که چرا نداره!"

من شخصا داشتن یه موجودی که تا آخر عمر باید نگرانش باشم که از هر خیابونی که می خواد بگذره ممکنه یه ماشین بش بزنه، معلم اونو عقده ای باربیاره، دیگران کتکش بزنن، دنبال آزادی بگرده و ببرنش زندان، فلسفه بخونه فکر کنه فهمش زیاد می شه اونوخت بفهمه هیشکی هیچی نمی فهمه، بهش بگن یه خدایی هست که تو رو خیلی دوست داره ولی ببینه که خدا هر چی داده درد و رنج زیادی واسش می گیره، بخواد از رنج فرار کنه تسکین پیدا کنه بره معتاد شه یا خود کشی کنه، آخر سر هم بفهمه که همه چی جبر و سرنوشته، خلاصه یه موجوده دیگه دیوونش کنه و یه روز دوباره بخواد برسه به سطر اول همین نوشته، رو خیلی وحشتناک می بینم.

هیچ ذی حیاتی هرگز تا کنون ندیده است که "عاشقا ازدواج کنن"، حتی مرده ها هم ندیدن. فعلا از عوارض بسیار سرطانی خود عشق بگذریم، و عشق به اندازه کافی و بیشتر هم بار سنگینی هست که جایی برای ازدواج نمونه.

گفتم آخه مادر من! هر مردی تواین جامعه که ازدواج می کنه ازش چی می خوان؟ نفقه بده، مهریه بده، امنیت بده، عشق بده، همش بده. آخر هفته ها راننده شخصی خانوانده، اول هفته ها کاگر خانواده، وسط هفته خدمتکار مهمونی های خانوادگی. سر درد و پیری زودرس. زندگی کارمندی سراسر پوچ یا بازاری بی سواد و شعور.

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! تو خودت راضی به ازدواج می شدی اگه آینده خودتو می دیدی. اینهمه رنجو عذابو و موجودی مثل منو؟

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! اگه من ازدواج کنم پس دیگه چطوری شعر بخونم، موسیقی گوش کنم، فکر کنم.

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! این ازدواجو یه احمقی اختراع کرده که یه حماقت بزرگو بی دلیل ادامه بده. که انسان رنج ببره. به خاطر چی؟ چرا باید فکر کنیم که ازدواج کردن طبیعیه؟ هیچ موجودی جز ما در این شرایط ازدواج نمی کنه. مادر من ازدواج همه چی رو از آدم می گیره، و هیچی بهت نمی ده.

مادرم هیچی نگفت.

گفتم آخه مادر من! اصلا دست از سرم بردار! من دارم دیوونه می شم.

مادرم گفت "زندگی همینه".

و من دیگه نتونستم هیچی بگم.

حقیقت رنج است

حقیقت رنج است

تبخالهای تو بر روح من بوسه می زند

گفتی "عشق هرگز به گناه نابود نمی شود"

بی که بالاپوشی باشدم از هیچ امید پوچ

بیا دروغی به من بگو ای پرهیزگار

دروغی که به حقیقت ترجیح توانم داد

که حقیقتی نیست، حقیقتی نیست، حقیقتی نیست

جهان تو کور است، خدای تو کور است

دروغی به من بگو تا آسوده بمیرم

خدایی به من ده که بخواهم، و معشوقی که رنج اش دهم

به خاطر خدایی که شر را آفرید، و پرسش را تاب نیاورد

بهشت تو دوزخیست از ملال، و فرشتگان تو بیعار یا بیمار

خدایی ده که بولهبی را لعنت نمی کند، ای پرهیزگار

ببین که "حقیقت فاحشه ایست" توبه کار

بیا دروغی بگو تا به آن سجده آورم، مویه کنم

ببین که ایمان من کور نیست، من خدای خود را می آزمایم

و خدایی را می پرستم که بر بنده اش کفر نورزد

او هرگز آشکارتر از آن نیست که دیده نشود

و به آتش می کشد، "آنچه را نمی توان از آن سخن گفت"

و مباهله را نمی خواهد، "مرا عذاب ده، عذاب"

می خواهم نصی آلوده سرایم، برای تو ای پرهیزگار

برای تو که نیستی، تا بگویم که هستی

چرا که تو خود چنین سروده ای

و این دورغی بود که با من خواهی گفت

و من لبهای تو خواهم بود، اجابتم مکن، آمین

مردن بهتر از کرم بودن است

مردن بهتر از کرم بودن است


دوست دارم به مرگی طبیعی بمیرم

نمی خواهم پس از مرگم، سگان بگویند "از ما بود"

گرگی اگر آمد اما راهش دهید و "از ایمانش مپرسید"

من به چیزی معتقدم، اما هرگز نمی دانم چیست

من معتقدم اگر می دانستم اش، دیگر معتقد اش نبودم

من به مناسک شما، به آداب و رسومتان هیچ اعتقادی ندارم

وقتی که حرف می زنید، گوش هایم به شدت تیر می کشد

و چون نگاهم می کنید، پوستم می سوزد

در ایران مردم معتقدند "باید بر خلاف اعتقاد رفتار کرد"

مردم به سیاستمداران اعتقادی ندارند ولی حرفشان را باور می کنند

-: بابا نان داد، بابا آب داد. -: آقا! خوب، من چی کار کردم؟

نویسندگان می نویسند آنچه را که می توان در حال نوشیدن چای خواند

"هر کس بیشتر می داند، بیشتر درد می کشد"

کارگردانان می سازند آنچه را که برای همه عادیست عادیست عادیست

"عادی باش و گر نه بیگانه ای"

و روزنامه نگاران برای مردم نسخه "هرگز سر درد نگیرید" می پیچند

برای مبتلای به میگرن، خوشبختی، جهان بدون سر است

قلم در ایران خلال دندان قدرت است

"قدرت توتم من است"

و حافظ آنقدر شعرهای زیبایی سروده است که هرگز به فکر فهمیدن آن هم نمی افتیم

-: بچه! تو کجا، نقد حافظ کجا! "عرض خود می بری و زحمت ما می داری"

کوکا کولا مال یک یهودیست، نخور، ولی بهترین نوشابه است

بهایی ها نجس اند، اما "بگو خدا یکیست تا رستگار شوی"

خدمت سربازی وظیفه ای ملی ست، "ارتش چرا ندارد"

دست زاهد رو ببوس یالّا، "یک ساعت تفکر برابر با هفتاد سال عبادت است"

"در سیستم بروکراسی تو فقط عمل می کنی"، "هرگز مگوئید من مامورم و معذور"

-: فلسفه سیاست با این سوال آغاز می شود "چه کسی باید حکومت کند"،

-: این که سوال نداره، استاد. فقیه مجتهد عاقل عادل.

همه در برابر قانون مساوی اند، "حفظ ولایت فقیه از همه چیز بالاتر است"

همه چیز واضح و روشن است، حتی رئیس جمهور هم نمی تواند از بند 209 اوین دیدار کند

مردم همواره مطیعان محض اند، آشوبگران همواره از کُرات دیگر می آیند

-: ریش بهتر است یا ثروت؟ -: آقا! علم از همه بدتر است.

کوروش کبیر حقوق بشر را ایجاد کرد، "ایران همیشه به یک دیکتاتور بزرگ نیزمند است"

"آریایی ها مردم شریفی هستند"، آنها از سرما به فلات ایران گریخته و بومیان اصلی آن را از میان بردند