تعاریف فلسفه

"آری، من آنگاه شما را اهل حقیقت خواهم شمرد که خواست حرمت گذاری را در خود بشکنید... اهل حقیقت نزد من آن کس است که سر در صحراهای بی خدا می نهد و دل حرمت گذار خود را می شکند... شما هرگز سزاوار آن نبوده اید که جان خویش را در گودال برف افکنید. زیرا برای چنین کاری نه چندان که باید داغ بوده اید! ازین رو از لذت سردی آن نیز بی خبراید...
اما شما خدمتگاران مردم، شما فرزانگان نامدار، چه گونه با من توانید آمد؟
چنین گفت زرتشت"
نیچه، چنین گفت زرتشت. ترجمه داریوش آشوری.

به یاد دارم روزی در جایی گفته بودم فلسفه مقدس است، کسی به من معترض شد که تو مرتکب تفکر ایدئولوژیک شدی. گفتم همین که تو الان می دانی
1. اساسا ایدئولوژی وجود دارد
2. ایدئولوژی چه نحو از اندیشه است و تبعات و عواقب آن چیست
3. چگونه تفکر ایدئولوژیک را در افراد بشناسیم/ تشخیص دهیم
4. تفکر ایدئولوژیک درست نیست
5. کسی نباید مرتکب تفکر ایدئولوژیک بشود
همه اش از حضرت فلسفه است. اگر این خدا نبود تو چگونه این معرفت ها را کسب می کردی؟ تقدس زدایی از تفکر و نفی تفکر ایدئولوژیک را چگونه پی بردی؟ [و سکوت]
آری، به نظر من فلسفه مقدس است، هر چند تفلسف هم، خود تنها یکی از نحوه های اندیشیدن البته دارای وجوه بسیار متنوع و کثیر اندیشیدن است. تا جایی که موافقان فلسفه را دوست می دارم و مخالفانش را بیشتر، که اگر این دومین نبودند، اولین ها چندان در حافظه تاریخی بشری ظهور نمی کردند و شناخته هم نمی شدند.
قاعده: همیشه کوشش و تحقیق در جهت دست یافتن، کشف/ جعل تعریف/ تعاریف فلسفه کار/ وظیفه ای مهم در تفلسف جمعی و تنها ست.
سبب/ اسباب: چرا که ساختار معرفت بشری غالبا متغیر و متحول است، ساحت های علوم و غیر علوم همواره دستخوش افزایش/ کاهش است، رویکرد/ دیدگاههای ما مدام با دانسته های بیشتر، چه به معنای پی بردن به امری مجهول و چه به معنای آگاهی یافتن از جهل به امری که گمان برده بودیم میدانیم، تغییر می کنند، و اینکه ما همیشه بر مرز میان معرفت و شک در وادی فلسفه گام می زنیم.
مقصود: اگر چه قبلا در این وبلاگ چیستی فلسفه را از دیدگاه خودم مطرح کرده ام، اما لازم می دانم تعاریف متنوع فلسفه از دیدگاه فیلسوفان را در اینجا طرح کنم. برای این کار سری به این مجازستان بزرگ و خوب زدم و چند تعریفی را به دست آوردم و از آن میان برخی را با دیدگاه خودم انتخاب کردم و در اینجا عنوان می کنم، اگر چه بیشتر دوست داشتم و دارم که آنها را بررسی کنم اما این کار به قدری دشوار است که شاید بررسی من به یک کلی گویی مضحک بیشتر شبیه باشد، تا یک سنجش لازم.
تعاریف مختلفی از فلسفه:
ویلیام جیمز: فلسفه کوشش سرسختانه غیر معمول برای آشکار اندیشیدن است.
ویتگنشتاین: تمام فلسفه نقدی بر زبان است.
کارل مارکس: فیلسوفان تنها جهان را به طرق مختلفی تفسیر کرده اند، حال آنکه مقصود تغییر دادن جهان است.
هراکلیتوس: فلسفه بیماری مقدس است.
هابرماس: ...آشکارسازی بسیار متداول / معمولی ساختارهای نظریات/ تئوری ها.
السیدر مک اینتایر: آموختن یک روش، خود چیزی غیر از آموختن نوع خاصی از تاریخ نیست.
نیچه: فلسفه به جنبش در آوردن ستمگرانه خویشتن است، معنوی ترین اراده معطوف به قدرت.
فراچنگ آوردن حدود عقل، این تنها فلسفه حقیقی است.
رابرت گینسبرگ: فلسفه، هنر آفریننده ایست از ایجاد مشکلات/ مسائل.
فلسفه جستار مشکلات/ مسائل است.
هایدگر: سنجشی غیر معمولی در باب امر غیر معمولی.
جان شاند: من می اندیشم فلسفه توده ای متشکل از حقایق نیست، بلکه خود طریقی از اندیشیدن و زیستن است.
افلاطون: فلسفه تحصیل معرفت است.
حیرت احساس یک فیلسوف است، و فلسفه با حیرت آغاز می شود.
بارکلی: فلسفه هیچ نیست جز آموختن/ پژوهش حکمت و حقیقت.
برتراند راسل: مقصود فلسفه آغازیدن با امری بسیار ساده است که خود ارزش بیان شدن ندارد، و انجامیدن با امری بسیار تناقض آمیز است که هیچکس آنرا باور نخواهد نمود.
آنتونی فیلو: فلسفه اندیشیدن در باب اندیشیدن است.

کبیر؛ شاعری از هند

شعر هایی از «کبیر»
کبیر، شاعر عارف و مقدس هندی که ادبیاتش، جنبش باکتی را در هند عمیقا تحت تاثیر قرار داد. در هند کبیر بسیار مورد توجه است. شاید همسنگ حافظ ما باشد. شعر اش خلاقانه و کاملا بر آمده از ادبیات، فلسفه و ادیان؛ و در یک کلمه بینش هندی است. گفتم اگر چند شعری از او ترجمه کنم چه خوب خواهد بود. باشد که «تو» هم اگر خواستی اشعار کبیر را بخوانی. کبیر واقعا کبیر است.

1. آه ای کبیر، این یگانگی با گورو(استاد معنوی)
رهایم ساخت، چونان نمک یگانه شده با آرد
من چیز بیشتری نیستم.
2. هیچ طبقه ای ندارم، و نه کیشی
چیزی بیشتر از آنچه هستم نیستم.
3. آه ای برادر من
با چه نامی توانی ام خوانید
4. از کتاب های مقدس هیچ نقل نخواهم کرد؛
صرفا آنچه را که می بینم، می بینم.
5. آنگاه که عروس با معشوق خویش یگانه شود،
کدامین کس مراسم عروسی را اهمیت خواهد داد!
6. من نه هندویم
نه مسلمان ام
من این پیکر ام، بازیچه عناصر پنجگانه
دارمایی از پایکوبی روح، با شادی و سوگ.
7. هرکس تواند دید
قطره ای را که در دریا ذوب می شود،
اما دریا در قطره ای جذب می گردد—
کمتر کسی چنین تواند دید.
8. من در تو خیره می شوم،
تو در او،
کبیر می پرسد؛ چگونه این معما را توانم گشود—
تو، او، و من؟
9. مردن، مردن، این جهان
تنها دارد می میرد.
اما بنگر! هیچکس چگونه مردن نمی داند،
به طریقی
که او هرگز دوباره نخواهد مرد.
11. ای مرد، بهای تو این است؛
گوشت کالبد ات بی استفاده باشد،
استخوان هایت فروش نتواند رفت
برای زیور ساختن،
و پوست ات نمی تواند
برای هیچ افزاری به کار رود.
(ترجمه فارسی از ترجمه Azfar Hussain، به انگلیسی).

12. آه ای بنده، به کجا مرا خواهی جست؟
بنگر! من کنار تو ام.
من نه در معبد ام و نه در مسجد: من نه در کعبه ام نه در کلیسا
من نه در مناسک و شرایع ام، نه در مراسم و تشریفات، نه در یوگا
اگر تو راستین پوینده ای، ناگهان ام باید بینی، در لحظه ای از زمان.
کبیر می گوید: ای انسان، خداوند نفس همه نفس هاست.
کبیر می گوید: خداوند نفس درون نفس است.
(ترجمه فارسی از ترجمه رابیندارانت تاگور، به انگلیسی)

ما، هرگز، هیچوقت و به هیچ وجه «ما» نیستیم.

بهانه: این نوشته را به پاس و حرمت فردی ناشناس؛ نویسنده وبلاگ «زجر مدام»، به بهانه مطلبی با عنوان «ما مردمان شریف» از او نوشتم. باشد که بفهیمیم ما که بودیم و اگر «ما» یی هست، «ما» کیستیم. و آیا می خواهیم «ما»، که اصلا ما باشیم؟ نقلی از او: «... اما میدانید بدترین مشکل ما مردم شریف چیست ؟ اینکه ما مردم شریف فکر میکنیم مردم شریف هستیم جدای از اون مشکل که شامل لا شریفان هم هست و آنکه فکر میکنیم که هستیم ».

1. «ما چگونه ما شدیم؟» نام یکی از کتابهای صادق زیبا کلام است. یکی از دوستانم از آشنایی که این کتاب را خوانده بود پرسید: «بالاخره فهمیدی ما چگونه ما شدیم؟». آشنای او گفته بود: «بله، ما هیچگونه ما شدیم». من می خواستم بگم: «اصلا ما هیچوقت ما نشده بودیم که حالا بخواهیم بپرسیم ما چگونه ما شدیم. اصلا کی گفته که ما، ما هستیم؟ ما حتی خودمان هم نیستیم که حالا با هم بخواهیم «ما» بشویم». به قول یکنفر به نام میلاد: « ما ... اصلا «ما» هم نیستیم».

2. آیا واقعا چند کهن الگو و اسطوره های زهوار در رفته رستم و سهراب و فریدون (که به قول احمد شاملو: «رستم از شانومه رفت»)، یک زبان، یک تاریخ مشترک به علاوه یک حافظه ضعیف تاریخی نه چندان مشترک، یک واحد مشترک پولی با تعبیر های بسیار متفاوت حقوقی، مجموعه نسبتا واحدی از حافظه ادبیاتی و شاعرانی که فقط فکر می کنیم همسایگانمان دارند آنها را از ما غارت می کنند، مجموعه نسبتا واحدی از حافظه غذایی تو بگو آبگوشت و خورشت قرمه سبزی، پوشاکی، و چندین و چند خط شکسته و زوایای روی یک کاغذ که بشود نامش را گذاشت نقشه، یک رنگ بندی ثابتی به نام پرچم، محیط اولیه نسبتا مشترک دینی، چند تا فیلسوف که می گویند از کانت و راسل و همه جدیدی هایی که مغز همه شان در الکل بایگانی شده است بسیار بسیار بیشتر می فهمند مثل فارابی و ابن سینا و سهروردی و صدرا، و چند امر و نا-امر اینگونه و آنگونه و هرگونه دیگر = خواهد بود با «ما»؟؟؟


3. هر کس تا به اینجا هنوز می تواند بر ما بودن ما پافشاری کند، شخصا او را به چندین اثر-آهنگ از «محسن نامجو» ارجاع می دهم؛ «اینکه می گن زاده آسیایی و جبر جغرافیایی. ملت تو، ما شدیم، کورش والا. ببین دیازپام 10 خورانده اند خلق را... ببین جهان چگونه کرده است را... نان روز برای سکس شب است، نان شب هم برای عاشق مست. بازگشت همه به سوی او نیست. ما سگ مردمان که وافا می کنیم» شاید محسن بتواند با هنر حقیقی خود، چند دگم باقی مانده از روزگاران ما قبل «من» را برایش بشکند، یا حتی همین «آخر شاهنامه» مهدی اخوان ثالث اگر هم نشد «سگ ها و گرگ ها» عجیب ردیاب است، و گر نه مجبور است به ما، و نه «ما» تن بسپارد، هر کس تا به اینجا هنوز... به قول احمد شاملو، آن شاعر جاودانه: «این ملت، حافظه تاریخی ندارد، فقط هنگامی که در خواب خسته می شود، گاه گاهی از این گرده به آن گرده می شود».

4. البته از آن ما، تا این «ما» می توان تفاوتهایی یافت. خوب به یاد می آورم صدایی را که در برهوت آواز کرده بود: «دشت بی فرهنگی ما، سبز تموم علفاش/ خوب اگه خوب، بد اگه بد، مرده دلای آدماش». آن صدا می خواست از آن ما، به این «ما» شکایت کنه. اما به این سادگی ها هم نبود که به قول شاعر: «چون دوست، دشمن است، شکایت کجا بریم!؟».

5. بزرگی گفته است: «الناس أعداء ما جهلوا»؛ «مردم دشمن آنند که نمی دانند/ نمی شناسند». این حرف بزرگی ست. اما تحلیل باید کرد. مردم دشمن آنند که نمی دانند/ نمی شناسند/ نشناخته اند. چرا؟ نتوانسته اند؟ چرا؟ شاید نگذاشته اند؟ چگونه؟ مشغول و مجبور و مجهول و مامور و مزدور و محروم اش بار آورده اند. و گر نه مردم قسم نخورده بودند که بدانند/ بشناسند/ بخواهند که بفهند. چرا؟ برای آنکه «دیگر نترسند». مگر نخوانده ای که «... و اکثر هم لا یعقلون»؟ دقیقا همین جا همان بزرگ می فرماید: «اخبر تقله»؛ «مردم را بیازمای تا دشمن گردی». مردم دوست دارند آنچه می دانند را، هرگز، هیچوقت و به هیچ وجه نفهمند که نمی دانند. مردم می خواهند کاملا مطمئن و متیقن باشند. مردم سقراط ها را نمی خواهند. مردم؛ یعنی ما، شکست دگم ها را نمی خواهند/ نمی خواهیم. اما سوال این است که «چرا؟» حالا همین بزرگ باز گفته است: «الناس فی اخلاقهم امن من غوائلهم»؛ «هماهنگی در اخلاق و رسوم مردم، ایمن ماندن از دشمنی و کینه های آنان است».(این بزرگ علی ابن ابی طالب بود). خوب حالا چه کسی می خواهد اساسا جزو ما، و نه «ما» باشد؟ چه کسی می خواهد، مردم باشد؟ چه کسی می خواهد که از/ جزو «ما مردم شریف» باشد؟ من که هرگز نمی خواهم. چه کسی می خواهد؟ ولی این «چرا» ها، به قول هدایت: «روح آدمی را مثل خوره می خورد و ...» ...

فلسفه، نقد و نقادی است.

بهانه: چند وقت پیش داشتم کتاب truth and predicate را از دنالد دیویدسون می خواندم که برای اولین بار با اسم John Dewey مواجه شدم. دیویدسون داشت دیدگاه حقیقت/ صدق را از نظر جان دیویی نقد می کرد. خوب، آیا می دانید چرا شما هم مثل من تا به حال نام جان دیویی را نشنیده اید؟! بله البته شما هم مثل من تا به حال اسم ا را به عنوان «پدر تفکر انتقادی» نشنیده اید، و چون تفکر انتقادی اساسا در ایران مانند کلم بروکلی تا همین اواخر ناشناخته بود، «پدر تفکر انتقادی» که حتما ناشناخته خواهد بود. بگذارید کمی از جان دیویی بگوییم، که اهل تفکر و تفلسف، وطنی جز تفلسف ندارد.

جان دیویی: 1859 تا 1952 در امریکا. فیلسوف و روانشناس، به تعبیری مصلح آموزشی. افکارش بر امریکا و جهان تاثیر ژرفی نهاد. وی همراه با ویلیام جیمز و سندرس پیرس، توانستند مکتب فلسفی پراگماتیسم را بنیانگذاری کنند. جان دیویی همچنین یکی از بنیانگذاران روانشناسی کارکردی است. وی توانست در مسائل مهمی از قبیل سیاسی و خصوصا بحث دموکراسی، اخلاق، منطق، هنر و معرفت شناسی دست به کارهای مهمی در دوران خود بزند... مخلص کلام اینکه جان دیویی آنقدر کارهای فرهنگی و بزرگ انجام داده که باید بروید و خودتان بخوانید و بهره ببرید، و من فقط شما را قلقلک می دهم که شما هم یک کاری کنید. خوب، در اینجا چند نکته در باب حضرت «تفکر انتقادی» می خواستم بگم، وگر نه غول برای معرفی به شما که در جهان بسیار است.

اصل کلام: فلسفه، نقادی است. البته این تعریف خیلی مانع نیست، اما انصافا روی خصیصه بسیار ممتازی در نشان دادن فلسفه دست گذاشته است(بگذریم از اینکه اصلا چرا تعریف باید جامع و مانع باشد؟ برای دیدن دیدگاههای مخالف می توانید به اشکالات لودویگ ویتگنشتاین در باب همه فلسفه های سنتی و ضرورت منحل کردن همه شان رجوع کنید).

تبار شناسی: از کسنوفانس و سقراط شهید که بگذریم. ویلیام اکام و مونتینی، بعد فرانسیس بیکن و دکارت، و بعد از همه مهمتر دیوید هیوم، و آنگاه امانوئل کانت. کانت شاید اولین شخصی بود که با تکیه بر آراء تجربه گرایان انگلیسی، رسما فلسفه را به نوعی نظریه شناخت، و نهایتا به انگاره ای نخستین از نظریه انتقادی تبدیل نمود. بعد از همه غولهایی که پس از غروب هگل و در برابر وی، و همه شاید به نوعی متاثر از وی ظهور کردند و همه خون نقد در کالبدشان موج می زد، نظریه انتقادی در مکتب فرانکفورت به شکلی مستقل تر از آموزه های کانت تبدیل شد. شاید طلوع فلسفه تحلیل منطقی و زبانی توسط غولهای خونسرد و بسیار نقاد، دیگر اوج این ماجرا بود. اما به نظر شخص من این ماجرای فلسفه اوجی ندارد، چرا که نقطه اوج، خود آغاز افول خواهد بود. اما قرن بیستم، یکی از شلوغترین افق ها برای ظهور غولان فلسفه بود، بیشتر از این جهت که اغلب این فیلسوفان، هر یک مرتب افکار و آراء خود اش را نقد می کرد، و مدام افکار تازه و خصوصا آتش نقد از شور و شورش اینان در این شب فلسفه تن تاریکی را تکیده می نمود. زبان شناسان، ساختارگرایان، ساختار شکنان، هرمنوتیک گرایان، پراگماتیست های نو، تحلیلی ها، اگزیستانس ها، نو مارکسیست ها و خیلی های دیگر.

جان دوی:
اما چه کسی باید فلسفه را به عنوان یک ابزار تجهیز یافته و مهارتی شده برای عرصه تعامل های اجتماعی و در متن و بطن زندگی روزانه، به عنوان نقد و نقادی ارائه و طرح می کرد؟ و چگونه؟ آری،جان دوی یکی از افراد بود، کسی که می تواند زبان و روش اندیشه غولهای فلسفه را تا جای ممکن به زبان معمول و روزمره مردم خواستار اندیشیدن( و نه عوام محض، اگر چنین افرادی وجود داشته باشند) ترجمه کند.

جان دیویی می گوید: «فلسفه، نقادی است؛ نقد باور های موثری که زمینه فرهنگ هستند، نقدی که باورها را تا شرایط به وجود آورنده آنها تا آنجا که ممکن باشد ردیابی می کند، نقدی که آن باور ها را تا نتایج شان ردیابی می کند، نقدی که سازگاری متقابل اجزای ساختار کلی باور ها را مورد لحاظ قرار می دهد. چنین سنجشی، چه خواسته چه ناخواسته، آنها را در یک طرح کلی به منظری جدید محدود می کند که خود منجر به بررسی جدیدی از امکانات منجر می گردد.( "Context and Thought” 1931 (LW6:19))

«خواست جان دیویی _ که فلسفه از تجربه های زیسته (عملا) آغاز میشود، با اهداف اخلاقی (اصلاح طلبی) برانگیخته می شود_ امری تجویزی است، اما لزوما مبهم. آنها چالشی را بر فیلسوفان حرفه ای شده اقامه درافکندند، کسانی که گرایش دارند به پاسخ با خصوصیات مطالبه گرانه: که مسائل فلسفی ارج نهاده شده باید رها و ترک شوند – و چه هنگام؟ در مقابل پژوهشهای فلسفی در کجا باید متمرکز شوند؟ آنگاه بر شخصیت فلسفه که یکمرتبه مکلات سنتی را رها کرده است، چه می آید؟ جواب متقابل دوی به چنین واکنش هایی این است که «نگاه کنید». فلسفه می تواند مسائل جدیدی را در بوته زندگی متعارف و معمول کشف نماید، اگر اهل فلسفه شجاعت و بینش احساساتی ای داشته باشد برای تعویض «جواب های قطعی و یقینی» با «پرسش ها» یی که ایجاد زندگی بهتری را هدف قرار داده اند.» (نقل از سایت اصلی جان دوی)

«آلیس فیشر» در «مقدمه ای بر تفکر انتقادی»، تفکر نقدی را از جان دیویی اینگونه نقل می کند: «ملاحظه و در نظر گرفتن فعال، مصرانه و محتاط یک باور یا فرض از معرفت، در پرتو مبناها و بنیادهایی که آن باور را حمایت می کنند و نتایج بیشتری که آن باور به آنها گرایش و پایان می یابد».

سخن آخر: غرض از این عرض دادن سرنخ های برای تحقیق و بررسی بیشتر در حضرت تفکر انتقادی بود. مطمئنا بزرگان تفکر انتقادی غیر از وی نیز هستند. در آینده شاید به آنها هم بپردازم. اما جامعه ما، به این مباحث چه بسیار محتاج و فقیر است. نه معلم ها، نه مدیر ها، نه کارمندان، نه اهل هنر، نه اهل سیاست، معمولا هیچکس حوصله تفکر انتقادی را ندارد. چرا؟
چون وقتی تفکر انتقادی جایز و مطلوب باشد، هر کس به اندازه دلیل ها و توجیه های مستدل خو سنجیده و ارج نهاده می شود، و نه هیچ اوتوریته دیگری. در یک کلام به قول محمد غزالی «ما فرزندان دلیل هستیم» و اینکه یک قدم از دلیل پایین تر نمی آییم. آیا واقعا من و شما هم حوصله این زندگی نقادانه و سخت کوشانه برای رشد بیشتر را داریم؟ واقعا؟

به امید یک دنیای بهتر، بکوشیم.

فلسفه و زندگی روزمره 1 : نقدی بر جهان زیسته «ما»

استعمام یا عمومی سازی همه جانبه؛ نقدی بر جهان زیسته «ما»

مخلص کلام: از بدبختی های بزرگ ما، استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران است؛ کشف/ جعل چند قاعده/ اصل بزرگ/ مهم و خواست تعمیم آنها به خودمان و دیگران.

... چه عمومی است مانند قورباغه / تمم طول روز / نام خود را گفتن /
به لجن زاری ستایشگر
(امیلی دیکنسون. ترجمه ضیاء موحد)

توصیف: طلب فردیت و باز-ارزشیابی فردیت در برابر جمع/ جمعیت/ مجموعه متشابهی از همگان، از خدمات بزرگ فیلسوفان اگزیستانس است که ایشان خود پادزهری بر این زخم مهلک و هائل می جستند. شجاعت فرد بودن/ یکه بودن/ تنها بودن/ اگر لازم باشد مخالف همه بودن/ پرستنده اصول دیگران نبودن، از شاخصه های رشد/ بلوغ و از آمادگی های ورود به حضرت فلسفه است. تا جایی که حافظه و تفکرم یاری می رسانند، هیچ فیلسوفی «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» را نه توصیه کرده است و نه زیسته. در حالی که کمتر کسی می تواند در خلوت خود خدایانی همچون هراکلیت، کسنوفانس، سقراط، پیرون، دیوژن، فلوطین، اسپینوزا، بارکلی، هیوم، کانت، کرکگور، نیچه و بسیار تنهای دیگر را نستاید، میل غالب همگانی/ عمومی جامعه معاصر ما این است که قاعده «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» را در عمل و در جمع اعتراف به صدق و اساس کنیم. چه بدبختی بزرگی...

تحلیل معنایی: هر کس همچون اکثریت جامعه نیندیشد، یا با آن مخالفت نماید، یا علیه آن حرکتی کند، و یا خلاصه آنرا حتی نقد کند، مجرم است.

تحلیل عوامل: زاده شدن، تربیت اولیه خانوادگی، خصوصا مدارس، جامعه دانشگاهی، جامعه عمومی و کاری، و عواملی از این دست را می توان مسبب پذیرش بلا قید و شرط این اصل رکیک دانست. اما مهمتر از همه بی حالی و کوشش رنج آور لازم برای رشد بیشتر در خود ماست که این اصل رکیک را در ما بیش از هر چیز دیگر اصیل می نماید. در واقع همه عوامل دیگر نقش دوم این صحنه را ایفا می کنند، ما بی گمان، خود نقش اولیم. چه خوشبختی بزرگی...

خانواده: اولین نهاد اجتماعی. در جامعه «ما» کهن الگوی «پدر» بسیار پررنگ است. پدر حق و حقیقت است. پدر ملاک مشروعیت است. پدر نان داد. پدر آب داد. پدر (نخستین) همه چیزدان ترین و همه توان ترین امر واجب الطاعت است. پدر دولت است. پدر مسئول پرسش ناپذیر توزیع قدرت در خانواده است. اما مادر کیست؟ بارها می توانید در دیگران و خودتان به عینه ببینید که یک مادر نمونه جامعه «ما» چگونه مثلا به فرزندش می آموزاند که «نباید/ نمی توان بدون تمبان جلوی چشم مهمان آشکار شد». روند «شرطی سدن» این قبیل حقایق جاودان، به قدری ناآگاهانه در ذهن و روح «ما» رسوخ نموده که به سختی حتی می توانیم از این مسائل آگاه باشیم یا حتی اینها را مشاهده کنیم. کتک، همواره از بنیادی ترین و حقیقی/ حقوقی ترین لوازم و ابزار «ما» ست. مادر غالبا یا همیشه همه یا اغلب موارد و عوامل اصل رکیک «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» که در ادامه خواهیم پرداخت را در ذهن «ما» به ودیعه می نهد. و من چه بگویم وقتی «بهشت زیر پای مادران است»، جز اینکه «ای کاش ماردان مفهوم بهشت را در ذهن «ما» لگد مال نمی کردند».

مصلحت اندیشی: در حافظه ادبی پندآمیز ما ایرانیان(که هنر نزد ما است و بس!) میتوان نمونه های خوبی را در باب مصلحت اندیشی و مصلحت پرستی سراغ گرفت. شاید از همه زنده تر و زننده تر این سخن شیخ اجل سعدی(که البته اینجا قصدم خراب کردن چهره این شاعر نیست) است که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. چه کسی هست که در زندگی روزمره خود بارها با شنیدن این نصیحت/ رذیلت مواجه نشده باشد؟ یا مال/ طلا و طریق و اندیشه ات را پنهان کن. و...

مدرسه ها: یکی از مهمترین نهادهای اجتماعی هستند که بالقوه می توانند بسیار تاثیرگذار باشند چه خوب و چه بد. این حقیقت تقریبا ابطال پذیر هیچ ربطی به این مسئله ندارد که مدارس غالبا «ما» را به جانب اصل رکیک «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» سوق می دهند. مدرسه –آنگونه که من تجربه کرده و می دانم- نهادی است که افراد را به توده هایی از حافظه های بیکاره تبدیل می سازد. هرکس نتواند در مدارس به هرعلتی تبدیل به یک حافظه بیکاره شود، مطرود/ خنگ/ بی ارزش است. مدرسه نهادی است که افراد را به توده هایی از موجوداتی؛ بدون خلاقیت، پرسش گری، سر کج کن که همه چیز را می پذیرم، مصلحت اندیش، هر چی در کتاب آمده حقیقت محض دان، معلم تو همه چیز را می داند اندیش، نقادی گریز و نقادی گریزاننده، از لحاظ بدنی خموده، و در یک کلمه توده ای نرم و آماده برای پذیرش اصل رکیک «استعمام»، به وحشتناک ترین وجه ممکن تبدیل می کند.

زندگی کارمندی: همین توده های مدرسه زده، غالبا یا به سراغ شغل آزاد می روند که به این ترتیب آدمهایی بی سواد در جامعه تلقی می شوند(گویی سواد فقط در کتابهای ذهن خور مدارس بوده و بس!) و یا چیزی در حدود امر- کارمندیگون-اندیش می شوند. کارمندیگون-اندیشگی یعنی پذیرش غالبا یا همیشه، همه پیش شرط ها و پیش فرض ها و پیش قاعده های لایتغیری که چندین شخص مجهول به دلایلی مجهول به عنوان بهترین اصول ممکن تعیین فرموده اند. نظام سلسله مراتبی ای که قلب اندیشیدن خودبنیاد را می خشکاند. خلاقیت در حظور موجودی به نام رئیس حتی از تخیلات یک کارمند هم رخت می بندد. حقوق؛ یعنی همان نان، ملاک ازلی ارزش/ ارزشگذاری یک امر- کارمندیگون-اندیش است. حقیقت در نظام های مبتنی بر بروکراسی امر مکتوب به امضاء معتبر، ولو برخاسته از سببیت نخستین؛ سرایدار آن اداره، است. وظایف تمام این نظام اداری-ناک ازپیش آفریده شده اند، گویی. و هر گونه اعتراض و تحصن و نقد و رد؛ همواره چنانکه در قوانین پیشینی هر اداره نوشته شده است، به مرگی به نام «اخراج» منتهی خواهد شد. آزادی فقط میان فضاهای تنگ خطکشی شده و مرتب کارمندیگون-اندیشی مجاز و معنادار است. و بعد از سی سال با اخذ چند ستاره حلبی؛ امتیاز در میان حقوق بگیران بازنشسته مفون خواهی شد.

قانون: تفلسف و فلسفیدن اساسا و اصلا و همواره با تشویش ذهن شروع می شود/ کار دارد/ به پایان می رسد. تشویش اذهان عمومی تاریخا و غیر تاریخا روش و لازمه تفکر فلسفی است. چه خون ها که از فیلسوفان بر دستان قانون ریخته نشد و نمی شود. در این میان شاید سقراط(خر مگس بزرگ آتن به قول خودش) بزرگترین مثال یک شهید باشد. هر چند خیل شهدای فلسفه در قبرستان قانون بسیار است و به اندازه کافی هنوز ناکافی. «قدیس ژ/یوستینوس»؛ آن مسیحی مسلم و پرهیزگار، در 527 میلادی که فلسفه را «قانونا» به خاطر حفظ دین و آرامش ذهن توده مردم و آباء کلیسا ممنوع ساخت. دوران تفتیش عقاید چه چهره ای که از دین و دیانت مسیحی که به عاشق ترین پیامبر متوسل گردید، آشکار نساخت، تا بدانیم که حتی خدا هم چندان نظر خوشی به فیسوفان بوالفضول چوبینه پای ندارد. ای آتن، راه تو از اورشلیم نمی گذرد!

نکته: هرگز نمی خواهم شدت حقیقت نادیده گرفته شده ای را که در مطالبی که در این وبلاگ می گویم، با ذکر هیچ پوزشی بکاهم. و اینکه می توانم من متفلسفی هم تحلیلی باشم و هم اگزیستانس. پس زبانم را به نقادی ترین شکل ممکن بی پرده و رکگوی به کار می برم.
پیشنهادات مطالعاتی: نوشته های (آموزه های) بودا، کرکگور، نیچه، اریک فروم خصوصا، و دیگران از فیلسوفان و روانشناسان و جامعه شناسان پر از تحلیل و تشریح دقیق و شاعرانه و تاثیرگذاری از «ما» به عنوان بنیانگذاران اصلی این اصل رکیک است، نمی دانم مگر کسی این روزها کرکگور یا نیچه، یا اصلا فلسفه نمی خواند! اصلا این روزها چه کسی تفلسف می کند؟! در یک کلام؛ بفلسفید، ای دوستان و دشمنان.

یک نقب: شاید یکی از کاراترین اثرات تفلسف -البته نه صرفا تاریخ فلسفه حفظ کردن، که امروزه در جامعه دانشگاهی و فلسفی ما همه گیر شده- در زندگی، همین انکار و شکست اصل رکیک «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» است. «هر کس فلسفه خواهد، خون باید خورد، بتواند؟ نه می دانم»

سخن آخر: راه حقیقت از هیچ کجای از پیش دانسته نمی گذرد. هیچ کس حاضر نیست برای حقیقت دیگران، حقیقتی که دیگران اش حقیقت می دانند و بس، جان دهد. حقیقت از زندگی و مرگ بزرگتر است، و اینکه هیچکی به این باور ندارد. حقیقت با هیچ کس دوستی و رفاقت ندارد. حقیقت، تا آخرین لحظه جویندگان را و عاشقان را می فریبد. و شاید برای همیشه ایشان را می فریبد. چه کسی می تواند دم از این تیغ غران زند، بی که زبان و خانمان خویش ندوزد و نسوزد؟ نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم.

فلسفه و ادبیات؛ قلعه حیوانات 3

بر دیوار دیگر چیزی جز یک فرمان نبود:


همه حیوانات برابرند،


اما بعضی برابرترند.

تفکر انتقادی و ادبیات؛ قلعه حیوانات 2

جورج اورول در قلعه حیوانات به خوبی نکات قابل توجهی را آشکار می سازد. چقدر رنج آور می بود اگر در این جهان هنوز قلعه حیواناتِ جورج اورول، و نه هیچکس دیگر، نوشته نشده بود. با خودم می گویم اما چه فایده این جهان لیاقت این اثر بزرگ را ندارد، و باز هم به من می گویی «این جهان رنج است»، «زندگی رنج است»، «رشد آدمی رنج است». باشد. باشد استاد بزرگ من. بگو بگو. باز هم می گویی. می دانم می دانم.

سکوئیلر گفت: «رفقا! من قطع یقین دارم که همه حیوانات حاضر از فداکاری رفیق ناپلئون که حالا مسئولیت بیشتری را به عهده گرفته است قدردانی به عمل می آورند.
رفقا تصور نکنید پیشوا بودن لذتبخش است!
درست برعکس، کاری است بسیار دقیق و پر مسئولیت.
هیچکس به اندازه رفیق ناپلئون به تساوی حیوانات معتقد نیست.
او به شخصه بسیار خوشحال هم می شد که مقدرات شما را به خودتان واگذار کند، اما چه بسا ممکن است که شما به غلط تصمیمی اتخاذ کنید...»

تفکر انتقادی و ادبیات

در ادبیات جهان همواره می توان نکته ها و اشارات زیبایی به اهمیت و ضرورت تفکر انتقادی و نقش بزرگ استدلال در جامعه و تنهایی یافت. بد نیست به اثر جاودانه قلعه حیوانات جورج اورول ارجاعی داده باشم. از ترجمه امیر امیر شاهی.

"ناپلئون در حالیکه سگها دنبالش بودند روی سکویی... رفت. اعلام کرد از این تاریخ جلسات صبحهای یکشنبه دائر نخواهد شد، چون غیر ضروری و موجب اتلاف وقت است. در آتیه تمام مسائل مربوط به کار مزرعه در کمیته مخصوصی متشکل از خوکان و تحت ریاست خودش بررسی خواهد شد. جلسات خصوصی خواهد بود و نتیجه تصمیمات بعدا به اطلاع سایرین خواهد رسید. اجتماع صبحهای یکشنبه برای ادای احترام به پرچم و خواندن سرود حیوانات انگلیس و اخذ دستورات هفتگی ادامه خواهد داشت، ولی دیگر مذاکره و بحث صورت نخوهد گرفت.
حیوانات... از این اخطار به کلی خود را باختند. چند تایی از آنها اگر می توانستند راه صحیحی را برای استدلال پیدا کنند اعتراض می کردند. "
... ولی...

ساریداسی افلاطون را می سراید؛ آه دیوتیمای عاشق من

بر تختی ارغوانی، ارغوانی و بنفش غنوده بود. چشمانی همه بسته.

"سخنانی که می گویم از من نیست"

میهمانی را در آغوش گرفته بود. ماهیانِ روایتی انده از سیگارش در هوا می سرودند. با دست سوم پیاله ای گرفته بود. و به دست دیگرش اشارتی با من

"دو تنیم که با هم می رویم"

پنجره به صبحی بهاری گشوده می شد. و مردمان در دوردست همه عبث بودند.

ناگاه لبان تبسم ناپذیر خود را...: "چگونه می توان باده گساری را کوتاه تر کرد"

-: چه بگویم؟!

-:از عشق، تنها از عشق بگو.

-: "نخست اغتشاش بود و پس از آن ...

و عشق..."

به دشوارترین اشتیاق چشمان بسته خود را اندک گشایشی

-: "در قافله خدایان عشق(، عشق) پیشرو بود"، من دیده ام. من خود آنجا بودم. من...

برخاستم و چند توهم روشن را از پیش چشمانش پراکندم. تب شدیدی داشت که گفت: "آنکه دستش به عشق رسید در تاریکی راه نمی رود"

-: اما عاشق تنها "... دل به یک معشوق خواهد بست"، و تو گمراه گشته ای

-: آه بگذار تنها "در ستایش عشق سخن بگوییم"

بر هر تار مویش طنین این شعر می پیچید، و پیشانی رنجبار او غرقه در عرق می شد از هیبت این دعا؛

"در رنج و در بیم و در آرزو...

ناخدای همه عشق است"

و تکرار مکرر می شد ترجیع این خواهش او؛ " شراب را بیاور"

-: دیگر هرگز نباید میهمانی را بخوانی، می میری دیوانه، می میری... عشق من.

به آرام ترین نجوای سکرآمیز و وهم افزای شنیدم که "آن زن غریب مانتینه ای گفت... زیبایی مطلق..."

روحی لرزان با آخرین توان سست و خست خویش از درون من "نعره می کشید و می گفت..." او، او " ... جادوگر است و سوفسطایی"

دریایی از شعر بود و در جام کالبد اش به هر سوی موج می زد. طبیب گفته بود چند روز دیگر بیش زنده نخواهد بود... صدای او می پیچید در غار جمجمه ام ...خواهد بود... خواهد بود... خواهد بود...

-: "نه کفش به پا دارد... نه خانه ای"

ناگهان مرا در حالی که برای گرفتن پیاله از دست اش بر تخت خم شده بودم، به سختی گرفت و در گوشم گفت: "عاشق تنها کسی را می گوییم که از یک راه بخصصوص برود" برای همیشه. بگو چنین است، بگو!

خود را از دستان اش رهانیدم و " گفتم پس عشق چیست؟"

نظری به آخرین لحظه بر میهمانی انداخت: "وقتی سخن آلکبیادس به پایان رسید..."، نمی توانست جمله را به پایان رساند... "وقتی سخن... به پایان رسید..."، نه هرگز نمی توانست برای آخرین بار میهمانی را به اتمام رساند...

به سختی می توانست این جمله را به من نشان دهد "عشق اشتیاق دارا شدن خوبیست برای همیشه"

هیچ کلمه ای، به راستی دیگر هیچ کلمه ای وجود نداشت. سرنوشت در نابهنگام ترین لحظه فرامی رسد. "بقیه داستان را اگر مست نبودم یارای گفتن نداشتم" و اگر مست بودم هم... اگر بودم هم... اگر...

(همه کتیشن ها از رساله سمپوزیوم/ میهمانی اثر جاودانه افلاطون ست).

تفکر انتقادی 3

تفکر انتقادی 3

A SUPER-STREAMLINED CONCEPTION OF CRITICAL THINKING
Robert H. Ennis, 6/20/02

بخش دوم

5. رعایت/ مشاهده ، و تشخیص ملاحظه گزارش ها. معیارهای اصلی(اما نه شروط ضروری، به استثنای نخستین مورد):

الف)استنباط/ تشخیص مختصر/ کوتاه بحث شده

ب) فاصله زمانی کوتاهی میان رعایت/ مشاهده و گزارش

پ) گزارش توسط شخص مشاهده گر، به جای/ ترجیحا یک نفر دیگر( به عبرات دیگر؛ گزارش صرفا امری سماعی/ شنیداری نیست)

ت) تقریر گزارش مضبوط و مسجل شده

ج) تایید/ اثبات

د) احتمال و امکان تایید/ اثبات

ر) الحاق/ تقریب خوب

...

(سه مورد بعدی متضمن/ شامل نتیجه/ استنباط می باشند)

6. استنتاج، و حکم نمودن به قیاس

الف) طبقه/ دسته بندی نمودن منق/ منطقی

ب) منطق شرطی

پ) شرح و تفسیر واژگانی/ اصطلاح شناسانه منطقی در گزاره ها، شامل

نفی و نفی مضاعف

شرط/ شروط لازم و کافی زبان/ زبانی

واژگانی از قبیل: تنها، اگر و تنها اگر، یا، برخی، مگر، نه هردو

7. استنتاج، و حکم نمودن به استقراء

تعمیم دادن. ملاحظات کلی:

الف) خصوصیت/ شاخصه داده،شامل ارائه نمونه در جای مناسب و مقتضی

1) وسعت اندازه شمول

2) احراز/ تعیین دلیل/ شاهد

ب) به شرح و توضیح نتایج پرداختن (شامل فرضیات/ تئوری ها)

ارائه نمونه های اصلی مورد ب

1)مدعیات علّی

2) مدعیات در باب باور/ عقاید و طرز تلقی/ رویکرد های افراد

3) تفسیر/ شرح معانی مورد نظر نویسنده

4) مدعیات تاریخی در باب امور قطعا وقوع یافته

5) تعاریف/ معانی گزارش شده

پ) ادعا می کند که در برخی قضایا، دلایل بیان ناشده ای هست که شخص واقعا مورد استفاده قرار داده است

1) فعالیت/ اِعمال های تحقیقی متمایز

2) طرح نمودن آزمونها، شامل طرح ها و برنامه هایی به منظور کنترل نمودن موارد تغیر پذیر

3) مطالبه دلیل و دلیل نقض

4) مطالبه تبیینات ممکند دیگر

ت) معیارها، پنج مورد نخست ضروری، و مورد ششم مطلوب است

1) نتیجه پیشنهادی بتواند دلیل را توضیح دهد

2) نتیجه پیشنهادی با همه فکت ها/ امور واقع/ واقعیت ها سازگار باشد

3) تبیینات بدیل رقیب با همان فکت ها/ امور واقع/ واقعیت ها نا سازگار باشد

4) دلیلی که مبتنی بر آن فرضیه/ تئوری است، قابل پذیرش باشد

5) یک کوشش معتبر نباید یک دلیل/ نمونه نقض را پوشش دهد/ شامل شود

6) نتیجه پیشنهادی به نظر قابل پذیرش می رسد

8. ایجاد و حکم نمودن (value judgments) قضاوت بر منای داوری شخصی/ حکم ارزشی/ ...: عوامل مهم:

الف) زمینه/ سابقه فکت ها/ امور واقع/ واقعیت ها

ب) نتیجه پذیرش یا انکار آن قضاوت/ حکم

پ) اعمال/ کاربست اصول قابل پذیرش، در نظر اول

ت) جانشین/ بدیل ها

ج) تعیل نمودن، سنجیدن، تصمیم گرفتن

( دو توانایی بعدی متضمن آشکارسازی (clarification) پیشرفته می باشد)

9. تعریف اصطلاحات و حکم نمودن/ قضاوت کردن در باب تعاریف. وجوه سه گانه؛ صورت/ شکل، استراتژی/ فنّ، و ماده/ محتوی هستند.

الف) صورت/ شکل. برخی صورت/ شکل های مفید و کارا اینها هستند:

1) هم معنا/ مترادف

2) طبقه/ دسته بندی

3) حیطه/ محدوده

4) بیان مشابه

5) کاربردی

6) مثال و نا مثال

ب) فنون تعریفی/ معطوف به تعریف

1) عمل/ فعل ها (Acts)

ارائه یک معنا، تصریح/ تعیین یک معنا، اظهار/ بیان یک موضع در باب یک موضوع/ مسئله (شامل تعارف کاربردگرایانه و مجاب کننده)

2) تشخیص دادن و بررسی ابهام (equivocation) در ضمن/ شامل یک تعریف

10) نشان/ نسبت دادن مفروضات/ پیش فرض های بیان ناشده ( یک توانایی که در ارتباط و تحت دو توانایی دیگر است؛ آشکار سازی، در طریق استنتاج)

(دو توانایی بعدی شامل فرض/ احتمال و انسجام/ یک پارچه سازی می باشد)

11. ملاحظه و استدلال کردن از مقدمات، دلایل، فرض/ پیش فرض ها، مواضع، و قضایای دیگری که با آنها مخالف بوده یا نسبت به آنها شک/ عدم قطعیتی وجود داردبدون اجازاه دادن/ وارد کردن آن مخالفت یا شک در اندیشیدن شان/ به آنها.(اندیشیدن فرضی/ حدسی)

12. یک پارچه سازی/ انسجام بخشی به دیگر توانایی ها و تمایلات (dispositions) در ایجاد و دفاع نمودن از یک حکم.

( دوازده توانایی نخست، توانایی های بنیادین هستند. سه توانایی دیگر، توانایی های کمکی به اندیشیدن انتقادی هستند: حفظ/ نگهداری از آنها، به دلیل آنکه در طرق مختلف بسیار سودمند هستند، برای متفکر انتقادی بودن، بنیادی نیست.)

13. پرداخت به یک موضع، به یک طریق/ روش مناسب. به عنوان مثال:

الف) پیمودن حل مشکلات، قدم به قدم

ب) بازنگری اندیشیدن یک شخص

ج) استعمال/ استفاده نمودن از یک لیست بررسی معقول برای انتقادی اندیشیدن

14. آگاه بودن به احساسات، مراتب معرفت، و درجه/ میزان سفسط/ پیچیدگی کار دیگران

15. استعمال/ استفاده از استراتژی/ فنون خطابی/ جدلی مناسب و درخور در یک بحث و جدل(شفاهی یا مکتوب)، شامل استعمال/ استفاده نمودن و واکنش نشان دادن به برچسب های مغالطه در یک روش مناسب...

پایانه ای بر ترجمه مقاله فوق: در ابتدا سوگند خورده بودم که در این وبلاگ هرگز اقدام به ترجمه هیچ متنی نکنم، اما دیدم که این سوگند پوچی بود؛ چرا که برخی از مقالات و نوشته های غیر فارسی بارها و بارها از آنچه من، شخصا می توانم بگویم قابل توجه تر و دارای ارزش فلسفی بیشتر هستند. مقاله فوق واقعا مرا متقاعد ساخت که آنرا با تنها حذفیاتی جزئی به شما ارائه کنم. امیدوارم معلمان، استادان و اندیشمندان ایرانی، یک روز به درک و البته اعمال و اجرای این درک برسند که چرا در اغلب کشور های پیشرفته، تفکر انتقادی به عنوان چند واحد عمومی در تمام رشته ها تدریس می شود! در همین چین، چندی پیش با یک دانشگاه مواجه شدم که فقط و فقط همین رشته تفکر انتقادی را تدریس می کرد، خیلی خوشحال، والبته ناراحت شدم، به این دانشگاه در پیوست های وبلاگ لینک داده ام. به یاد می آورم چند وقت پیش، نزدیک به دو ماه مکاتبه اینترنتی با یک ایرانی مشتاق فلسفه در یکی از سایت ها، هر چه تلاش کردم نتوانستم وی را متقاعد به این کنم که «منظور خودت را از حقیقت وجود دارد و چنین و چنان است روشن کن و بگو، تا من بفهمم چی داری می گی!»، عجبا و هزار حیرتا که وی (روحش شاد) قبول نکرد که نکرد که منظور اش را بگوید یا معنا کند، حتی بعد از دو ماه مکاتبه اینترنتی. و من نمی دانم هنوز هم که آن مرحوم در اشتباه بود، یا طریق انتقادی تفکر! خلاصه دعا می کنم کمی انتقادی تر از این همه بی انتقادی فکر کردنی که دچارش هستیم همه، فکر کنیم و فکری تفلسف ناکانه. متشکرم.

تفکر انتقادی 2

یک مقاله ای هست در باب تفکر انتقادی:

A SUPER-STREAMLINED CONCEPTION OF CRITICAL THINKING
Robert H. Ennis, 6/20/02

که به نظرم با به دست دادن صورتبندی خلاصه و ساده ای می تواند یک طرح خوب از مباحث و کلیات مختص تفکر انتقادی باشد. در اینجا به مهمترین نکته ها و دسته بندی های این مقاله می پردازیم.

بخش اول

فرض کنید تفکر انتقادی اندیشیدنی از روی تأمل و مستدلانه است کاملا معطوف به این خواست که «به چه چیزی/ گزاره/ باوری معتقد باشیم و به چه چیزی نه؟» یک متتفکر انتقادی

1. کسی است با ذهنی گشوده به افکار و اندیشمند در باب بدیلهای فکری دیگر

2. می کوشد به داده ها به خوبی آکاه باشد

3. اعتبار منابع را به خوبی می شناسد

4. نتایج، فرض/ پیش فرض ها/ دلایل را می شناسد

5. کیفیت استدلالات/ شمول و متضمن بودن دلایل آنها/ فرض ها و دلیل آنها را به خوبی تشخیص می دهد

6. به خوبی می تواند یک موضع معقول را گسترش داده و از آن دفاع نماید

7. در باب آشکار سازی مسائل می پرسد

8. فرضیه/ تئوری های قابل پذیرش را صورتبندی کرده، آزمون هایی برای آنها طرح مینماید

9. به طریقی مناسب و درخور اصطلاحرت را در یک کانتکست/ سیاق/ ساختار متن مشخص تعریف می کند

10. با احتیاط البته، به بحث و بررسی در باب دلایل و تعیین شرایط استدلال می پردازد هنگامی که استدلال توجیه شده باشد

11. آن هنگام که بر آن می شود که به کدام عقیده معتقد گردد، همه این موارد مذکور را در کلیت شان با هم در نظر می گیرد

متفکران انتقادی اندیش

1. مراقب این هستند که باورهایشان صادق باشد، و اینکه قضاوت هایشان موجّه باشد؛ به عبارت دیگر ، مراقب احراز صدق تا میزان ممکن هستند...

2. مراقب ارائه نمودن صادقانه و واضح و آشکار موضع/ مواضع خودشان به همان اندازه مراقبت در باب موضع/ مواضع دیگران می باشند. ( از قبیل هر گونه آشکار نمودن معنا/ مراد/ منظور از آنچه گفته شده است، تعیین نتیجه یا مسئله، مطالبه دلیل و ...)

3. مراقب اعتبار و ارزش هر شخص ... می باشند...

توانایی های لازم تفکر انتقادی:

موارد اول تا سوم در باب وضوح و آشکار سازی است:

1. تمرکز بر مسئله

الف) شناسایی یا صورتبندی مسئله

ب) شناسایی یا صورتندی معیارهایی به منظور قضاوت کردن در باب پاسخ های ممکن

ج) در نظر داشتن موضع و موقعیت فکری موجود و عدم غفلت از کلیت آن

2. تحلیل استدلالات

الف) شناسایی نتایج

ب) شناسایی دلایل بیان و عنوان شده

ج) شناسایی دلایل ناگفته

د) شناسایی و اعمال بی ربطی ها

س) در نظر داشتن و دیدن ساختار یک استدلال

ق) خلاصه سازی

3. این مورد در باب پرسش و پاسخ مسائل برای آشکارسازی و/ یا به چالش کشیدن:

الف) چرا؟

ب) منظور/ هدف اصلی تو چیست؟

پ) از ... منظور تو چیست؟

ت) چه چیزی می تواند مثالی برای ... باشد؟

ج) چه چیزی نمی تواند مثالی برای ... باشد؟

د) دقیقا این مورد چگونه اعمال می شود؟(توصیف یک مورد، که می تواند به خوبی یک مثال/ مورد نقض/ خلاف باشد)

ر) این چه تفاوتی ایجاد می کند؟

ف) وقایع/ حقایق کدامند؟

ق) این چیزی است که تو می خواهی بگویی: ............؟

س) می توانی در این باره بیشتر بگویی؟

(دو مورد بعدی مبانیی برای تصمیم است)

4. قضاوت و تعیین اعتبار منابع. معیارهای اصلی(اما نه شرایط ضروری)

الف) مهارت

ب) فقدان داشتن دو موضع که ممکن است آن دو با هم تعارض داشته باشند

پ) سازگاری میان منابع

ت) اعتبار

ج) به کار بردن و استعمال رویه های

د) شناخت خطر/ های (احتمالی) اعتبار

ر) توانایی ارائه دلیل

ف) عادات و رویه های محتاط

تفکر انتقادی

گشایشی در باب تفکر انتقادی، گوهر گمشده

وقتی که این اصطلاح را می شنوم، اشک در چشمان ام حدقه می بندد. این است معشوق فلسفی من؛ تفکر انتقادی. بزرگترین و بهترین درسی که در تمام این ده سال تفلسف آموخته ام فقط همین است. یادم می آید داشتم شواهدالربوبیه صدرالمتالهین و چند کتاب دیگر را در سیر فلسفه اسلامی می خواندم که با مشکلات عدیده ای در بافت و ساختار فلسفه اسلامی مواجه شده بودم. نمی توانستم هزارتوی فلسفه اسلامی و مصائب جاودان آن را درک کنم. یک روز ناگهان و در قلب ام احساس ژرفی از حضور سرنوشت بود و بس، که با دو جزوه تفکر نقدی استاد مصطفی ملکیان برخوردم. از آن روز به بعد تا امروز زندگی فلسفی من سرگذشت بسیار متفاوتی از آنچه آن روزها در برابر خودم می یافتم، نموده است. فقط و فقط به خاطر آشنایی عمیقی که مصطفی ملکیان توسط همین دو جزوه، با تفکر انتقادی به من داد همیشه سپاسگذار استاد بوده، هستم و خواهم بود. اگر به من بگویند «فلسفه چیست؟»، می گویم «تفکر انتقادی بی گمان».

یکی، دو سه کتاب در این باب در ایران و به زبان فارسی منتشر شده است. این امر واقعا موجب خجالت من است! اما بالاتر از معرفت شناسی و هرچیز دیگری، باید این فقر اساسی را با تمام وجود و نوری اگر در همه آفاق هستی من باشد، از ذهن و روح مخاطبان فارسی زبان عزیز ام، اگر در خور و لایق من و سواد ام باشد، تا جای ممکن پراکنده سازم. بنابراین می کوشم که نکته ها و فنون و نحوه های اندیشه ای را که بر اثر تفکرات شخصی خودم در اثر انعکاس مقالات و آراء فضای مجازی شبکه جهانی ای که در آنیم، و کتاب ها و جزوات مفیدی که می یابم، برای شما بازگو نمایم. البته من اصلا موافق ترجمه صرف مقالات و بحث های تفکر انتقادی اینجا وآنجای این مجازستان حقیقی نیستم، بلکه هر چه می خوانید با ارجاع و صد البته از گذران صافی و منظر و درک من، از تفکر انتقادی خواهد بود. بومی سازی هر علمی به نظر من از لوازم نیک کار است. از هرگونه نظرات و انتقادات بی رحمانه شما عزیزان سپاسگذار خواهم بود و بینا و شنوا، اگر چشم و گوشی برای دیدار و شنیدار حقیقت، خود اگر باشد، باشد.

معرفت شناسی 4

معرفت شناسی

؛ ضروت و فراموشی به روایتی اساطیری

وقتی که اولین سلول ها، اولین قندهای دریافتی را در یک مغزِ آغاز کرده به فکر کردن در باب یک مجهول فلسفی می سوزاند، وقتی که یک انسان با اولین پرسش جان سوز فلسفی یک دوره زیست در قالب شگفت انسانی مواجه می شود، حتی وقتی که یک دانشجوی ساده به موجود کتابخوار استادکش دیوانه ای که هیچ چیز در کَت اش نمی رود آفریده می شود، در نهایت روزی به ناگزیر هیأت وحشی ترین جاندار علامت سوالی، در بیشه زاران پر خون و خار فلسفه راه بر او خواهد بست که

چرا مشکل اساسی فلسفی من حل نمی شود؟ چرا نمی توانم مسئله را به درستی حل کنم؟ چرا این هزارتوی مینیتور به پایان نمی رسد؟ در میان این همه غول های فکر، در میان این خدایان اسطوره ای فلسفه کدامیک درست می گوید؟ چگونه بفهمیم به کدامین راه باید رفت؟ حقیقت چیست، ای آنکه مرگ ات در پی است؟ تو چه می دانی ای موجود مرگ آگاه نگون بخت؟

پس از خون هایی که بر اثر هجوم آرواره ها و چنگال های این وحشی ترین جاندار علامت سوالی از کالبد یک انسان جاری می گردد، پس از چند روز انسان می یابد که عفونت این زخم، چندین کرم یقین خوار در مغزاش رها کرده است. از این لحظه موجود مرگ آگاه به این می اندیشد که «چه باید کرد؟»

نخستین رنج آورترین حقیقتی که در همین لحظه باید شنیده شود آن است که «این پرسش، هرگز یک پاسخ قطعی و نهایی و واحد ندارد!» پذیرش این حقیقت گاه سالین دراز و گاه سالیان کوتاه تر به طول می انجامد، و حتی گاه هرگز پذیرفته نخواهد شد! آری، روزگار غریبی ست، نازنین. «چه باید کرد؟»

به تعداد فلسفه خوانان و فلسفه دانان و فلسفه جان دادگان و فلسفه سازان عالم، و خلاصه به تعداد همه متفلسفان که تازه خود روزی با همین وحشی ترین جاندار علامت سوالی روبرو شده اند، پاسخ وجود دارد. برخی از اینان چاره مرض را در عشق، برخی در عرفان، برخی در کناره جویی از همه عالم و ما فیها، برخی در افیون و شراب، برخی در بستن هر گونه فعالیت نظری و رفتن به جهان عمل، برخی در پیوندهای چند عضو دگم و دگماتیستی متعفن، و برخی در جراحی هر حکم قطعی و لاادرگری معطر، برخی در دل خوش ساختن به جعل و حفظ گزاره ها و احکام متافیزیک گونه مختلف، و برخی در پناه به حضرت حق دیده اند. «چه باید کرد؟»

به عنوان دومین رنج آورترین حقیقتی که در همین لحظه باید شنید می گویم که در ره پر خون و خار حضرت فلسفه، تا بروی و زنده بمانی از این اقسام وحشی ترین جانداران علامت سوالی بسیار است، ای زائر. پس چندان هم دل ات نگیرد. اما «چه باید کرد؟»

بر اساس و با توجه به نخستین رنج آورترین حقیقت، بگویم که به نظر من به عنوان کسی که فلسفه را بدون هیچ قصد و مراد ایدئولوزیک مسلکانۀ ممکنی مقدس می داند، اساسا تا جایی که بنده فهمیدم و دیدم این مشکل و مسئله، به طور کلی و اساسی که هیچ، اما به عنوان یک پیشنهاد متوکلانه نوش دارویی ضعف الاثر و غیر قاطعانه به نام «معرفت شناسی» دارد. به قول یکی از غول های جاودانه فلسفه؛ نیچه: «آنچه مرا نکشد، قوی ترم می سازد». اما من می گویم که این نوشدارو هم تو را می کشد و هم قوی تر می سازد!

معرفت شناسی به عنوان یک رشته مجزا و تخصصی حدود صد سال است که نامبردار است، هر چند تبارشناسی علمی به ما می گوید شاید اولین غول جاودان افلاطون بود که به ساخت این دارو مبادرت ورزید. معرفت شناسی در ایران یکی از مغفول ترین حوزه های ترجمه و تألیف را به خود اختصاص داده است. غول های معرفت شناسی معاصر حدودا ده نفری می شوند. غالب مباحث و اصل آنها در مقالات منتشر گردیده و بعد در کتاب. این نکته قابل تأملی است که به ما می گوید اساسا در عرصه معرفت شناسی قلم به سختی شجاعت چکیدن بر کاغذ دارد. اما نکته قابل تأملتر اینکه در این عرصه واقعا خشت به خشت برج و باروهای هر قلعه به کندترین شکل قابل تصور پخته و یک یک بر هم نهاده شده است. موجودات سریع الحرکت، غالبا در میانه میدان به چنگ انواع شکارگران حوصله خوار می افتند. اما مهمترین نکته اینکه هیچ یک از غول های معاصر و غیر معاصر اساسا با معرفت شناسی آغاز نکرده اند، بلکه هر یک پس از رویارویی تمام عیار با وحشی ترین جاندار علامت سوالی نخستین و بعدی ها و بعدی ها و نیز درک خوبی از جریان اندیشه در طی ادوار فلسفی، چاره کار را در پرداخت به معرفت شناسی دیدند. معرفت شناسی خاستگاه هیچ فیلسوفی نبوده است، بلکه خاک خوبی برای یک رویش فلسفی بوده است. و این، خود سومین حقیت، البته نا رنج آور است. چهارمین حقیقت اینکه در معرفت شناسی به غیر از چند نمونه بسیار معدود، اساسا موارد مورد اجماعی وجود ندارد. هر غولی قصیدۀ خود را سروده، وگاه پس از این سرایش ترک این جهان گفته است.

سخن آخر: هر کس که طاقت مرارت و تلخی جانکاه معرفت شناسی ندارد، راههای پیشنهادی دیگری که سرودم، هر یک روندگان شریف و بزرگی داشته است. می توان طرق و پهنه های دیگر را آزمود. از آنها که در جانب معرفت شناسی پر گشایند نیز معدودی به درگاه سیمرغ معرفت، معرفتی اگر باشد، خواهند رسید. به هر حال هر کس هست، به هفت خوان معرفت خوش است رفتن رسیدن/ نرسیدن هر دو از صداقت ماست، تا داور چه گوید!

چند درس مهم برای تفلسف، از استاد؛ امانوئل کانت


در تاریخ فلسفه، پس از ظهور یکی از بزرگترین منتقدین دگم های همه ادوار فلسفی جهان؛ یعنی دیوید هیوم، موقعیتی پیش آمد که ظهور شخصیتی بزرگ مانند امانوئل کانت را فراهم ساخت. کانت چندین تغییر منظر و رویکرد اساسی را در سیر کلی فلسفه/ تاریخ اندیشه فلسفی به میان آورد.

1. متمرکز ساختن فیلسوفان و تحقیقات فلسفی ایشان از مسائل کلی هستی شناسی به مسائل کلی معرفت شناسی؛ آنچه پیش از این با دکارت و شاید از همه واضح تر با جان لاک آغاز گردیده بود.

2. تأکید و تکیه بر یک پیش فرض اساسی در روانشناسی فهم و ادراک بشری؛ یعنی anthropomorphism ؛ یعنی انسان اغلب/ هر چیزی/ هایی را که ادراک می کند/ به حیطه مدرک شدن می آورد/ به محدوده ادراک انسان خودش را وارد می سازد یا آشکار می کند، را، انسانی و انسانی شده درک می کند. یعنی انسان هر چیزی را چنان که در فاهمه اش درک می کند، ادراک می کند، نه همان طور که آن امر فارغ از انسان وجود دارد یا قابل درک شدن است. یعنی انسان هر چیز را انسان گونه، درقالب انسانی می فهمد. (این سخن را در درس استاد بیژن عبدالکریمی آموختم).

3. انفلاب کپرنیکی فهم در فلسفه. یعنی بازگرفتن نظر و توجه از واقع/ واقعیت در نفس الامر یا واقع از آن جهت که واقع است و هیچ چیز دیگری با آن نیست یا واقع از آن جهت که خودش خودش است، به عطف نظر نمودن به واقع/ واقعیت به مثابه و عنوان امری که تنها و تنها در محدوده و حیطه شناخت و شناسندۀ آن مورد شناخت و درک قرار می گیرد. به این معنا که اساسا هرگز هیچ ادراکی از واقع/ ماهیتِ واقع بدون وجود و حضور یک شناسنده ممکن نیست. البته با تأکید بر این امر که ما نمی توانیم بگوییم اساسا واقع چیست، مگر از طریق و به واسطه همین ادراکات و فاهمه محدود خودمان. به این معنا هر واقع/ واقعیت عینیِ بیرونیِ قابل دسترسی انسانیِ محدود اساسا خارج از مباحث فلسفه است.

4. ارائه رویکردی به نام نظریه انتقادی. پس از طرح و شرح انتقادات فیلسوفان غالبا تجربی مسلک قرن 16 و 17، و مباحثی که اولا در عقل محض و به اختصار در تمهیدات در جرح و تعدیل بی سابقۀ مابعد الطبیعه و متافیزیک، وی به طریقی فکری با نام نظریه انتقادی گرایش می یابد. به نظر من فلسفه پس از کانت تا امروز هر چه بیشتر از پیش به نقد و انتقاد تمایل یافته استتا هر چیز دیگری.

5. روی آوری و کوشش همه جانبه برای درک محدودیتها و اصول و پیش فرض ها و چیستی فاهمه/ ادراک بشری. با مسلم گرفتن اینکه اساسا ادراک/ فهم/ علمی وجود دارد، و شک مطلق نیست.

نتیجه:

به نظر من مهمترین نتیجه و لازم این رویکرد جهانگیر از کانت خصوصا به بعد، اساسا مشروعیت و مقبولیت و توجیه داشتن نسبیت، در واقعیت و به پیروی از آن شناخت، به مثابه شناخت واقعیت است. شکاکیتی تنزیه و اصلاح شده از همه اطلاقیت های ممکن، و انکار یقین فرا بشری و متافیزیکی معمول و رایج تا آن زمان، انکار خوش خیالی ها و گزافه گویی های البته فلسفی/ متافیزیکی در باب واقعیت و شناخت، انکار و رد هرگونه دگم نقد ناشده و نقد گریز، اینها همه و همه حاصل و شاید خود موجب و باعث ظهور فلسفی کانت به عنوان یک مبداء در تاریخ اندیشه فلسفی می باشد. کانت با طراحی نظریه انتقادی، البته نیز با وارد ساختن برخی مفاهیم و پیش فرضهای متافیزیکی بسیار محدود تر از فیلسوفان کارتیزن و ما قبل ایشان، به جای اقدام به ایجاد مدام نظامهای متافیزیکی هم عرض در میزان توجیه و صدق معرفتی، اولین و شاید موثرترین گام را در فهم هر/ اکثر گونه فلسفه به عنوان یک فعالیت و مهمتر از آن فعالیتی اولا نقدی/ انتقادی برداشت. از این زمان به بعد فلسفه بیشتر و بیشتر به حجم نقد خود افزوده است، و کمتر و کمتر به متافیزیک و نظامهای متافیزیکی گرایش و سوق داشته است.

قواعد کلی نظریه پردازی در باب معرفت شناسی و تفلسف؛ هرچند این عنوان بسیار سنگین می نماید، اما باید گفت بر اساس موارد و نتیجه ذکر شده، خصوصا در معرفت شناسی به نظر من، بهتر است هر چه بشتر و بیشتر از چند مورد اجتناب کنیم؛

1. ایجاد و استمساک به گزاره/ احکام/ مفاهیم متافیزیکی بیشتر، در ارائه نظریات معرفت شناسانه.

2. هر گونه خوشبینی بیشتر و بیشتر به استفاده از موارد متافیزیکی در طرح و ارائه هر گونه نظریات معرفت شناسانه، از قبیل آنچه در نظریه مطابقت صدق طرح ساخته ام.

3. پنهان ساختن ضعف های یک نظریه یا هر نوع نظریه پردازی تحت نقاب انواع و اقسام مفاهیم، موضوعات-محمولات و خصوصا مغلق گویی ها و گزافه بافی ها به صورتِ افکار رایج متافیزیکی.

4. تبدیل گزاره های فلسفی با خام ترین خوشخیالی ها به گزاره هایی اولا ابطال ناپذیر و ثانیا متافیزیکی.

5. وارد ساختن انواع و اقسام گونه های مفاهیم تحلیل ناپذیر و قالب ناپذیر در شکل و محتوای سادگی پذیر فلسفی که بتواند در امر زبان قرار یابد. سخن از انواع حقایق به گونه اسرار و راز های زبان ناپذیر. انواع جعل اصطلاحات برای نجات مفاهیم مبهم و موهوم متافیزیکی در حیطه روشنایی جویی فلسفی.

سخن آخر:

در انتها فقط می توان خواندن یکی از بزرگترین آثار تمام دوران فلسفه؛ تمهیدات امانوئل کانت را به شما پیشنهاد کنم، و این جمله رهایی بخش: تفکر یا فلسفه ای که نمی تواند به سادگی و وضوح بیان گردد، اندیشه ایست که مغالطات و ضعف های خود را پنهان ساخته است. باشد که بسیار بیش از هر آنچه به نام فلسفه نزد خود می بینیم، به تفلسف بپردازیم. روزی باشد که هر فلسفه و فیلسوفی اول رنج بزرگ را بر خود روا سازد و خود را موظف به ارائۀ محتوا و حاصل خود به سادگی و آشکاری نماید. به امید چنین روزی. و اینکه ما در این وبلاگ همین امر را اصلی ترین وظیفۀ خود قرار داده ایم، تا مخاطب چه تفلسفی را بجوید؟!

Beautiful days 2

Beautiful days 2


To who reads not, and today is her birthday




I wish I was dead

No more can I live

I wish a lie could be said

About red apple of Eve


I wish god lied

Our love in snow,

A miracle which could burn

Flakes for ever and now


"Beautiful loves
Perfect and straight
Beautiful days
in a magical place
"


I wish we could live

In a world someday again

Gathering as sun and moon

Every good things be regain


I wish we be lovely men

In the name of lord, our Love

Who exists never, but

You are my unique love


"Beautiful loves
Perfect and straight
Beautiful days
in a magical place
"


Now go, and not ask

Why our fate is together

A great secret between us

No one knows anything more


I wish this be in my mind

No more is there any thing

Of no more lie can it remind

But the first time about love


"Beautiful loves
Perfect and straight
Beautiful days
in a magical place
"