ساریداسی و ملاقات با خداوند



یک روز که هنوز نمرده بودم، روز موعود فرا رسید. آنروزها فقط برای یک روز این فرصت به ما داده می شد که یک نفر را ببینیم. روز ملاقات با خدا فرارسید. وقتی که آهسته آهسته هشیار می گشتم، پلکهایم به سختی از هم باز می شد، و سکوت مطلقی همه جا را فرا گرفته بود. نوری از جانب پنجره به چشمانم می تابید. روز شده بود. وقتی با کنجکاوی لجوجانه ای برای کشیدن پرده ها از خواب برخاستم، با پیکری نیمه برهنه خدا را در برابر خود یافتم. ایستاده بود و پشت به من. به محض اینکه خواستم سر و وضع ام را سامان دهم گفت چه صبح زیبایی! چقدر دیر. دیر و زود به زمان مربوط می شود و زمان بزرگترین توهم موجودات زنده است. هرگز به هیچ یک از دعاهای من پاسخی ندادی، همیشه سکوت، سکوت، سکوت. نمی توانم همه چیز را برایت توضیح بدهم، حتی وقتی که میمیری. زیستن بدون دانستن چه فایده ای دارد؟ همه چیز را با فایده انگاری نمی توان سنجید، تو که این را بهتر می دانی، استاد! آب دهنم را قورت دادم. ناگهان به شدت گریه ای هولناک در من گرفت. به سمت من برگشت و روی صندلی نشست. عشق بزرگترین بهایی است که تو برای حقیقت نهایی خود در ایجاد مشترکانه سرنوشت ات با من می پردازی، تا به آخر؛ این سرنوشت توست. واقعیت رنج، به اندازه واقعیت زندگیست. تو از رنج بردن می ترسی؟ نمی توانستم با این حرفهایش خودم را قانع کنم. تو از رنج بردن ناتوانی، بهتر است در این باره قضاوتی نکنی! من همه رنج های تو را درک می کنم. نه، نمی توانم باور کنم! می دانم. پس چرا این را به من می گویی؟ تا بدانی که نمی توانی رنج های مرا درک کنی! نه، نمی توانم باور کنم! آه، چرا متوجه نیتسی که پذیرش امور، ربطی به درک کردن و درک نکردن آنها ندارد؟ پس به چه چیزی مربوط است؟ به انتخاب. انتخابی وجود ندارد! من همه دلیل های تو را مبتنی بر عدم امکان انتخاب می دانم. آنها را در کتاب هایت خوانده ام. لبخند. اما انتخاب و جبر هر دو از ادراک تو ناشی می شود. چرا ادراک مرا را اینگونه آفریدی؟ به خاطر اینکه فقط ادراک تو می تواند ادله ای بر عدم وجود من اقامه کند، و من آنقدر خودخواه نبودم که همین محدودیت را هم برای ادراک تو به وجود آورم. من نمی توانم ادله محکم تو را رد کنم! اما تو هم نمی توانی بگویی که من ادراک تو را فقط به این صورت آفریدم که جبر را درک کند. اما این منصفانه نیست، چرا باید به تو اعتماد کنم؟ من نمی خواهم به من اعتماد کنی! پس تو چه می خواهی؟ اینکه از قابلیتهای ادراک خودت برای دریافت انتخاب و جبر استفاده کنی. این کار بسیار دشواری است. من هم نخواستم تو را در ساده ترین حالت ممکن آفرینش قرار دهم! آیا تو همین را می خواهی؟ تو انتخاب خودت را کرده ای ، تو نمی توانی این پرسش را الآن از من بپرسی! من این پرسش را فبلا از تو پرسیده ام. اما تو می توانی همین الآن هر جوابی را که دوست داری انتخاب کنی. اما تو می دانی که من کدام جواب را انتخاب می کنم، در واقع تو خودت همان جواب را به ادراک من می آوری. درس هایت را خوب خوانده ای، استاد! تو محدودی. همیشه هم محدودی. محدودیت ادراک و بینش تو، تا حدی از ضعف های من هم هست. تو نمی توانی همه چیز را درک کنی. ادراک من و تو با هم متفاوت است. من نمی توانم ادراک تو را مانند خودم مطلق بیافرینم. این همه درد و رنج توست؛ «چرا همه چیز را نمی فهمم». این هم کمال تو و هم حسادت توست. من به تو نمی گویم؛ تو مختاری. چون تو نمی توانی در وضعیت فعلی این حقیقت را درک کنی. و حتی نمی توانی همین وضعیت فعلی را درک کنی! چون تو بیش از آنکه ناضر به وضعیت فعلی باشی، بیشتر جزئی از وضعیت فعلی هستی. حتی همین مسئله را هم نمی توانی درک کنی. اما می توانی فقط به من اعتماد کنی. تو خودت گفتی که نمی خواهی من به تو اعتماد کنم! من نمی گویم می خواهم یا نمی خواهم به من اعتماد کنی یا نکنی، من می خواه بگویم این تصمیم بزرگ توست، هرچند اختیار و جبر برای موجودات زنده و خود آگاهی مثل تو، مطمئنا بسیار پیچیده تر از همان چیزی هستند که فکر می کنی به نظرت می رسد. هیچ تا به حال فکر کرده ای که چرا می توانی قادر به صبر کردن باشی؟ چگونه می توانی از ابتدا آغاز کنی وقتی که بسیار درد می کشی؟ با چه قدرتی می کوشی که امیدت را در دشوارترین لحظات از دست ندهی؟ چگونه اینها را به خودت، فقط به خودت منسوب می کنی؟ اگر من بخواهم از تو بپرسم، چقدر می توانی به من جواب بدهی؟ خیلی از آنچه من می توانم کمتر، خیلی. آه. من، خداوند هستم. من تو را آفریدم. من هرگز دروغ نمی گویم. این همه مشکل تو و همه راه حل توست. من نمی توانم هیچ یک از چیزهایی را که تو درک می کنی انکار کنم، اما بی گمان برخی از مدرکات تو توهمی بیش نیست. این وضعیت توست، و این وضعیت در نهایت بهتر و ادراک تو کاملتر خواهد شد. و به عنوان آخرین بهانه زیستن اینکه هیچ رنجی بیهوده نیست! در حالی خودم را می یافتم که غمم سبکتر از پیش، و اشک هایم دردناکی خود را به صبحی روشن می شست. سکوت خداوند پس از آخرین جمله با سکوت خوابی سنگین به هم می آمیخت. هیچ یک از آن خاطرات را به درستی به یاد نمی آورد وقتی شب از خواب برخاستم. دیگر هرگز نکوشیدم جبر و اختیار را بررسی کنم. من چیز های دیگری دیده بودم، وقتی که هنوز زنده بودم.

معیار/ های حقیقت، انسجام گرایی، 3

معیار/ های حقیقت، انسجام گرایی، 3

انسجام/ گرایی (coherence/ coherentism)

تعریف: «صدق یک گزاره عبارت است از همخوانی آن با مجموعه ای از گزاره های دیگر».(تحلیل فلسفی. جان هاسپرس. موسی اکرمی. ص 120) «براساس این نظریه صدق ناشی از رابطه بین حکم و چیز دیگری، مثل واقعیت نیست، بلکه ناشی از روابط بین خود تصدیقات است».(پرسشهای بنیادین فلسفه. یوینگ. محمود یوسف ثانی. ص 91) «تئوری انسجام گرایانه صدق جملات صادق را به آن دسته از جملات محدود می سازد که با مجموعه معیّن و محدودی از دیگر جملات منسجم باشد. اعتقاد یک فرد زمانی صادق است؛ اگر و تنها اگر آن اعتقاد با همه یا اکثر باورهای دیگر همان شخص منسجم باشد».(تعریف انسجام گرایی از coherentism از wikipedia) «تئوری انسجام صدق بیان می دارد که صدق/ حقیقت هر گزاره صادقی عبارت است از انسجام آن گزاره با مجموعه معیّنی از گزاره ها».( از مقاله اینترنتی the coherence theory of truth از Stanford encyclopedia of philosophy)

تاریخ بحث: «اساسا ارائه معیار و نظریه انسجام در تاریخ فلسفه به اسپینوزا و هگل باز می گردد».( بر گرفته از مقاله اینترنتی coherence theory of truth از (Austin Cline «این تئوری به خصوص مورد علاقه و طرفداری ایدئالیسم عینی (objective idealism) واقع می شود که خود نافی وجود تمایز تمام عیاری میان آنچه به شناخت می آید و دانستن آن چیز می باشد، که تئوری مطابقت صدق به نظر می رسد به آن تمایز تمام عیار البته نیازمند است.( از سایت philosophy professor از ذیل عنوان coherence theory of truth منسوب به H Joachim, The Nature of Truth (1906))

تقسیم تئوری های انسجامی صدق: انسجام/ گروی تئوری و روایت های مختلفی دارد. از این میان می توان کل نگری و.و.کواین، نظریه براند بلانشارد، دیدگاه برادلی، و نیز روایت انسجام گرایانه اوتو نویرات را نام برد.

تحلیل و شرح و بررسی مشکلات مطرح در این تئوری:

مهمترین نکته در درک این تئوری، درک کاربردی بودن آن و غیر نظری (speculative) آن است. در این معیار یا تئوری هرگز به شما گفته نمی شود که اساسا صدق چیست، تعریف ماهوی یا حتی ذاتی صدق چیست. بلکه به شما بر اساس پرسش اصلی گفته می شود که «چگونه می توان صدق را تشخیص داد و تعیین نمود». این تکیه بر اجتناب از ارائه تعریف مفهومی و تاکید بر ملاک و معیاریت صدق خود از نکات مثبت ارائه این تعریف کاربردی در جهت درک درست تری از مشکل و مسئله اصلی صدق است؛ چرا که در این تئوری هرگز بر خلاف تئوری مطابقت صدق به این پیش فرض استمساک نگردیده است که «می توان صدق را تعریف نظری نمود»؛ چه بسا که نتوان صدق را تعریف کرد! چه بسا اساسا صدق قابل تحویل و تاویل به مفهوم/هایی روشن تر از خود نباشد!

پیش فرض ها: در تعریف های این تئوری چند مفهوم مهم است که تکرار می شود؛ «همخوانی/ انسجام/سازگاری» با یک مجموعه معیّن از گزاره ها. سازگاری یک گزاره با یک مجموعه از گزاره ها، خود مبتنی بر دو امر است.1) رعایت/ پذیرش اصل عدم تناقض و 2) اصل همخوانی و عدم متنافی الاجزا بودن یک کل/ واحد. به این ترتیب که این نظریه اساسا مبتنی بر پذیرش این دو پیش فرض است.

ایراد: یکی از ایراداتی که غالبا مطرح می شود این است که «سازگاری یعنی چه؟ و سازگاری مفهومی مبهم/ غیر قابل وضوح/ حتی نسبی است».

تحلیل روانشناختی: به لحاظ روانشناختی به نظر می رسد که هر انسانی عملا خوب یا بد، اساسا زمانی می تواند یک گزاره یا باور را بپذیرد که بتواند آن را در کنار دیگر گزاره ها و باورهای از پیش مورد قبول خود قرار دهد؛ منظورم از قرار دادن، رفع هر گونه تناقض در نظام/ کل/ مجموعه باور/ گزاره های شخص است. در واقع هیچکس نمی خواهد مجموعه باور هایش را به هیچ وجهی دچار تناقض درونی یا عدم انسجام نماید.

تحلیل فلسفی و ترجیح نظریه انسجام بر مطابقت: مجموعه باور ها و گزاره های یک کل/ مجموعه معتقَد باید با هم سازگار باشند تا بتوان آنها را صادق دانست. برخی گفته اند که اجزای یک کل در ضمن باید همدیگر را حمایت نمایند. البته می توان این شرط را پذیرفت یا نه. اما اساسا لوزمی ندارد که چند باور/ گزاره صادق حتما یکدیگر را حمایت نیز کنند؛ چرا که صادق ها می توانند به یکدیگر ربطی نداشته باشند. اما نکته آن است که در صورت ظهور عنصر حمایت که این یک نیز مفهومی نسبی است، یک مجموعه/ کل می تواند منسجم تر هم تلقی شود.

یکی از مهمترین و بحث انگیز ترین نکات در باب انسجام گرایی که بیش از هر چیز دیگر باعث گریز فیلسوفان و معرفت شناسان از آن می شود، مسئله بسیار مهم تشکیکی/ تدریجی/ نسبی بودن صدق است. هر چه کل/ مجموعه دارای اعضای منسجم تری باشد، از صدق بیشتری برخوردار و به این معنا صادق تر است. عادت معمول فیلسوف/ معرفت شناسان این است که صدق امری هست و نیست/ متواطی/ و خلاصه نسبیت و تشکیک پذیر نیست، و این امر و عنصر کاربردی توجیه است که مشکک/ نسبی/ بیشتر یا کمتر است. و هرچه توجیه بیشتر، آنگاه احتمال صدق بیشتر؛ حال این مطلب به عنوان یک ایراد به جای خود که همین روایت توجیهی/ صدقی خود امر صدق را با توجه به تناظر گریز ناپذیر نسبیت و تشکیک در امر توجیه، خود دچار نوعی نسبیت/ تشکیک می نماید. اما بررسی این مطلب که چرا فیلسوف/ معرفت شناسان از نظریه انسجام و خصوصا نسبیت پذیری صدق می گریرند، جای تأمل و بحث و بررسی دارد. چه بسا عقیده به این عقیده یا پیش فرض به ظاهر معرفتی نیز از قبیل همان پیش فرض های متافیزیکی به جا مانده از عصر وجود نظامهای متافیزیکی دوران های گذشته فلسفه است که به هر حال در آینده سعی می کنیم در این وبلاگ به آن بپردازیم.

1. در نظر گرفتن این اصل بسیار مهم است که «برای توجیه، هر چه به مفاهیم/ قواعد/ پیش فرض های فلسفی و یا حتی متافیزیکی و غیره بیشتر مستمسک شویم؛ آنگاه اساسا توجیه بهتری خواهیم داشت». البته می توان در همین امر نیز اختلاف داشت و موافق نبود. این سخن، خود روایتی معتدل از اصل تیغ اکام است؛ هرچند اصل تیغ اکام نیز روایت های متفاوتی می پذیرد. تاریخ علم به نظر من به خوبی می تواند قوت و رواج ناخوآگاه روایتهای مختلف این اصل را نشان دهد. به نظر می رسد برای انتخاب میان دو دیدگاه در باب حقیقت/ صدق، دو دیدگاه در باب معرفت و غیره، دو دیدگاه مطابقت با واقع و انسجام گرایی، انسجام گرایی صدق به پیش فرض ها و اصول و گزاره های (خصوصا متافیزکی) کمتری مبتنی گردیده است.

1-1. اصل وجود واقعیت به معنای متافیزیکی و اصل توانایی دست یابی به این واقیت مورد روایت متافیزیک در نظریه مطابقت صدق، خود پیش فرضی سنگین و اضافی است که حتی صادق بودن آن نیز به قول امانوئل کانت قابل اثبات نیست، حال چه رسد به اینکه این پیش فرض صادق باشد؛ چرا که این بحث خود در باب مسله و معیار صدق است و بنا بر حفظ تقدم و تأخر در پیش فرض ها، نباید در محل نزاعی به نام صدق و معیار صدق و بحث در باب چیستی و چگونگی دست یابی به صدق، به این امر متمسک شویم که مفاهیمی را در نظریه و معیار صدق خود به کار بریم که خودشان محتاج پیش فرض گرفتن تحصیل بهترین معیار صدق باشند و اولا باید کوشید تا صدق همین مفاهیم را بر اساس معیاری که خود این معیار می خواهد ارائه نماید، تحصیل نمود. چه راه و کار عجیبی! در نظریه و معیار انسجام گرایی اساسا به مفهوم واقعیت متافیزیکی اعم از بود و نبود، و امکان و چگونگی دست یابی به این امر، هیچ ابتنایی نمی شود. در نظریه انسجام ما منظر انسانی و گریز ناپذیر خود را با کمترین پیش فرض متافیزیکی ممکن به نسبت نظریه مطابقت، توصیف می کنیم. پرسش این بود که چگونه صدق یک گزاره یا باور را در می یابیم؟ جواب این است که با منسجم گرفتن این باور / گزاره نسبت به مجموعه یا اساسی ترین باور/ گزاره های پیشین خودمان. بستگی دارد کدام پیش فرض ها را از ابتدا بپذیریم، تا براساس یک سیر استدلالی و علی ومعلولی به کدام نتایج/ نظریات/ منظر و تلقی ها برسیم. این همان نسبی گرایی در برابر مطلق انگاری است. پذیرش این سخن در توان و حوصلۀ، خصوصا غیر فلسفی بسیاری از افراد نیست.

1-2. در باب مقایسه مطابقت و انسجام، سخن و نظر بسیار مختلف است. به نظر من مفهوم انسجام به ذهن ما نزدیکتر و قابل پذیرش تر است تا مفهوم مطابقت. مطابقت و انسجام هر دو مفاهیمی نسبی هستند؛ به این معنا که امری می تواند مطابق تر و منسجمتر از امری دیگر در مقایسه با یک امر سوم/ مرجع یا اصلی باشد. اما عدم انسجام میان چند چیز به نسبت مطابقت، گریزناپذیرتر است. عدم انسجام میان چند گزاره یا باور اگر واقع شود، کاملا گریز ناپذیر است. مطابقت می تواند ملاک های مختلفی داشته باشد، اما انسجام میان اجزای یک کل ملاک های متفاوت و مختلفی ندارد؛ هر چند می تواند وجوه و نه ملاک های مختلفی داشته باشد. یعنی اینکه انسجام و عدم انسجام میان اجزای یک کل را می توان از جهت های متفاوتی بررسی نمود.

1-3. این مطلب که در میان گزاره های مورد باور نباید دچار عدم انسجام شد؛ امری نیست که نظریه و معیار مطابقت صدق بتواند یا بر آن باشد که با آن مخالفت داشته باشد و یا از رعایت آن سر باز زند. در واقع نظریه/ معیار مطابقت صدق، خود نظریه/ معیار انسجام را پیش فرض می گیرد. اما به آن پیش فرض مورد پذیرش البته چند اصل و پیش فرض دیگر را اضافه می کند که نمی تواند به خوبی از این مفاهیم و اصول مضاف و مضاعف بر معیار انسجام، در عین حال دفاع مناسب و کمتر تحت نقدی را ارائه نماید.

سخن آخر: انسجام گرایی با توجه به همه بحث هایی که تا کنون ارائه نمودم به نظر من بر نظریه/ معیار مطابقت صدق، توفق و تفضّل فلسفی/ معرفت شناختی، اگر هم نه متقن و کاملا آشکار، اما حتما ظریف و قابل تأمل و بررسی ای دارد.

نظر شما چیست؟

ساریداسی؛ من نمی دان م/د کی ام/ست.

وقتی که مرا از خواب بیدار کرد. هنوز کاملا صبح نشده بود. به شدت بالهای من به دستان اش می خورد. هنگامی که هشیارتر شدم. دیدم اوست. اما هنوز خودش نشده بود. هوای سردی از لابلای جدار سست پنجره در تن ام فرو می رفت. دستانش را به سمت من دراز کرد. یک لیوان آب بود. در لحظه ای که لیوان را به سمت من می آورد. بر اثر همه خاطراتی که از تمام عوالم در ذهن من ایجاد می کرد، چند بار از هوش رفتم. خاطراتی از همه موقعیت هایی که یک نفر لیوانی آب به کسی می رساند. وقتی که لیوان آب را هنوز کاملا نگرفته بودم. چگونه می توانستم بار هزاران خاطره را که یکباره بر من وارد می شدند به دوش کشم! چگونه می توانستم آن را بنوشم. آن لحظه همه دارایی و خوشبختی گذران من بود. و من این را می دانستم. و این از مصائب بصیرت غمگنانه من بود. وقتی که می میریم تازه می فهمیم که همه چیز را از همان ابتدا می دانستیم. این سرنوشت بود. چرا باید سرنوشت را پذیرفت؟ آن هم سرنوشت از پیش نوشته را؟ ناگهان فبل از اینکه دستم را عقب بکشم و لیوان در همین لحظه بیافتد، دیدم که با هیچ یک ز این دو کار هرگز سرنوشت عوض نمی شود. مرگ درسهای بزرگی با هرچیز می دهد. دیگر صبح شده بود. و وجود او دوباره در برزخ من محو می شد. نمی توانستم بی تابی خود را مثل هر کس دیگری آشکار کنم. من ساریداسی بودم. در سخت ترین لحظات هستی من به من تحمیل می شود. باز هم تمام حافظه ام از دست می رفت. آخرین چشمهای تو، آخرین خاطرات چشمهای تو، آخرین روشنایی های چراغ هایی که در هر صبح غروب می روند. و در پیچشی شیری محو می شد همه چیز آرااام آراااااام...

حرف اول؛ در این وبلاگ چراییم؟

مهمترین مسئله برای هر وبلاگ نویس و مخاطبین احتمالی وی این است که، اساسا چرا وبلاگ می نویسیم/ می خوانیم؟

پس از جستجو و بازدید از وبلاگ های فارسی و مخصوصا وبلاگ های فلسفی فارسی به نظرم رسید که بیشتر این وبلاگ ها نهایتا به چند ارجاع و نشر افکار و عقاید فیلسوفان بزرگ می پردازند و دیگر هیچ. در ضمن باز هم بسیاری از مسائل روز فلسفه مغفول می ماند. با خود گفتم باید چیزهای دیگری هم باشد.

به نظر من جامعه ایرانی فلسفی و فکری ما بیش از هر چیز نیازمند؛ رسیدن به اصول بهتری برای برقراری دیالوگ فلسفی/ اجتماعی، پرداختن به نقد و روی آوردن به مطالبه دلیل و کشف پیش فرض ها و همه اموری که اساس فلسفه و تفکر در سطح اجتماعی را در طول تاریخ فکر رقم می زنند می باشد. اولویت ما، پرداخت مستقیم به مسائل مهم فلسفی در موقعیت فعلی ما به عنوان افرادی ایرانی و هر کلیت دیگری که ما به نحوی در آن یک جزء هستیم می باشد. نه اینکه صرفا به طرح نظریات و فلسفه ها بسنده کنیم. پس نقد و تحلیل چه می شود؟ متاسفانه همه ما ایرانی های اهل فلسفه، اولا متفکرانی در زمینه تاریخ فلسفه هستیم، و به سختی می توانیم متفکرانی اولا فلسفی به معنای نخستین لفظ باشیم.

اکنون ما می خواهیم تفلسف کنیم، تحلیل و نقد و بررسی مسائل و موضوعات فلسفی کنیم. به مسائل روز فلسفی خودمان و خودشان بپردازیم. برای من فقط نقد تقدس و دارد. فلسفه های شرق و غرب هر دو مترایلهای فلسفی هستند، نه بن بستهایی ابدی برای قدوم فلسفی ما. من از محیط های آکادمیک هم لذت می برم هم تاسف می خورم. استادان فلسفه را هم دست می بوسم، هم در مسلخ نقد، ذبح شده می بینم. باشد که به جستاری کورمالانه از سر عشق در حضرت فلسفه برآییم.

من تو من

به شکاف میان سنگهای حیاط خیره شده ام. حس می کنم که می خواهم در آن فرو روم. می خواهم در خطی مستقیم، مستقیم به اعماق. می خواهم مدفون شوم. نباشم.
بودن ام دردآلود است. تکراری دردآلود است.
بودن من، به همه چیز من است. به تک تک سلولهای من است. مغز من که خیلی وقتها درد می کند. چشمان من که همیشه به خون می نشیند. قلب من، تمامی رگ وریشه های من. بودن من، من است.
من دردآلود است. من تکراری دردآلود است. من نمی خواهد که من، یعنی این دردآلود، باشد. من نمی خواهد این من، این تکرار دردآلود، باشد.
راستی مگر من می تواند من را نخواهد؟ مگرمن، دو من ام؟ من نمی تواند بخواهد که چیز دیگری باشد، چرا که من، من است. اما چگونه می تواند بخواهد که این من نباشد؟ اگر این من آن من است، که نمی تواند بخواهد که این من نباشد، و یا چیز دیگری باشد. پس این من آن من نیست. آن دیگری نیز این دو من نیست، چون چیزهای زیادی است که این من می خواهد، وآن من نمی خواهد، و آن یکی من هم هیچ نظری درباره نظر این دو من، و درباره آن چه که آنها می خواهند ندارد.
راستی اون یکی من هم چه؟ او که فکر می کند که همه این من های دیگر، نه – من هستند. او که گوشش اصلا به این حرفها بدهکار نیست، که هیچ، طلبکار هم هست.
فراموشش کنید. شما به زندگیتون برسید. فعلا اینجا خرتوخر، ببخشید من تو من شده!!!

ساریداسی از انسان می نویسم

انسان هرگز نباید بکوشد تنهایی اش را از میان ببرد؛ زیرا هرگز هم تنهایی را نمی توان از میان برد، با این کار او تنها خودش را کوچک می کند و باعث سوءتفاهمات و انتظارات بیهوده میان خویش و دیگرانی که از ما ساخته اند و دیگرانی که ما از دیگران ساخته ایم می شویم. . هیچکس انسان را نمی فهمد. دوستی بر اساس یک فهم، نوشته ای بر امواج دریا ست. بهتر است انسان تنهایی اش را بپذیرد و پذیرش غیر از تحمل کردن است. دوست داشتن دردناک ترین احساس است. با دوست داشتن حتی انسان تنهاتر هم می شود. انسان نباید بکوشد دوست داشتن اش را اثبات نماید، که به دوست داشتن اش بچسبد؛ که این در نهایت هرچند شاید دیرهنگام باعث ایجاد رنج می شود، هرچند دوست داشتن از والاترین احساسات انسان است، با اینهمه نمی توان همین عقیده خود را بپذیرم . انسان در آغوش هیچکس آرام نمی شود. انسان گریان است. انسان زخمی است. بگذار انسان بگرید، این از خلوص ماست. این بازگشت جاودانه است. این ادراک یک فهم کهن است. انسان خودخواه است. انسان واقعا خودخواه است. بنابراین من همواره از پیش آمد مرگ استقبال می کنم؛ هرچند که شجاعتم، مرا در واپسین لحظه به خویش وانهد. می خواهم بگویم یا در این زندگی امور بسیاری هست که من نمی توانم درک کنم، و یا در این زندگی امور بسیاری هست که اصلا ادراک شدنی نیست؛ پس نپرس که «معنای زندگی چیست؟»، چرا که خواهم گفت تحمل انتظارات تو از زندگی بر دوش تو، تو را آزرده است. زندگی معنایی که تو بتوانی درک کنی ندارد. تحمل بی معنایی زندگی صادقانه تر از تحمیل معنایی برای گریز از ترسِ بی معنایی زندگی است. بگذار به تو بگویم که هیچکس نمی داند معنای زندگی چیست و اگر هم بداند، تو نمی توانی بدانی که معنای زندگی همان است یا نه.

مسئله معیار/ های صدق 2

معیار مطابقت صدق/ حقیقت

1. توصیف: یک گزاره فقط وقتی صادق است که مطابق با واقعیت باشد. «این نظریه عقل متعارف است، اگر بتوان عقل متعارف را در این باب صاحب رای دانست. معمولا تصور ما این است که وقتی عقیده ای را در باب جهان خارج ابراز می کنیم، صدق یا کذب این عقیده برخاسته از عقاید دیگرمان نیست بلکه فقط ناشی از مابازاء خارجی آن است». (پرسشهای بنیادین فلسفه. ص 88)

مثال ها: «نظریه مطابقت به آسانی در مورد گزاره های تجربی صدق می کند. آیا بر روی این میز پنج کتاب وجود دارد؟ کافی است این گزاره با واقعیت سنجیده شود.(تحلیل فلسفی. جان هاسپرس. موسی اکرمی. ص 119)

پیش از هر چیز مناسب است در باب عقل عرفی/ سلیم (common sense) سخنی گفت. فیلسوفان در طول تاریخ همواره یا غالبا از عقل عرفی می گریزند، البته پذیرش یا ابراز این حکم کاملا بسته به این است که تلقی ما از فلسفه چه باشد. مطمئنا اگر عقل عرفی ملاک نهایی/ نخستین/ خوبی برای قضاوت و تاملات فلسفانه بود، دیگر چه نیازی به تفلسف این فعالیت منتزعانه گاه محض وجود داشت؟ فیلسوفان بارها در آثار خود از مورد قضاوت واقع شدن آرائشان توسط عقل/ عقول عرفی زمان خویش شکوه نموده اند. اما به هر حال همین عقل عرفی هم کاملا بی اهمیت نیست و همیشه نمی توان از آن غافل و منزوی اندیشید، هر چند این جمله هرگز مورد تایید من نیست با این حال من هم نمی توانم بگویم عقل عرفی هرگز هیچ اهمیتی ندارد، حتی در تفلسف، چرا که تفلسف همواره با زندگی در جریان است و انسانها به هر ترتیب عموما با عقل عرفی تفکر و قضاوت می کنند . فیلسوفان و متفلسفان نیز در خلاء و انزوای محض نمی اندیشند.

اما مشکل و آفت بزرگ عقل عرفی در مسیر تفلسف نباید مغفول بماند. «اغلب مردمان قضاوت خود را در باب صدق و کذب بر اساس دیدگاه/تلقی/نظر اکثریت متنی می سازند.»( مقاله ای اینترنتی با نام truth as majority opinion از Austin Cline) و این دقیقا همان چیزی است که به نظر من فلسفه با تقابل و برای اجتناب از آن اساسا آغاز می شود. و این عقل عرفی در سخت ترین تجلی خود با عنوان مرجعیت رأی اکثریت یا اجماع/ توافق عمومی (general consensus) ظهور می کند، و حتی به محبوبیت گرایی (populism) در عرصه های سیاسی و اجتماعی می انجامد، می توان به بحث تاکید و توافق و اجماع عمومی در تاریخ انگلستان بر سر برده داری و دفاعیات محکم از آن رجوع نمود که در این مورد از مثال های بسیار خوبی ست، هر چند «دموکراسی که از محبوب ترین و کم اشکال ترین مصادیق نظام های حکومت است» نیز از موارد قابل تامل در باب رأی اکثریت است و دقیقا به خاطر همین ظرایف است که نمی توان حرف اول و آخر را در انکار و قبول معیارها و نظریات به این راحتی ها زد، به هر حال فلسفه نه حرف آخر را می زند و نه حتی حرف اول و نه حتی بهترن حرف را.

2. تحلیل ها و نقد ها و اشکالات: صدق همان مطابقت با واقع است. یکی از آفت هایی که به نظرم همیشه باید از آن اجتناب کنیم این است که سعی نکنیم در تعریف یک مفهوم، به مفاهیم هم عرض و مشابه در وضوح و تمایز معنای همان مفهوم دست ببریم، هرچه باشد معرِف باید روشن تر از معرَف باشد. در همین تعریف مفهوم صدق، استمساک به مفهوم های مطابقت و واقع/ واقعیت یکی از نمونه های خوب است. آیا به راستی می توانیم خود را همراه با موافقان این تعریف، در پذیرش این پیش فرض مشارک بدانیم که مطابقت و واقعیت از صدق به مراتب روشن تر هستند؟ اساسا اکثر ایرادات و انتقادات بر این تعرف و معیار از صدق ریشه در همین عدم موافقت در پذیرش پیش فرض مذکور دارد. واقعیت اولا یک مفهوم و موضوع متافیزیکی است و ما اولا سعی می کنیم که حوزه ها را تفکیک کنیم؛ تفکیک هستی شناسی از معرفت شناسی. اگر این گونه است تعریف و معیار مطابقت صدق به آفت درآمیزی و خلط در تعریف یک مفهوم معرفت شناسانه توسط استمساک به یک موضوع و مفهوم هستی شناسانه گردیده است. اما اکثر نقدها و ایرادات مبتنی بر مطابقت اند. «اساسا ما چگونه می توانیم بگویی که چیزی مطابق با واقعیت هست یا نه؟»( از مقاله اینترنتی problem & definition of truth از Austin Cline ) آیا مطابقت، چیزی از قبیل مقارنت/ مقاربت/ مشابهت/ مجانست یا امر دیگری است؟ مشکل دیگر اینکه هر کسی ممکن است و قطعا مثالهای تاریخی در فلسفه موجود است که نظر و رأی خود را در این یا آن مسئله یا مبحث فلسفی و انتزاعی مطابق با واقع و بنابراین صادق بداند/ دانسته است، و نظرها ضد و نقیض می توانند باشند/ بوده اند؛ حال کدامیک از این نظرها صادق اند؟ مسکل بزرگتر اینکه هیچ بلندترین دیدگاه یا منظر مطلقی (first place) هم وجود ندارد، البته ممکن است شما فعلا یا هرگز این سخن را قبول نداشته باشید که در این صورت شما مشکلی اساسا در تعریف صدق به مطابقت با واقع ندارید و لااقل من نمی دانم چرا دارید حرفهای مرا می خوانید!!!

سخن آخر: می کوشم در ادامه سیر این مباحث، بهترین دفاعیات را در باب معیار مطابقت صدق بیایبم و مطرح کنم و اگر بتوانم نقد و اگر بشود رد کنم.

معیار مطابق واقعیت صدق اساسا منجر به رویکرد مطلق گرایی در باب حقیقت در فلسفه می شود.

از اینکه من یک نسبی گرا و انسجام گرا هستم، پیشنهاد می کنم به تحلیل های من هم ظنین باشید و هرگز بع آنها اکتفا نکنید.

مسئله معیار/ های صدق 1

مسئله معیار/ های صدق

1. طرح کلی مسئله: از مهمترین مسائل معرفت شناسی (epistemology / theory of knowledge) مسئله صدق است؛ و در همین جا تفکیکی وجود دارد میان نظریه/ تئوری های صدق و معیارهای صدق (truth-criteria). مانند هر تفکیک دیگری، کم بیش این یک نیز کاملا دقیق و روشن نیست. «مسئله تعریف صدق فی نفسه، از این مسئله که ما چگونه به صدق یک قضیه خاص علم پیدا می کنیم جدا است. اگر بدانیم که مثلا الف تعریف صدق است، شاید تصور کنیم که این تعریف معیار صدق را نیز همزمان در اختیار ما قرار می دهد، زیرا در آن صورت همیشه می توانیم برای تعیین صدق یک قضیۀ خاص دنبال همان ویژگی مذکوذ بگردیم. ولی ممکن است که این ویژگی چیزی باشد که نتوان آن را مستقیما کشف کرد».(پرسشهای بنیادین فلسفه. ا.سی.یوینگ.محمود یوسف ثانی.ص98)

2. تقدم و تأخر امور مفکک: اکنون به نظرم می رسد که اساسا بحث در معیار صدق مقدم بر بحث در نظریات مختلف صدق است، چرا که این معیارهای مختلف اند که نظریات مختلف را دست کم در این باب سبب می گردند. پس اگرچه این تفکیک بر اساس یک تمایز روشن مبتنی نیست اما خود تواند که نوری بیافکند.

نکته بغرنج در این است که نمی توان گفت صدق چیست جز اینکه با یک معیار و دست اندازی به یک نظریه نظریه و در پررتو یا در سایه آن بتوان تعریفی دست و پا شکسته برای صدق یافت. این بغرنجی زمانی بیشتر به نظر می رسد که بیابیم/ حتی برخی گفته اند صدق اساسا تعریف ناپذیر و تاویل ناپذیر و کاهش ناپذیر به هر مفهوم دیگری است که بخواهیم بر اساس آن صدق را ردک کنیم. تقریبا مطمئنم که برخی از معرفت شناسان از بغرنجش این بحث گریه ها سر داده اند، و این از زیبایی های تفلسف به عنوان یک فعالیت خردمندانه و کم و بیش اما نه همیشه انتزاعی محض است. فقط می خواهم بگویم احوال من و شما هم چندان بدتر از معرفت شناسان حرفه ای در بحث صدق نیست.

3. محدوده بحث: در این بحث به طور کلی و جزئی بحث از دو نظریه معروف و تقریبا بهترین نمونه های معیارهای صدق یعنی مطابقت(correspondence) و انسجام (coherence) که این هر دو خود در دسته نظریات درون گرایانه معرفت شناسی قرار می گیرند خواهد بود.

4. تلقی نویسنده: این نکته نیز ناگفته نمایند که من به عنوان نویسنده این متن هر گاه به خود نظر می کنم، خود را متمایل و مشتاق نظریه و معیار انسجام می یابم، و بی پروایی من مرا وامیدارد بی هیچ ابایی این مسئله را بگویم، چرا که متاسفانه هرگز در هیچ کجا و هیچ زمانی انسان زنده ای را حضورا ندیدم که به نظریه انسجام گرایش داشته باشد؛ بلکه همواره اساتید و محققان و منتقدان و دوستان و دیگران انسجام را نکوهیده اند.

5. پرسش اصلی: چگونه می فهمیم یا پی می بریم که یک گزاره صادق هست یا نیست؟

ساریداسی؛ برادر گرگ


به ویلیام بلیک برای آفرینش "ببر"


آنگاه که تجسم تو در مَرغزاران می تند

و هاله های آبی مِه را می شکافد

قلب کافر جنگل به خداوند استغاثه آغازد

و عالم در نخستین سکوت مطلق فرو می رود

گرگ ای برادر من

هرگز صدف پلکهای سوزاننده خود مگشای

تا جلگه در آتش خورشید های التیام ناپذیر تو ذوب نیاید

چنگالهای فاتح خویش در تاریکی برف آشکار مکن

باشد که زن کیهان از بلندترین جیغ خود نمیرد

زندهای ناشکستپذیر تو در خوانش هزاران افسانه

در رامش تو شعر های کوهستان شبانه می سرایند

چهرگان تو ناآشنایی پذیرترین با هر التماس

و در هر فلق خداوند میشی در تقدیس آفرینش تو ذبح نماید

برادر من ای گرگ

از زخمهای تو بر گذر از برف گلهای گرمسیری می شکوفد

مسیحان شکوه دندان تو را در مردار ادراک می کنند

هیچ پادشاهی به سان تو خواستار آوارگی نبود

دشخوارترین لحظه برای حقیقت مرگ

رویارویی با حقیقت نامیرای توست

مسئله و مسئله نما

تاریخ بحث: بحث در باب مسئله problem / question و مسئله نما pseudo-problem / question از اهم ملاحظات فلسفی است. به طور خلاصه لفظا و مظمونا این تفکیک به رودولف کارنپ و لودویگ ویتگنشتاین منسوب است که برخی یا بیشتر مسائلی که در فلسفه برای قرون متمادی ذهن فیلسوفان را به خود مشغول داشته است به سبب بی ملاحظه گی در این تفکیک می باشد. در کل این تفکیک یک خاستگاه فلسفه زبانی دارد.

بسط مسئله:

جان هاسپرس می گوید: «فلسفه آکنده از اختلاف است. اما برای آنکه ابهام ها را بزداییم و کار خود را ساده تر کنیم نخست نوعی اتلاف را در نظر گیریم که اگر مواظب نباشیم، راه را بر ما می بندد و آشفتگی بی موردی را موجب می شود. اینها اختلافهای لفظی اند، جدلهایی که به نظر می رسد درباره امور واقعند اما در واقع درباره واژه های بیان کننده جدلهایند. از میان بردن جدل نه به کشف امور واقع بیشتر، بلکه تنها به توافق یافتن بر سر معانی واژه های مورد استفاده در جدل بستگی دارد...» (تحلیل فلسفی، جان هاسپرس، موسی اکرمی، ص 34-35)

«در واقع در فلسفه زبان و فلسفه تحلیلی بر این نکته تاکید می شود که اکثر و اغلب مسائل و مشکلات سنتی و کهن متافیزیکی حقیقتا مسئله نیستند، بلکه اینگونه؛ یعنی مسئله وارانه به نظر می رسند. در واقع با تحلیلهای منطقی و زبانی این نکته روشن می گردد که بسیاری از این مسائل رایج در فلسفه در یک صورت و شکل نحوی رایج به عنوان مسئله حقیقی آشکار می گردند اما در واقع آنها تنها ناشی از بد بکار بردن و سوء استعمال زبان در حیطه فلسفه هستند. در این راستا تحلیلهای معنایی semantic analysis می تواند راهگشا باشد».(برگرفته ازreference online BLACKWELL).

اصل پرسش: آیا هر مسئله ای را می توان حل نمود؟ آیا هر مسئله ای به صرف ظاهر سوال ناک نحوانه اش می تواند سوال باشد؟ آیا هر سوالی به لحاظ منطقی و فلسفی معنادار است؟ اهمیت این سوال ها در مسیر تفلسف بسیار مهم است، و بی توجهی به این پرسشها دست کم اولویتهای فلسفی هر کسی را می تواند به خطر اندازد.

مثالهای معروفی از مسئله نما ها در دوران معاصر ذکر شده است. مهمتر آنکه همه یا اغلب فیلسوفان بر سر همه یا اغلب مصادیق مسئله نما بودن همه یا اغلب پرسشهایی که مسئله نما هستند یا نیستند موافقت کلی ندارند. این امر خود ناشی از آن است که یا تعریف روشن و متمایزی در باب چیستی مسئله نما ها وجود ندارد یا اگر هم وجود داشته باشد، خود مورد توافق کلی فیلسوفان نیست.

حال مهمترین پاسخ این نیست که مسئله ها کدامند و مسئله نما ها کدامند، بلکه این مسئله که «چگونه از گرفتاری در مسئله نما ها اجتناب کنیم؟»

ارائه راهکار ها: چند راه کار کلی را می توان به کار بست تا از این خطر احتمالی سخت و مهم در امان ماند.

هر مسئله ای را باید تحلیل نمود. تحلیلهای مسائل به شکل های مختلفی ممکن هستند.

1. تحلیل مسئله بر اساس معانی واژگان مهم و احتمال مبهم گزاره یا پرسش.

2. تحلیل مسئله بر اساس معنای یکجا و در کل یک گزاره یا پرسش.

3. تحلیل مسئله بر اساس معنای سیاق و زمینه و محتوا context متن یا مطلب.

4. تحلیل مفاهیم اصلی و فلسفی به کار رفته در گزاره یا پرسش.

5. تحلیل یک مسئله ظاهرا واحده به همه مسائل ممکن نهفته در کل مرکب یک گزاره یا پرسش.

6. تحلیل پرسشهای احتمالی اصلی که در زیر ظاهر پرسش نخستین و خام قرار دارند بر اساس پیش فرض های نهفته یا مبانی نظری که به اشتباه یا صحیح موجب ظهور گزاره یا پرسش شده اند و تدقیق و تعیین آنها.

سخن آخر: در کل باید به فریبکاری ها و کژتابیهای حضرت زبان و همچنین حضرت ذهن بسیار نظر داشت، در غیر این صورت چه بسا سالها و عمر ها که در بیراهه و هزارتوهای حضور این حضرات زبان و ذهن گمگشته اند. هر چند کسی چه می داند در واقع چه چیزی گمگشتگی و چه چیزی راه یافتگی است. هر چند نمی توان به تاریخ فکر بی توجه بود، پس بکوشیم از طرح و حل مسئله نما ها آگاه باشیم و تا می توانیم به تشخیص و استدلال آوری بر مسئله نما بودن یا نبودن پرسشها در حضرت فلسفه بپردازیم.

Anti-philosopher & Anti-philosophy-killer

Just philosophy, his lover

No one knows yet other

Without any painkiller

Sigh! My dear philosopher!

Hey corps! Attack philosopher

Who hasn`t any partner

Hum! No father, Nor mother

Why are you all against philosopher?

Because you are not better

But "I, ME and MYSELVES"

Am still light`s flicker

You can`t be a horsefly, so

Go to hell for pleasure

I don`t like to see foolish people

Especially anti-philosopher

I don`t kill you, but you killed me

My pen is this, offender!

We are mortal forever

Other than you, honey dictator!

And your baker and barber

And each of your flatterer.

حقيقت و حقايق از منظرهاي ديگر و دیگر


در باب حقيقت و حقايق ديدگاه هاي متنوعي مي تواند وجود داشته باشد يا وجود دارد.

1. حقيقت يکي است.

اين ديدگاه تلازم کهني با حقيقت مطلق است دارد.

این دیدگاه را می توان دیدگاه مطلق انگارانه دانست. افلاطون و ارسطو از بهترین نمونه ها و همه بنیادگرایان عالم در همه زمانها از پست ترین نمونه ها هستند.

2. حقيقت کثيرالوجوه است.

به اين معنا که حقيقت يکي است. اما وجوه و منظرهاي متنوع و کثيري را به اعتبار ناظرين شامل مي شود. این دیدگاه و دو دیدگاه دیگر، همه از رویکرد های نسبی گرایانه به حقیقت هستند.

این رویکرد در معنویت گرایان و به طور کلی اغلب یا همه رویکرد های عرفانی هم یافت می شود. مولوی در تمثیل فیل و نابینایان مثال خوبی است. کثرت گرایی جان هیک نیز از مصادیق همین رویکرد است.

3. حقيقت هاي مختلفي وجود دارد.

به اين معنا که نه تنها يک حقيقت واحده وجود ندارد که به اعتبار ناظرين حقيقت هاي معتبر متنوعي وجود دارد. شکل پيشرو تر اين رويکرد آن است که اين حقايق مختلف را براي ناظرين آنها هم در شرايط و حالات مختلف کثيرالوجوه در نظر بگيرد. در میان عرفا شاید بتوان ابن عربی را پیرو این منظر دانست. همه معرفت شناسان پیرو همبستگی و سازوارگی یا انسجام گرایی معرفتی coherentism پیرو این منظر اند.

4. حقيقت يا حقايقي وجود ندارد يا ندارند.

به اين معنا که هر برداشتي از حقيقت يا حقايق يک منظر است و منظرها هرگز حقيقت نيستند. اين رويکرد، خود شکلي ديگر از حقيقت هاي مختلفي وجود دارد است. شاید همه پیروان الهیات سلب که معروفترینشان فلوطین است در این دسته جای گیرند. شاید کسنوفانس فیلسوف محبوب من نیز در این دسته باشد.

کسنوفانس می گوید: «کسی نبوده است و هرگز نخواهد بود که درباره خدایان و آنچه که من درباره همه چیز می گویم، به یقین چیزی بداند؛ زیرا اگر هم اتفاق افتد که کسی حقیقت کامل را به زبان آورد، خودش هیچ چیز از آن نمی داند. اما همه می توانند پنداری بسازند». ( نخستین فیلسوفان یونان ص 164).

در ضمن شاید همه سوفسطائیان محبوب من؛ پروتاگوراس و گرگیاس و دیگران هم در همین طبقه قرار گیرند.

مطمئنا بيش از اين چهر روايت در باب حقيقت مي توان روايت کرد. اما نکته اي که به آن ارادت دارم اين است که هيچ يک از اين چهار روايت نمي تواند خود را اثبات و مابقي را رد کند. البته هر کسي به يکي از روايت هاي حقيقت دانسته يا نادانسته سلبا يا ايجابا مي چسبد و اين هم از عجايب روزگار نيست حتي اينکه کسي بخواهد مابقي روايت ها را به نفع روايت خود تخطئه کند هم با اين همه عجب، از عجايب روزگار نيست. اما اينکه کسي بخواهد بگويد که خودش يا کسي ديگر مي تواند يا توانسته است بيرون از روايت هاي مختلف حقيقت به قضاوت و بررسي اين روايت هاي مختلف حقيقت بپردازد واقعا از عجايب عجيب روزگار است. اما اين را که مي گويم هيچ يک از اين چهار روايت نمي تواند خود را اثبات و مابقي را رد کند نمي توانم اثبات کنم اما به دلايلي سلبي در تضعيف نقيض آن اين سخن را ترجيح مي دهم. به هر حال هر کس بخواهد مي تواند در تاييد نقيض سخن مرا ترجيح دهد، هر چه باشد ما همه يکي هستيم. مسائل بسياري در انتخاب هر يک از روايت هاي مختلف حقيقت دخيل اند علي الخصوص مسئله حدود معرفت بشريکه به آنها هم خواهم پرداخت.

ساریداسی و چند دوبیتی

نبینم هرگزا داغ جداییت

بمیرم من برای باوفاییت

اگر عالم همه رنج است و حسرت

همین شادی بس است در آشناییت


تو گفتی که عاشق، مرده بهتر

به کوهستان سفر بی گرده بهتر

تو گفتی: دل ات دریای خون است.

دلم خون خورده در عشق ات مرده بهتر


به شب، برف آمد و آن گرگ خسته

نشسته بر کوهساران، چشم بسته

یکی تیر کُشان خون اش خورد، آه

که نام تو، بر آن ناسور بسته


گذشت آن شب، روز، مرد چوپان

از آن مرتع گذشت و گشت ترسان

ولی نام ات به قلب اش جذبه ها کرد

که تا یارست در گرگ ام نگاهان


شبان بر گرگ مرده اشک ریزد

دل معشوق در عاشق گریزد

عجب گیرم من از قلب تو ای گل

کزان درگاه هیچ رحمی نخیزد


جهان یکسر همه نابود گیرم

ز تار عاشقی در پود گیرم

چو پایان آورم این بافه را من

بسوزم خاکسترش در رود گیرم


خموش ای دل که اینت سرنوشت است

خدا این حکم را خود نوشته است

تو که کافر نبودی ای دلم، وای

مکش آهی که راحت در بهشت است


بمردم چو میراندیم، سوگ ام نشستی

به عشق دیگری دل بر ببستی

بمانی جاودان، ای عشق خوبم

چه رستی از من ای گل، چه نرستی


فلسفه چیست؟

همیشه این سوال را از من می پرسند. هر کس تلقی خاصی می تواند به فلسفه و تفلسف داشته باشد. انسانها مختلف اند، فلسفه ها مختلف اند. به طور کلی فلسفه برای من یک فعالیت مهم معرفتی با محدوده هایی به مراتب کمتر از بیشتر محدوده های دیگر به لحاظ معرفتی می باشد.

در اینجا بیشتر مایلم تعریفی کاربردی و نه نظری ارائه دهم. بنابراین بهتر است اصول کلی و کابردهای عملی تفلسف را پررنگ تر نشان دهم.

در هر تفلسفی غالبا با یکی از تفلسف های متنی، دیالوگی، مونولوگی و غیره روبروییم. حال چه باید کرد و چگونه تفلسف نمود؟

1. کشف پیشفرض/ ها اولین کار برای درک و فهم است.

1-1. پیشفرضها گزارهای پایه و تلقی های نخستین در یک متریال فلسفی است که همیشه یا غالبا هم بدون دلیل هستند و یا دست کم در همان بحث قابل استدلال نیستند. توجه داشته باشید که همین حرف هم خودش یک پیش فرض است که هر سخنی پیش فرضی دارد.

1-2. اهمیت کشف پیش فرضها در این است که تلقی های مخالف و مغایر را مشخص می سازد.

1-3. محل اصلی نزاع را تعیین می کند.

1-4. پیش فرضهای بدیل و جانشین و حتی پیش فرضهای نقیض را در اختیار می نهد.

1-4. حدود بحث را روشن می سازد تا از آفت خارج شدن از بحث و حوزه مورد نظر ممانعت شود.

2. تعیین مراد دومین عمل اصلی برای فهم و درک است.

2-1. از آنجا که حتی یک پیش فرض واحد هم می تواند دستخوش تفسیر ها و تعابیر گوناگون و حتی متعارض هم شود پس باید همواره از خود و دیگری پرسید یا تحقیق نمود که مراد از این پیش فرض چیست.

2-2. بدون این عمل بسیار و همواره شاید اتفاق می افتد که بحث از محل نزاع به دور می افتد. معروف است که تعیین مراد می تواند مخالفان را موافق و موافقان را مخالف گرداند.

2-3. تعیین مراد غالبا فعالیتی گزاره ایست اما در صورت لزوم مفاهیم و واژگان اصلی و مهم نیز باید در فرایند تعیین مراد روشن شوند.

3. مطالبه دلیل یکی از مهم ترین عمل های اصلی در فرایند تفلسف است.

3-1. مطالبه دلیل خود مسبوق به فهم و معطوف به نقد است.

3-2. مطالبه دلیل اوج و تعلی هر گونه تفلسف است.

3-3. مطالبه دلیل معمولا نباید مطلق تلقی شود چرا که بر اساس کشف پیش فرض، پیش فرض این بود که هر متریال فلسفی خود مسبوق به پیش فرضهایی است، بنابراین باید دقت نمود که هر متریال فلسفی را در سیر پیوستگی شان به همان پیش فرض های تعیین و کشف شده و البته با همان مراد ها و نه تعیین مراد های دیگر پیگیری نمود.

3-4. غفلت از قوت و ضعف ادله نباید ما را به سوی کمال طلبی در مطالبه دلیل کشاند، بهترین دلیل ممکن به نظر من قابل دسترسی نیست هرچند قابل کوشش در جهت تقرب هست.

3-5. صورتهای استلالی متنوع هستند، اما همه گی در یک امر مشترک و آن اجماع پذیر بودن و عقلانی خواندن صورت های استدلالی است. حتی همین صور استدلالی هم دچار نسبیت هستند، اما شهود ما نیز در کار می تواند بود. اصل تیغ اکام، ممانعت ازدست اندازی به اصول و فرض کمتر در جهت نیل به توجیه بیشتر و بهتر، جلوگیری از اظهار بی رویه و هر چه بیشتر گزاره ها و احکام متافیزیکی و اموری از این دست.

4. اما نهایت تعالی تفلسف وصول و انجام نقد است.

4-1. حتی می توانم بگویم فلسفه چیزی جز نقد نیست. نقادی همیشه در تاریخ فلسفه حضور داشته است اما نزد برخی از فیلسوفان از جدیت فراتر و فلسفی تری برخوردار بوده است. حتی برخی تفلسف را عین نقادی دانسته اند.

4-2. نقد ها غالبا در دو چهره تجلی می کنند: نقد های بیرونی و نقد های درونی.

4-2-1. نقد بیرونی شرح و بررسی ضعف ها و قوت های پیش فرضها و نقاط عزیمت یک کل متریال فلسفی یا سیر بحثی است. شخصا نقد بیرونی را چندان کارا و مهم نمی دانم چرا که باز بر اساس عمل اصلی اول هر سخنی پیش فرضی دارد و پیش فرضها می توانند نامحدود باشند لا اقل نمی توانسته ام دلیلی بر خلاف این نکته تا کنون بیابم، بنابراین هر نقد بیرونی خودش مبتنی بر یک سری پیش فرضهای تحقیق ناشده دیگر است و از این رو هیچ نقطه کاملا روشن به نور دلیل و صدق ورا فلسفی وجود ندارد که از آنجا بتوان بهترین پیشفرضهای ممکن و موجود را یافت.

4-2-2. نقد درونی مهمترین ابزار نقدی است. در نقد درونی سیر استدلالی را یک بار تا سر حد پیش فرضا و با توجه به تعیین مراد ها تحلیل می کنیم و سپس از آن منشاءها تا مطلوب و نتیجه پیش می آییم. هر گونه ناسازگاری در این کل به اصل متریال فلسفی مورد نظر آسب جدی و جزیی وارد می سازد. تحقیق در التزام ها و توجیه التزام های شرطی ها میان مقدم و تالی، بررسی کلیه ها و کبری های قیاس ، بررسی مواد امکانی و ضروری و امتناعی، نسبت دلیل به مدعا و بیشتر نکاتی که در مغالطات مورد نظر است.

هر دیدگاهی را می توان بر اساس نقد درونی به چالش کشید حتی همین تلقی من از تفلسف در اینجا. از بهترین ابزارها استفاده از تالی فاسد ها و بررسی ساگاری درونی و کلی میان ادله و مدعیات است. استعداد افراد در این فعالیت متفاوت است اما هر استعدادی با تمرین قابل پیشرف ت از نقطه آغاز خود است.

4-2-3. همه عظمت حضرت استاد در فلسفه اگر یافت شود در پرورش همین استعداد است.

سخن آخر

اما اگر شما هم مثل من استادی ندارید پس بیاموزید که خود استاد خود باشید. درد و رنج نکته سنجی ها و ظرایف نقد را بر خود روا کنید تا خردمندتر شوید، البته پیش فرض همین سخن آن است که خردمندی اساسا ممکن است و نهایتا مطلوب و اینکه خردمندی امری نسبی است، این هم برای شروع برای همه مبتدیان امیدوارم مفید واقع شود.

ساریداسی در برزخ

یک روز که مرده بودم رفتم کنار نرده های یک مهتابی نشستم. همه زمانهای گذشته را میدیدم اما از درک اتفاقات آینده نابینا بودم. فقط یک لحظه از آینده را به من نشان داده بودند که آن هم کاملا باور ناپذیر بود. چند ساریداسی از مقابلم می گذشتند. دوست نداشتم به آنها ملحق شوم. به چشمان تو نگاه می کردم. چشمانی که در همه زمانها استمرار یافته بودند. تو در تمام لحظات منتشر شده بودی. باران گرفت. قطره هایی بزرگ روی بالهای من میریخت. تو دست مرا گرفتی و شعله هایی ظریفی در دستان ما برافروخت. تو آن شعله ها را احساس نمی کردی. موهایت در کنار لبهای من چند گرداب ژرف غمناک می انگیخت. با تقدسی نالان چندین شاه پر من در باران از هم فروپاشیدند. اما تو اینها را نمی دیدی. اعصاب های نازک تو از هر جهت در ذهن کامل من ادراک می شدند. وه که چه احساسات تغزلی محضی. آنگاه سخن گفتی و هزاران ستاره از افق لبانت برون می جهیدند و هر یک پس از دیگری به خاکستری نرم تبدیل می شدند. ناگهان کاملا در نگاههای من خیره شدی و قطره های کبود شرابی ازلی در دیدگان من فرو ریختی و چشمان مرا سوزاندی. قمری های شعرآمیزی از این مستی به آسمان پر می کشیدند. خداوند از دور به ما می نگریست و آن لحظه همیشه در برزخ من؛ ساریدیسی ، مکرر می شود.