مسخ معطر


به مریم آزاد

پدر"
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمی توانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
وهربار
درد نکشم؟
ترا قدرتمند می پنداشتم
اما تو ضعیفی
تو
کوچکی"
ولادیمیر مایاکوفسکی



جیغ می کشد رئیس از فاصله نزدیک
سگ ها می دوند فاصله میان گوشها را
مسیح در سانتا مونیکا حمام آفتاب گرفته
جوهر بی حال خودکار اعتبار چک ها نیست
ماشین عروس از میخ های نظم شهری مصلوب است
جنگل پارک می شود، دریا استخر، مهتاب لامپ کم مصرف
شاعر جهت مصارف روزنامگی، کیلویی دوزار استخدام می شود
وقتی یک سلول عقب مانده ذهن می پرسد "من کیستم؟"
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده ، خاطرات سربریده

قانون کتاب مقدس است، معجزه ای مطالبه نکن، نکن
پیامبر شهری گفته است: هیچ توجیهی جز نتیجه وجود ندارد
کتاب ها دوره محکومیت شان را در زندان های ارشاد می گذرانند
بهار سبزی تازه ایست که از زمستان یخچال های میدان تره بار می آید
اسم آب جو برای سلامت اخلاقی مضر است بگوئید دلستر می نوشیم
انرژی درینک ها اعتراضات خیابانی را افزایش می دهد، آب نیترات مصرف شود
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

تسلیم شوید تسلیم شوید، ما قول می دهیم که افکار ناسالمتان را اصلاح کنیم
"مجلس" به جای ایستادگی از شدت جلوس زخم بستر آماس گردانیده
"به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی" (ن)باید کرد؟
"شورای مصلحت" جایی ست که چندنفر برای حقیقت تصمیم گیری می کنند
رهبر، شورای نگهبان را تعیین می کند، شورای نگهبان صلاحیت مجلس را
مجلس بالاترین رکن است که توسط بالاترین شخص تعیین صلاحیت می شود
بالاترین شخص قدرت را به دولت تفویض می کند، ملت هیچ تناقضی در اینجا احساس نمی کند
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

ستاره پنج پر روی کلاه چریک می سوزد، سیگار برگ میان انگشتان دیکتاتور
گیتارهای برقی در زیرزمین تیز می شود، عمامه ها در بیت سروری
احزاب ابزارهای لازم توزیع قدرت در نظامهای جمهوری (نی/ ه)ستند
برای جلوگیری از "جنگ احزاب"، یک حزب تصویب می شود، مابقی باطل
پول می دهیم، مردم از پایتخت گم شوید، چرا نمی توانیم شما را اداره کنیم
کاندوم ها را بریزید دور، خطر جنگ، جمعیت لامصب چرا اینقدر کم است!
سنگ قبر شاملو هر هفته شکسته است، طاهره صفارزاده مترجم قرآن، صلوات
"وَالشُّعَرَاء يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ، أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ"
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

کارمندان! امضا کنید در صورت هر گونه اعتصاب اخراج می شوید
امضا کنید هرگز به میزان حقوق دریافتی خود اعتراض نمی کنید
هرگز با خبرگزاری های بیگانه مصاحبه نمی کنید، هرگز
همیشه در همه راهپیمایی های حکومتی شرکت می کنید، امضا کنید
همیشه موهایتان کوتاه است، کت و شلوار ساخت چین به تن می کنید
موسیقی تند گوش نمی کنید، به فضاهای تنگ و تاریک کاری عادت می کنید
سی سال جوانی و شورتان را می دهید و حق بازنشستگی می گیرید، امضا کنید
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

آرش دوباره


به فرزاد کمانگر و رنج نامه اش
"من
هر آنجایم که درد آن جاست
زیرا
من
بر هر دانه ی اشک
مصلوب شده ام"
ولادیمیر مایاکوفسکی



بر دیوار این زندان نوشته است
هر چه هست دیوار است
بر هر زخم تو، بر مردمک چشمان ات
بر هر درد تو؛ آزادی
اینک شراب کهن عصیان،
به مصائب تو مست تر آمده است
استخوان های شکسته تو اینک کتیبه های کبود سرگذشت ماست
بر قلب پوچ خود، می پیچد بردباری دیوار
به نعره می آورد اعتراف خون تو را، شعر
بدن ات از پس مرگ نیز در برابر گزمگان، ایستاده است
هر واژه که آموزانده ای، بادبادکی از نخ گریسته به اهتزاز
به دست کودکانی که شعرشان نوشاندی
نوشته می شوی بر ریل های راه آهن کوهستان غرب
بر گذرگاه گرگ گردنه های برف گیر، بر رودساران رامش ناپذیر کردستان
نه در کتاب، این فاحشه معرق سترون
میان بازوان عینک بازجویان
حقیقت تو نه از زبان مورخان دربار
آنجا که به خواب رفته ای؛ در زبان شاعران، به گفتار خواهد آمد
روزی که خون حقیقت را استفراغ کنند
روزی که این شکم متعفن تشریح شود
روزی که از زبان انبر های شکنجار اعتراف جاری گردد
روزی که از چوبه های دار بازخواست شود
همچون امرز،
عدالتی در کار نخواهد بود
آنچه باید باشد، چون همیشه، آزادی ست

اختناق از هوای تازه


"در مخالفت با ذهن یگانه-انگار آن معترضانی که همواره همه مشکلات سیاسی ما را دارای یک راه حل می دانند"

من از لحظه مواجه مهاجرت گله نهنگ ها به دریای آدریالتیک جنوبی
با جیغ شکارچیان از ناقور دودکش ها به خویش حقیقت یافتم
بر تن آسمان آبی من تابش کسوف عینکی آفتابی افتاده است
تا رنگ ها را در احساس شدید کوری خود نسبت به آزادی تأویل کنم
"ذهن دوجایگاهی" من کوروش کبیر را دروغی ایرانی ادراک نمود
تا حقیقت محقر خود را در برابر "فروپاشی" اجتماع ما نگاه دارد
فردا، روز دیگری فرا نخواهد رسید، برای آنکس که امروز را انکار می سازد
فراموشی ما تکرار می کند سلول های پیر اندام شکسته آگاهی را
من اکنون می سرایم که شاعر نیستم، شاعر به نیاز کف زدن توده ها پاسخ می دهد
توده ها شاعر را برای فراموشی احساس تنهایی جمعی خود می آفرینند
یال های وحشی شعر دست هیچ آدمه ای را به نوازش نخواهد پذیرفت، ایرانیان به شعر خود مفتخراند
ناله های شعر در کافه های لاابالی گری ما تسلی می یابد، شعر اینک فاحشه ای مضروب است
پدرسالار مارکس عزیر را به همایش بیاورید، اندام شیر هرگز به قفس ذهن ما قدم ننهاد
دست به اسلحه ببر، خون بریز، آتش بر پا کن، رادیکال باش تا رستگار شوی
بهانه بگیرید، توطئه بچینید، شکنجه کشید، چپ را در زندان با اعدام راست کنید
دین را نجات دهید، بر مارکس نقد بنویسدید، ان القرآن تبیان لکل شیء، همین کافیست
من آزادیخواه نیستم، در اغتشاش باید دوید به جانب صف بی انتهای آش، شایعه کن
هرگز برای ما فرصت گفتگو فراهم نبوده و نیست، آزادیخواهی توهم مشترک ماست
رفراندم بر پا کن، با معتادین، فاحشه ها، مزدوران، و لات ها، ساده است؛ آری یا نه
و آن را برای همیشه دیگر ممنوع کن، و کسی این قانون تو را نفی نخواهد کرد
دموکراسی تو این است، جمعیت را با هرچه افیون توده کن، توده ها را مجاب کن،
مخالفان را بکش، مخالفت را انکار کن، و قانون را در یک رهبر مجسم کن
یک نظریه را الهی کن، رهبر را الهی کن، قانون را الهی کن، تاریخ را الهی کن،
ماشین الهیات، آه ماشین الهیات، بر دست انداز های خواسته های عمومی بگذر
نوشته های ما نقابی است که در طول این تاریخ بر حقیقت محجوب خود استیلا یافته،
نوشته های ما، آلوده به جوهر موقت است، هرگز تاریخی نیست تا تکرار شود
شما همه چیز را دست انداختید، ما در همه چیز دست انداختیم، ما همه با هم سقوط می کنیم
در تیمارستان شدیدا عمومی ما، هر سخن گرانبار از بیماری-انگاری پزشکان تفسیر می شود

اعانۀ حیثیت

“There is no love that is not an echo.”
There is no more than love that everything is hers echo.
روزی که معشوق ام شعری گفت،
در بزرگراه زیر گرفته شده بود هر پیراهن سپید
شناسایی جسد ممکن نبود، گفتند تحویل یا زندان
مشتی استخوان از جنس قلم، مشتی شعر از زبان توتم
همه را در قالب ریخته گران شعراش ریختم، همه را نوشیدم
قیر سرخ روان، شعر؛ این زیج مذاب زمان
من می انگارم شعری که اکنون بر می سرایم
تابش گیسوی معشوقی ست که، در غیبت من
در عدم، معشوقی که هرگز نیست، شانه خواهد زد
و در آئینه خواهد دیده باشد مرا
اکنون که می انگارم چنان
شعری که اینک می سرایم، بیان ام نیست
و من با او یکی خواهم شدن، هر چند در حضور تو؛ خواننده،
هرگز "وحدت"ی ممکن نخواهد بود
چون او چشمان خود را بر آئینه خواهد بست
خواهم مرد، و چون بار دگر پلکها بگشاید
من شعر دیگری خواهم سرود، و هر بند اش را
در خواهم آویخت با خاطراتی که مرا در شعرم، نگاه او
آشنایی می آورد با خویش
من؛ شاعری که خود/تو، را در شعر،
جوهر سپید آگاهی، می فریبد، می فریباند