مکاشفات نیهیلیستی در سلول سپید (psyche)

احساس می کنم همه ما در یک ماشین لباسشویی بزرگ اجتماعی، در حبابهایی هستیم که اندیشه های ما را زیر و بم ساخته و ما را به تعقر و تحدب وامی دارد. هیچکس نمی تواند از حباب خود فراتر رود، من احساس می کنم ما به شدت همانی هستیم که از ما خواسته می شود، باید بر این اگوی سختکوش و شکست خورده سوگواری نمود، افسوس که همچون سناریوی تبلیغاتی مایع لباسشویی واری، یک شادیی فراگیر پوچ ما را به پدرانه ترین قانون درونی شده از پا در آورده است. آه، چه سلول کوچکی، اما تو که بیرون نبوده ای، چگونه دلتنگی می کنی، به حافظه ات ایمان نداشته باش. هر کس با دیگری سخن می گوید، هر کس که هنوز در او این توان هست که به دیگری نگاه کند، در می یابد که قادر به رساندن منظور خود نخواهد بود. حقیقت، این خواست گریزناپذیر اختگی، با رانه نیروانایی مرگ، خدای رهایی محض، سخن می گوید و حافظه را با هزاران ضربه به ماشین واقعیت-ساز تبدیل می سازد. حقیقت کلاه خود را به احترام کج می کند، و در میانه جشن، همه منتظرند تا تو جام عمومی باور را، به علامت گردن گرفتن این همه پیش فرض بالا روی. نوشتن این ایده از دست رفته را تقویت می کند که من دیگری هستم، و دیگری هنوز هست، چرا که نوشتن هنوز مشحون از مخاطبت است، هنوز. برای گریز از همه رانه های سرکوب شده ادراک پذیری، ما سرشار از انگاره تصاحب حقیقت، انگاره تصاحب حقیقت دیگری هستیم. دیگری، تصاحب منطقی دیگری، در عشق، یا مراودات، هنوز می تواند اندام حسی ادراک تنگنایی را سرّ نماید. دیگریِ دیگری وجود ندارد، دیگری خود تویی، به ماشین لباس شویی خیره نشو، چشم ناظر بزرگ پشت سر توست، وانمود کن چون من با پشت سرت نگاه می کنی، یک بمب گذاری دیگر در عقاید عمومی، قانون عشق از حقوق بشر پاک شده است، در هر معبد بمب هزاران معشوق، اید را می پرستند، اگر در این خمره بزرگ هر لحظه با فشردن دکمه صفحه کلید یک انتحارگر متقاعد می شود، هر لحظه ممکن است نوبت تو نیز فرا رسد، ژن ها را در یخچال شخصی نگهداری کن، و از خودت در یک نسخه در یک شعر محافظت کن، جهان مدت هاست که به پایان رسیده است.
داشتم فیلم (Sparkle) رو تماشا می کردم، خیلی وقتها هنگام دیدن فیلم ایده ها و افکاری به سرم می زنه که بعدها به تم اصلی نوشته ها و مقالاتی تبدیل می شن که با خواندنشان خودم رو بهتر درک می کنم(البته هرگز در شناخت به سوژه دکارتی قائل نیستم، به اینکه نهادی هست که در خود و به خود می اندیشد، و خود را همچون یک سوژه درمی یابد، هرگز)، که یکی از شخصیت های فیلم گفت " لزوما کسی رو که دوست داری، به دست نمی یاری"، ترجیح می دهم آنرا به این تبدیل کنم "دوست داشتن، اراده فروتنانه و تقدیرگرایانه ایست از میل به تصاحب کردن". ای کاش می شد بدون فروید، و لکان؛ این شاعران بزرگ، در این باب اندیشید، دست کم احساس استقلال بیشتری داشت، هرچند رنگ و رو رفته، ولی اینگونه دائما باید با این احساس کلنجار رفت که کسی مسائل مهمی را در گذشته گفته است که تو اکنون به آنها می اندیشی. خوب به یاد می آورم زمانی را که در حال خواندن مدل ساختاری سه گانه روان-تنی فروید بودم، و از شدت زیبایی و تأثیرگذاری آن اشعار هومری، از شدت لذت زیبایی شناسانه، نوعی احساس راهیافتگی،احساس خفقان و تهوع می کردم. نمی دانم چطور چنین چیزی ممکن است. و هنگام خواندن نظریات فرویدی لکان نیز بارها باید کتاب را می بستم، تا شدت التذاذ مانع از امکان ادامه خوانش کلی متن نشود.