جاودانگی جاودانه، جاودانگی گذرا، آری جاودانگی گذرا

دیشب خواب دیدم که زنم، برایم دختری زاده بود. البته اصلا با او ازدواج نکرده بودم ، حتی زن را نمی شناختم ، حتی یادم نمی آید او را دیده باشم. دختری چندماهه برایم آوردند به نحوی که می خواستند بگویند الآن به دنیا آمده است، و گفتند این دختر توست. من از اساس با ازدواج و بچه دار شدن مخالفم؛ اما هنگامی که دختر را در آغوشم نهادند آدم دیگری شدم. دختر تقریبا می توانست کلمات و جملاتی بیان کند، درشت و سپید بود. به همه چیز توجه می کرد، همه مجذوبش شده بودند. یادم می آید مانند هنگام کودکی ام، زمان خواب در هوای زمان جنگ بود، ولی مکان، جنوب نبود. هوا خاکستری بود، و هر چیز زنده بشارتی از زندگی، شاید هم ابری بود. هوای بوف کور بود، یا نه هوای فیلمهای برگمان بود بیشتر، مخصوصا سکوت و توت فرنگی های وحشی. دختر مدام با من زمزمه می کرد، و من برایش حرف می زدم که نمی دانم شاید چون نترسد، شاید هم برای اینکه خودم نترسم. خیلی دوستش داشتم، با آن دست کوچه دست مرا گرفته بود. من تا کنون هیچ احساسی نسبت به فرزند نداشته ام، اما فکر نمی کنم هیچ تجربۀ عاشقانه ای با تجربۀ عشق به فرزند شباهت داشته باشد. یادم می آید تو این حین و بین به صرافت افتاده بودم که نامش را چه نهم. هر چه فکر می کردم هیچ اسمی یادم نمی آمد. داشت اعصابم حسابی خرد می شد که چرا آن نامی که باید به یادم نمی آید، اما دختر آنقدر توجهم را فراگرفته بود، که از اعصاب خرد شدن بی خیال شدم. دختر می توانست مرا صدا کند، نشانه ای بود که بر من دلالت داشت. مثل یک شعر، مثل یک فلسفه که بر یک فرد دلالت دارد. آفریده بودم آنچه مرا می آفرید. شاید نامش را به‌آفرید می نهادم. نامی که هم زنانه است هم مردانه.