مکاشفات نیهیلیستی در سلول سپید (psyche)

احساس می کنم همه ما در یک ماشین لباسشویی بزرگ اجتماعی، در حبابهایی هستیم که اندیشه های ما را زیر و بم ساخته و ما را به تعقر و تحدب وامی دارد. هیچکس نمی تواند از حباب خود فراتر رود، من احساس می کنم ما به شدت همانی هستیم که از ما خواسته می شود، باید بر این اگوی سختکوش و شکست خورده سوگواری نمود، افسوس که همچون سناریوی تبلیغاتی مایع لباسشویی واری، یک شادیی فراگیر پوچ ما را به پدرانه ترین قانون درونی شده از پا در آورده است. آه، چه سلول کوچکی، اما تو که بیرون نبوده ای، چگونه دلتنگی می کنی، به حافظه ات ایمان نداشته باش. هر کس با دیگری سخن می گوید، هر کس که هنوز در او این توان هست که به دیگری نگاه کند، در می یابد که قادر به رساندن منظور خود نخواهد بود. حقیقت، این خواست گریزناپذیر اختگی، با رانه نیروانایی مرگ، خدای رهایی محض، سخن می گوید و حافظه را با هزاران ضربه به ماشین واقعیت-ساز تبدیل می سازد. حقیقت کلاه خود را به احترام کج می کند، و در میانه جشن، همه منتظرند تا تو جام عمومی باور را، به علامت گردن گرفتن این همه پیش فرض بالا روی. نوشتن این ایده از دست رفته را تقویت می کند که من دیگری هستم، و دیگری هنوز هست، چرا که نوشتن هنوز مشحون از مخاطبت است، هنوز. برای گریز از همه رانه های سرکوب شده ادراک پذیری، ما سرشار از انگاره تصاحب حقیقت، انگاره تصاحب حقیقت دیگری هستیم. دیگری، تصاحب منطقی دیگری، در عشق، یا مراودات، هنوز می تواند اندام حسی ادراک تنگنایی را سرّ نماید. دیگریِ دیگری وجود ندارد، دیگری خود تویی، به ماشین لباس شویی خیره نشو، چشم ناظر بزرگ پشت سر توست، وانمود کن چون من با پشت سرت نگاه می کنی، یک بمب گذاری دیگر در عقاید عمومی، قانون عشق از حقوق بشر پاک شده است، در هر معبد بمب هزاران معشوق، اید را می پرستند، اگر در این خمره بزرگ هر لحظه با فشردن دکمه صفحه کلید یک انتحارگر متقاعد می شود، هر لحظه ممکن است نوبت تو نیز فرا رسد، ژن ها را در یخچال شخصی نگهداری کن، و از خودت در یک نسخه در یک شعر محافظت کن، جهان مدت هاست که به پایان رسیده است.
داشتم فیلم (Sparkle) رو تماشا می کردم، خیلی وقتها هنگام دیدن فیلم ایده ها و افکاری به سرم می زنه که بعدها به تم اصلی نوشته ها و مقالاتی تبدیل می شن که با خواندنشان خودم رو بهتر درک می کنم(البته هرگز در شناخت به سوژه دکارتی قائل نیستم، به اینکه نهادی هست که در خود و به خود می اندیشد، و خود را همچون یک سوژه درمی یابد، هرگز)، که یکی از شخصیت های فیلم گفت " لزوما کسی رو که دوست داری، به دست نمی یاری"، ترجیح می دهم آنرا به این تبدیل کنم "دوست داشتن، اراده فروتنانه و تقدیرگرایانه ایست از میل به تصاحب کردن". ای کاش می شد بدون فروید، و لکان؛ این شاعران بزرگ، در این باب اندیشید، دست کم احساس استقلال بیشتری داشت، هرچند رنگ و رو رفته، ولی اینگونه دائما باید با این احساس کلنجار رفت که کسی مسائل مهمی را در گذشته گفته است که تو اکنون به آنها می اندیشی. خوب به یاد می آورم زمانی را که در حال خواندن مدل ساختاری سه گانه روان-تنی فروید بودم، و از شدت زیبایی و تأثیرگذاری آن اشعار هومری، از شدت لذت زیبایی شناسانه، نوعی احساس راهیافتگی،احساس خفقان و تهوع می کردم. نمی دانم چطور چنین چیزی ممکن است. و هنگام خواندن نظریات فرویدی لکان نیز بارها باید کتاب را می بستم، تا شدت التذاذ مانع از امکان ادامه خوانش کلی متن نشود.

جنایت سعادت آباد، و و عربده کشی اراذل جامعه شناس در خیابان رسانه

مقتول با چار ضربه چاقو زنده افتاده روی دست خیابان
ضارب فریاد می کشد: جلو نیایید اینبار «هم» مسئله ناموسی ست
میدان کاج، پناه می گیرد در فاصله قانونی داور بازی
بیست دقیقه مستند همراه در سکوت، سیابازی و روحوضی ست
مردم شدیدا دموکرات کنار ایستاده مشغول تأملات و تماشا
(لابد باید می بریدند همانجا گوش این بچه بازیگوش خشن را)
مأموران پلیس هم گزارش می کنند شرح واقعه را به پاسگاه
(لابد نداشته اند اینان هیچ گوشی آخرین مدل همراه)
مستند سازی هم کار شریفی ست، از جرم، و مجرم، و مشارکت ها
خون می رود از پیاده رو، دائما درون نشئه خرد اجتماعی ما
از تأثیر شیشه، و معشوق ، حریف، به یادنیاوردن قتل

یکهو دکتر(1)از محاکمه جامعه دم زد، آه از سرگیجه های اجتماع ما
بازی رایانه ای نکنید، فیلم نبینید، روحیه بی تفاوتی نداشته باشید
چرا که اگر مأموران می زدند با گلوله ضارب دوره گیر را
فریادهای دادخواهی رسانه، می رفت تا عرش محاکمه مأموران
تشخیص دکتر این، اما، سخن این نخبه جامعه شناس محترم
محکومیت جامعه است، که درسکوت کناره گرفت در میدان
این نخبگان البت در اعدام قاتل مشکلی نمی بینند،
(یا اعدام اشکال جامعه شناختی ندارد، یا نسبی گرایی فرهنگی خوب است)
و در آخر فقط قاتل، حریف است زندان و طناب دار را
نهاد مسئول در این شکست نیست(؟)، جز نهاد خانواده، و مدرسه، و دوستان
چه روزگاری که جامعه شناسان به پرسش می گیرند تنها جامعه را
در جنایات دیگر تحلیل ها می گرفت اغلب دامن آن بیگانگان را
بیگانه ای یافت می نشود گشته ایم ما، که در مواقع لزوم
این همه تحلیل فقط برای فرار پلیس، بیکاری، فقر، و شیشه فروش ست
گردن نگیرد هیچ مسئولی، مسئولیت این شکست مکرر را
جمع کن دکتر بساط این لات بازی جامعه شناختی را


(1)دکتر مجید ابهری و جعفر بای، به نقل از صفحه جامعه روزنامه همشهری، دوشنبه 1 آذر 1389

Αλήθεια معشوقه افلاطونی



به معشوقه افلاطونی ام که مرا ستوده است


معشوقه افلاطونی من، چون من
دچار کسوف فلسفه بود
و لکه های التهاب کیهانی بر خرقه روح داشت
عصر تنهایی، و کتاب فلسفه بود
من معشوقه ام را از جهان آیدیا فراخواندم؛
چرا که او "به شکل خلوت خود درآمده" بود
تازیانه های اروس را بر پیشانی من ببین
از شراب باکوس بنوش و از جهان آیدیا به جانب من آی
من نه مارکس ام؛
نه نیچه؛ کشتیرانی در "خیزابه های پر هیاهوی اژه" ام
من صاحب ضمیر خُرد شده "من" ام
و اشک های او را از گونه های ترس عشق پاک نمودم
«آه آلکبیادس عاشق من»؛ مرا چنین نامید
آن لحظه هنوز ذرات فضیلت "پابرجایی" در خون من بود
"توانایی تحمل دردی که پیروی از اندیشه درست بدنبال می آورد"
از شعر افلاطون،
و هنوز شهامت بود ؛ "چشم براه مصیبت نبودن"،
از سر درد های من شعله می کشید این سطر شعر؛
ای کشتگان وطن "از شما چه دور افتاده ایم"
معشوقه افلاطونی من، معشوقه علامت سوالی من،
"تنها عشق به فلسفه مرا زنده نگه داشته است"؛ با من چنین گفت
معشوقه فلسفی من، برایم تنها حقیقت معاصر بود
چرا که در معاصرت من هرگز حقیقتی وجود نداشت
و حقایق یا مرده یا همگی فاحشه بودند
سوژه همواره از میان رفته است، آری سوژه همواره از میان رفته بود
و با مرگ سوژه، من راه خانه خود را گم کرده بودم
آلیثیای (Aletheia) من، از کتاب کهنه فلسفه به در آی
تو خوشبختی کوچک من هستی، چرا که دیگر هیچ خوشبختی بزرگی سراغ ندارم

پیامبر اسب ها، فیلسوف شیر ها

به معشوق افلاطونی ام، که به دیدار من نیامد



این تنها اسب ها نبودند که می دویدند
آنها سایه هایی از خودشان بودند
نه، آنها شیران گریان بودند
آنها عاشق بودند
حصارها از شکستن لبریز، دریغ از اراده ای
تپه ها کوتاه می شدند، مثل موی سر سربازان
خورشید، چهره در هم کشیده در باغ وحش
کودکان و اسباب بازی گردان میان پارک
روزگار انتحارگران فرا رسیده
جهان چون فاحشه ای منبسط جیغ می کشید
اسبها دیگر آنجا نبودند
اسب ها از آنجا بروید
آنها شیران گریان بودند
آنها عاشق بودند
مارکس سخن می گفت، اما این تنها نیچه بود
بازگشت جاودانه و سیب زمینی در اجاق
ای نازی ها! لو سالومه نام مستعار حقیقت بود
اسب ها و شیر ها با هم می دویدند
آنها به یکدیگر تبدیل می شدند
و از روی گل ها می پریدند
مارکس با آنها سخن می گفت،
و اسب ها به دقت گوش می دادند، اما
این تنها نیچه بود که با تشنج می گریست و باز نمی گشت
مارکس می توانست بارها به جهان آید، با همان سبیل و رنج
و جهان را تغییر دهد، جهان را به سخت کوشی تغییر دهد
او مرد آن نبود که یک گوشه لم دهد، و از ذات الریه جان دهد
افسوس، جهان را طاقت یک نیچه بیشتر نبود
زیرا شیر ها عاقبت خسته می شوند، اما اسب ها نه
زیرا شیر ها عاشق اند، و اسب ها بَرده

کودتا برای توده ها

برای بابک خرمدین؛ وبلاگ نویس دربند
" من
دیگر
نه آن منم
کوهی مویانم من
کوهی
از رگ به خود پیچانم
مگر کوه هم دل دارد؟
کوه
خیلی هم دل دارد "
ولادیمیر مایاکوفسکی


درون نبض های خواب پیله ام
روی پلکان پلک های شب
که می رود به بالکن آپارتمان روبرو
زنی نشسته است و با لکنتی خفیف
تازیانه های شعر فروغ را
به گرده های شعر من کشیده است
: "...آیا شکوه یأس تو هرگز
از هیچ سوی این شب منفور
نقبی به سوی نور خواهد زد؟..."

منقاش های لرزش صدای او
به سوزش عصب های استخوان من
منقار تیز لک لکی ست
در برکۀ
راه های دشوار یک مهاجرت

قیژ و ویژ صندلی کهنه اش
به امواج تند جمجمه
شکستن است
عرشه
کشتی
هوشیاری
روزمره مرا

اعترافات دادگاه منتسب
ضجه شاهدان عینی از شکنجه را
چنان غریو غم
در زبانه های آتش از
پایتخت یزدگرد آخر است
:"پیوسته در مراسم اعدام
وقتی طناب دار
چشمان پرتشنج محکومی را..."

سگی نزار میان شعر زوزه می کشد
مقطع است سطر های زاری اش
اعتراضات او،
به اندام های شعر "آیه ها"
معانی کنون رفته از میانه را
از بستر
خرابه های
تجدید چاپ های سانسوری
بیدار می کند
:"مردم،
گروه ساقط مردم
دلمرده و تکیده و مبهوت..."

سردی دو دست نازک و کشیده را
بر آتش
کوره های
چشم خود فشرده است
نعره های لات مست
از انتهای کوچه برگذشته است
:"انبوه بی تحرک روشنفکران را
به ژرفنای خویش کشیدند..."
چرا که بر "...چهره وقیح فواحش" کودتا
"...یک هاله مقدس نورانی
مانند چتر مشتعلی می سوخت..."

فاحشگی عشق، اینسان جگر عاشق را داغ می کند
و شاعر در خیابان آزادی
سیگار عمر بربادرفته خود را
بر پای توده ها چاق می کند

مسخ معطر


به مریم آزاد

پدر"
من
از تو
دو دست دارم
من
از تو
لب دارم
پس چرا نمی توانم
ببوسم
ببوسم ببوسم ببوسم
وهربار
درد نکشم؟
ترا قدرتمند می پنداشتم
اما تو ضعیفی
تو
کوچکی"
ولادیمیر مایاکوفسکی



جیغ می کشد رئیس از فاصله نزدیک
سگ ها می دوند فاصله میان گوشها را
مسیح در سانتا مونیکا حمام آفتاب گرفته
جوهر بی حال خودکار اعتبار چک ها نیست
ماشین عروس از میخ های نظم شهری مصلوب است
جنگل پارک می شود، دریا استخر، مهتاب لامپ کم مصرف
شاعر جهت مصارف روزنامگی، کیلویی دوزار استخدام می شود
وقتی یک سلول عقب مانده ذهن می پرسد "من کیستم؟"
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده ، خاطرات سربریده

قانون کتاب مقدس است، معجزه ای مطالبه نکن، نکن
پیامبر شهری گفته است: هیچ توجیهی جز نتیجه وجود ندارد
کتاب ها دوره محکومیت شان را در زندان های ارشاد می گذرانند
بهار سبزی تازه ایست که از زمستان یخچال های میدان تره بار می آید
اسم آب جو برای سلامت اخلاقی مضر است بگوئید دلستر می نوشیم
انرژی درینک ها اعتراضات خیابانی را افزایش می دهد، آب نیترات مصرف شود
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

تسلیم شوید تسلیم شوید، ما قول می دهیم که افکار ناسالمتان را اصلاح کنیم
"مجلس" به جای ایستادگی از شدت جلوس زخم بستر آماس گردانیده
"به رعایت مصلحت، حقیقت را ذبح شرعی" (ن)باید کرد؟
"شورای مصلحت" جایی ست که چندنفر برای حقیقت تصمیم گیری می کنند
رهبر، شورای نگهبان را تعیین می کند، شورای نگهبان صلاحیت مجلس را
مجلس بالاترین رکن است که توسط بالاترین شخص تعیین صلاحیت می شود
بالاترین شخص قدرت را به دولت تفویض می کند، ملت هیچ تناقضی در اینجا احساس نمی کند
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

ستاره پنج پر روی کلاه چریک می سوزد، سیگار برگ میان انگشتان دیکتاتور
گیتارهای برقی در زیرزمین تیز می شود، عمامه ها در بیت سروری
احزاب ابزارهای لازم توزیع قدرت در نظامهای جمهوری (نی/ ه)ستند
برای جلوگیری از "جنگ احزاب"، یک حزب تصویب می شود، مابقی باطل
پول می دهیم، مردم از پایتخت گم شوید، چرا نمی توانیم شما را اداره کنیم
کاندوم ها را بریزید دور، خطر جنگ، جمعیت لامصب چرا اینقدر کم است!
سنگ قبر شاملو هر هفته شکسته است، طاهره صفارزاده مترجم قرآن، صلوات
"وَالشُّعَرَاء يَتَّبِعُهُمُ الْغَاوُونَ، أَلَمْ تَرَ أَنَّهُمْ فِي كُلِّ وَادٍ يَهِيمُونَ"
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

کارمندان! امضا کنید در صورت هر گونه اعتصاب اخراج می شوید
امضا کنید هرگز به میزان حقوق دریافتی خود اعتراض نمی کنید
هرگز با خبرگزاری های بیگانه مصاحبه نمی کنید، هرگز
همیشه در همه راهپیمایی های حکومتی شرکت می کنید، امضا کنید
همیشه موهایتان کوتاه است، کت و شلوار ساخت چین به تن می کنید
موسیقی تند گوش نمی کنید، به فضاهای تنگ و تاریک کاری عادت می کنید
سی سال جوانی و شورتان را می دهید و حق بازنشستگی می گیرید، امضا کنید
کارمند اتو شده، خودکار جویده شده
معشوق ترشیده، خاطرات سربریده

آرش دوباره


به فرزاد کمانگر و رنج نامه اش
"من
هر آنجایم که درد آن جاست
زیرا
من
بر هر دانه ی اشک
مصلوب شده ام"
ولادیمیر مایاکوفسکی



بر دیوار این زندان نوشته است
هر چه هست دیوار است
بر هر زخم تو، بر مردمک چشمان ات
بر هر درد تو؛ آزادی
اینک شراب کهن عصیان،
به مصائب تو مست تر آمده است
استخوان های شکسته تو اینک کتیبه های کبود سرگذشت ماست
بر قلب پوچ خود، می پیچد بردباری دیوار
به نعره می آورد اعتراف خون تو را، شعر
بدن ات از پس مرگ نیز در برابر گزمگان، ایستاده است
هر واژه که آموزانده ای، بادبادکی از نخ گریسته به اهتزاز
به دست کودکانی که شعرشان نوشاندی
نوشته می شوی بر ریل های راه آهن کوهستان غرب
بر گذرگاه گرگ گردنه های برف گیر، بر رودساران رامش ناپذیر کردستان
نه در کتاب، این فاحشه معرق سترون
میان بازوان عینک بازجویان
حقیقت تو نه از زبان مورخان دربار
آنجا که به خواب رفته ای؛ در زبان شاعران، به گفتار خواهد آمد
روزی که خون حقیقت را استفراغ کنند
روزی که این شکم متعفن تشریح شود
روزی که از زبان انبر های شکنجار اعتراف جاری گردد
روزی که از چوبه های دار بازخواست شود
همچون امرز،
عدالتی در کار نخواهد بود
آنچه باید باشد، چون همیشه، آزادی ست

اختناق از هوای تازه


"در مخالفت با ذهن یگانه-انگار آن معترضانی که همواره همه مشکلات سیاسی ما را دارای یک راه حل می دانند"

من از لحظه مواجه مهاجرت گله نهنگ ها به دریای آدریالتیک جنوبی
با جیغ شکارچیان از ناقور دودکش ها به خویش حقیقت یافتم
بر تن آسمان آبی من تابش کسوف عینکی آفتابی افتاده است
تا رنگ ها را در احساس شدید کوری خود نسبت به آزادی تأویل کنم
"ذهن دوجایگاهی" من کوروش کبیر را دروغی ایرانی ادراک نمود
تا حقیقت محقر خود را در برابر "فروپاشی" اجتماع ما نگاه دارد
فردا، روز دیگری فرا نخواهد رسید، برای آنکس که امروز را انکار می سازد
فراموشی ما تکرار می کند سلول های پیر اندام شکسته آگاهی را
من اکنون می سرایم که شاعر نیستم، شاعر به نیاز کف زدن توده ها پاسخ می دهد
توده ها شاعر را برای فراموشی احساس تنهایی جمعی خود می آفرینند
یال های وحشی شعر دست هیچ آدمه ای را به نوازش نخواهد پذیرفت، ایرانیان به شعر خود مفتخراند
ناله های شعر در کافه های لاابالی گری ما تسلی می یابد، شعر اینک فاحشه ای مضروب است
پدرسالار مارکس عزیر را به همایش بیاورید، اندام شیر هرگز به قفس ذهن ما قدم ننهاد
دست به اسلحه ببر، خون بریز، آتش بر پا کن، رادیکال باش تا رستگار شوی
بهانه بگیرید، توطئه بچینید، شکنجه کشید، چپ را در زندان با اعدام راست کنید
دین را نجات دهید، بر مارکس نقد بنویسدید، ان القرآن تبیان لکل شیء، همین کافیست
من آزادیخواه نیستم، در اغتشاش باید دوید به جانب صف بی انتهای آش، شایعه کن
هرگز برای ما فرصت گفتگو فراهم نبوده و نیست، آزادیخواهی توهم مشترک ماست
رفراندم بر پا کن، با معتادین، فاحشه ها، مزدوران، و لات ها، ساده است؛ آری یا نه
و آن را برای همیشه دیگر ممنوع کن، و کسی این قانون تو را نفی نخواهد کرد
دموکراسی تو این است، جمعیت را با هرچه افیون توده کن، توده ها را مجاب کن،
مخالفان را بکش، مخالفت را انکار کن، و قانون را در یک رهبر مجسم کن
یک نظریه را الهی کن، رهبر را الهی کن، قانون را الهی کن، تاریخ را الهی کن،
ماشین الهیات، آه ماشین الهیات، بر دست انداز های خواسته های عمومی بگذر
نوشته های ما نقابی است که در طول این تاریخ بر حقیقت محجوب خود استیلا یافته،
نوشته های ما، آلوده به جوهر موقت است، هرگز تاریخی نیست تا تکرار شود
شما همه چیز را دست انداختید، ما در همه چیز دست انداختیم، ما همه با هم سقوط می کنیم
در تیمارستان شدیدا عمومی ما، هر سخن گرانبار از بیماری-انگاری پزشکان تفسیر می شود

اعانۀ حیثیت

“There is no love that is not an echo.”
There is no more than love that everything is hers echo.
روزی که معشوق ام شعری گفت،
در بزرگراه زیر گرفته شده بود هر پیراهن سپید
شناسایی جسد ممکن نبود، گفتند تحویل یا زندان
مشتی استخوان از جنس قلم، مشتی شعر از زبان توتم
همه را در قالب ریخته گران شعراش ریختم، همه را نوشیدم
قیر سرخ روان، شعر؛ این زیج مذاب زمان
من می انگارم شعری که اکنون بر می سرایم
تابش گیسوی معشوقی ست که، در غیبت من
در عدم، معشوقی که هرگز نیست، شانه خواهد زد
و در آئینه خواهد دیده باشد مرا
اکنون که می انگارم چنان
شعری که اینک می سرایم، بیان ام نیست
و من با او یکی خواهم شدن، هر چند در حضور تو؛ خواننده،
هرگز "وحدت"ی ممکن نخواهد بود
چون او چشمان خود را بر آئینه خواهد بست
خواهم مرد، و چون بار دگر پلکها بگشاید
من شعر دیگری خواهم سرود، و هر بند اش را
در خواهم آویخت با خاطراتی که مرا در شعرم، نگاه او
آشنایی می آورد با خویش
من؛ شاعری که خود/تو، را در شعر،
جوهر سپید آگاهی، می فریبد، می فریباند

شکنجه؟ این موقعیت پارادکسیکال


شخصی به خاطر انجام عملی ممنوعه مثلا پنهان نمودن یک نام مورد شکنجه واقع شده است. پس از بازپرسی ها کار به جاهای باریک می رسد، پای عمل به میان می آید. هر کس استقامتی دارد، هر کس دلایلی برای استقامت دارد، برای انتقام گرفتن از خود، انتقام گرفتن از جهان، به خاطر یاران، به خاطر عشق، به خاطر حقیقت، و به خاطر هیچ. به خاطر همه کسانی که در طول تاریخ شکنجه شده اند و همه کسانی که بعدها شکنجه خواهند شد. هر کس نزد خود صورتی از قهرمان تراژیک است، خصوصا به خاطر همه شکست هایی که زندگی روزمره بر آرمان ها و ایده آل ها وارد می سازد. شکنجه می تواند میدان زوزآزمایی باشد، زورآزمایی اسطوره حق در برابر قدرت باطل، زورآزمایی هرگونه اندیشه و عمل مبتنی بر خواست عدم خشونت در برابر بربریت و خودکامگی. قهرمانِ همواره شکست خوردۀ تراژیک، در وحدت همه شکست ها و دردهای خود نظاره می کند، و دست به یک انتخاب می زند. در حقیقیت هیچ چیزی وجود ندارد که "درد" را موجه سازد، و چه دلیلی نه بهتر از این تا خود را در برابر حضور حقیقتی که اگر بود به نجات می آمد و نیست، پس "درد" را دیگر و هیچ چیز دیگری را نیازی به توجیه نیست، به "درد" بسپارد. در آن لحظه همه خشم ها و سرکوب ها به یاری می آیند، "من دردهای بسیار بیشتر از این کشیده ام" خود تحقیر شکنجه گر و جامعه، حاکم، خانواده، نظام آموزشی، و قانون می شود. "من با درد کشیدن درد خود را از زیستن تسکین می دهم" و "من چیزی جز دردی که می کشم نیستم". زندگی شاید چیزی جز آونگی میان ملالت و خستگی از سویی، و تشنج و برافروختگی از دیگر سوی نباشد. اما شکنجه گر نیز روال کار را می داند، این را که فرد زمانی اعتراف می کند که تحقیر شدن خود را بپذیرد، زیرا در نپذیرفتن تحقیر همواره میزانی از اعتراض مقاوم باقی خواهد ماند. درد را آرام آرام تشدید باید کرد، زیرا همواره باید بهایی برای اعتراف گرفتن از طرف مقابل از سوی شکنجه گر پرداخته شود. شکنجه گر چه بسا در برابر استقامت فرد به نحوی غریزی از در هویت خود و غایت عمل اش شک نماید، اما به حکم همان غریزه دردآور خود به خوبی با این لحظات آشناست و می داند که نباید وسوسه شد. برای شکنجه گر عدم اعتراف به معنای تحقیر شدن و شکست و خورد شدن است. هر کس را حرفه ایست و شکنجه گر را طریقتی. شکنجه شونده برای او در این زمان به یک پروژه تبدیل شده است که باید به پایان رسد. او مظهر و اسطوره "درد معنادار" است، چنانکه در هر ساحت میتولوژیک "انتقام" معنادار است. هادس، شغاد، عزرائیل، عقابان کوهستان قفقاز... اینکه آنها ابزار ظهور حقیقت عذابند، و یا خود همه حقیقت عذابند و عذابی جدای از ایشان نیست؟ او عنصری معنادار برای جامعه خواهد بود و جامعه ای که خود این را نه می داند و نه در صورت دانستن تایید خواهد کرد ولی این اکنون و هرگز واجد اهمیت نیست، این بهایی است که شکنجه شونده آن را در قبال "درد" به شکنجه گر خواهد پرداخت. شکنجه گر به خوبی بر این امر توجیه و شستشو شده است که طرف مقابل مادۀ انسانی است که خون بهای بقای "نظم" است، هر ساحت میتولوژیک، تئولوژیک، و ایدئولوژیک ساحتی نظم ساز است. شکنجه شونده اما در این میان می اندیشد که چه بسا خود به نوعی دامن زننده "خشونت" شده باشد. این مهم نیست که اکنون من این درد را بر دوش خود می کشم، این مهم است که من آتش این "خشونت" را روشن تر ساخته ام. فرد خود را نه به عنوان "خود در درد" بلکه به عنوان موضوعی بیرونی برای درد که می تواند یا می توانست وجود نداشته باشد. اکنون درد دیگر همان احساس بسیط اولیه نیست، صرفا ابزرای برای اعتراض بر ماهیت موجود خویشتن نیست، آن مانیفستی نیست که مخاطبان اش در حال شنیدن آن هستند، و می انگارد حتی بعدها با شنیدن این حکایت زشت شاید به سادگی روی خود را برگردانند از این تصویر خشن تا به حیات بتوان ادامه داد به خوردن و حمام رفتن و بوسیدن و لبخند زدن، زیستن بسیار به توجیه فرد زنده نیازمند می نماید. پس تحمل این "درد" برای وی به نحوی منفی نیز معنای خود را تحلیل یافته می بیند. او بر خلاف شکنجه گر می داند که در جهان میتولوژیک، تئولوژیک، و شاید ایدئولوژیک نیست، او می داند که نمی تواند از این رویا ها نشئه شود، او می داند که شکنجه گر اینها را نمی داند، حال آنکه اکنون فقط این شکنجه گر است که مخاطب سخن و ناظر نمای "درد"ناک او و تنها اوست. برای این رابطه همواره به همزاد پنداری بوده است، آنچه امکانش باید خود پیش از این از میان رفته باشد. مونولوگ های به بن بست کشیده شده، دیالوگ های بی مخاطب، اعتراضات تنهایی. هر دو در گردابی که دیگران ساخته اند غریق اند بی آنکه به راستی هیچیک مستوجب این "درد" باشند و بی اینکه حقیقتا راهی به این حقیقت باشد که کدامیک موجد "درد" و کدامیک قربانی آنند.

"فلسفه به چه کار ما می آید؟" (پاسخی به پیام یزدانجو)



هنگامی که چنین متنی از پیام یزدانجو خواندم نکاتی به نظرم آمد که نتوانستم ننویسم.
با نظر به اینکه هر گفتگویی، و هر نقدی، و حتی شاید (اگر چه این یکی مورد اختلاف است) هر خوانشی از متنی که به گفتگو و خوانش مشترک آن متن معطوف باشد، مسبوق به اشتراکات در فهم و در به کار بردن زبان است، به نظر می رسد آشکار نمودن اختلافات و پی بردن به علل آن به خودی خود می تواند نوعی گفتگوی منفی باشد، که در روزگاری که گفتگو بسیار سخت و غیر عملی شده است، خود آرزوی لنگه کفشی در بیابان خواهد بود.
در "فلسفه به چه کار ما می آید؟" یزدانجو دیدگاه های خود را به برخی مفاهیم و قرارداد های زبانی نزدیک می سازد که بدون نظر نمودن در آنها نمی توان سخن او را در افق فهم خود حاضر سازم. رئوس مطالب سخن وی شاید از این قرار باشد:
• فلسفه دانی از لوازم روشنفکری نیست،... چراکه احتمالا چنین آموزشی حتا در صورت موثق و موفق بودن ارتباط چندانی به مسائل موجود ما نخواهد داشت.
• نیاز به فلسفه و تفلسف، بیانی اشتباهی از نیاز به اندیشه و اندیشیدن است؛ فلسفه صرفا یک نوع از اندیشه است، اندیشه را نمی توان و/یا نباید به فلسفه فروکاست.
• بر نفی ماهیت باوری (ذات انگاری) و تکیه بر وجوه نام گرایی (دیدگاهی که در مقابل با رویکردی کارکردگرایانه بر وجوه کاربردی زبان به جای ماهیت و جوهر آن) تاکید دارد. بنابراین نباید به سوی تعریف فلسفه به نحوی ماهیتباورانه رفت، بلکه فلسفه را در تاریخ ظهور این نوع خاص از اندیشیدن باید در یافت.
• فلسفه پیچیده است، با پذیرش این حکم باید گفت پیچدگی فلسفه "... فقط یک خصلت تاریخی است: نه مطلوب است نه مطرود... نه فضلیت آن است نه رذیلت آن" و علت این پیچدگی صرفا به این سبب است که " تاریخ پرپیچ¬وخمی دارد".
• سپس؛ اگر از ماهیت¬باوری در گذریم، اگر به¬قدر کفایت نام¬انگار شویم، آن¬گاه دیگر خود را به پرسش¬هایی از این دست مشغول نخواهیم کرد که "فلسفه چیست؟" در عوض، می¬توانیم، و باید، پرسش¬هایی چون این را مورد توجه قرار دهیم که "فلسفه به چه کار ما می¬آید؟" با تاکید بیشتر بر "ما".
• در نهایت: "به فرض قبول چارچوبی که من برای «فلسفه به عنوان یک رشته¬ی تخصصی و همچنین پیچیده» قائل شده¬ام، «بسیاری از ما چندان نیازی به پرداختن به آن نداریم. »با این همه، اقرار می¬کنم که به¬شخصه پاسخ صریح و سرراستی برای این پرسش (فلسفه به چه کار ما می آید؟) ندارم!"
یزدانجو با رائه این مفاهیم و کاربردها در تفسیر خود، طرح پرسش "فلسفه چیست" را با نظر به برخی مسائل اجتماعی و وجوه فلسفی به "فلسفه به چه کار ما می آید؟" باز می گرداند، که البته هم برای ما پرسشی ضروری است، و هم به بیان وی پرسشی دشوار است.
یکی از نکاتی که برای من جالب توجه بود، چینش مفاهیم فلسفی متنوع و گاه متعلق به جریانات و افراد متقابل است، تفکرات پست مدرنیستی رورتی، در کنار رویکرد های رایج در سنت تحلیلی. گنجاندن رویکرد نام گرایانه در کنار رویکرد آسیب شناسانه مفاهیم زبانی در فرایند صورت بستن فهم و مغالطات دسته بندی شده شدیدا منطقی در سنت فلسفه تحلیلی. فلسفه پست مدرن رورتی، البته نه همه اندیشه های فلسفی وی، در همه اشتراکاتی که با اندیشه های پست مدرن دارد، با فلسفه تحلیلی زبانی و منطقی، ناهمخوانی های بسیار دارد. نگارش یزدانجو دست کم در این مورد، تنها با نگارشی که من "تنها" از فیلسوفان پست مدرن سراغ دارم سازگاری دارد؛ برای پست مدرن ها این قبیل کلاژها و به هم آمیختگی ها، علی رغم رویکرد تحلیلی ها، بسیار نیکو می نماید. با این سخن، به این برداشت نزدیکتر می شوم که منحل نمودن پرسش "فلسفه چیست" (که حتی برای طراح ایده منحل نمودن پرسش های چیستی گرایانه در فلسفه تحلیلی؛ ویتگنشتاین هم تا آخر مطرح بود و شبه سوال یا پرسش جعلی تلقی نشد،) برخاسته از رویکرد پست مدرنیستی یزدانجو است تا رویکرد تحلیلی وی. این تفکیک از آن جهت مهم است و باید باشد که سخن از "ما" به میان آمد، و این ضمیر برای اشاره به انباشتی رویکردهای مختلف و گاه متضاد است، و نه فقط "پست مدرن" های ما، و با توجه به همه مولفه ها و تلقیات مشترک پست مدرنیستی آنهم از نوع رورتی-یانه اش، می تواند اشکالات و اختلالاتی برای حوزه نقدی که در آن می کوشیم بمانیم، پیش آید. فلسفه برای رورتی، هرگز فلسفه برای سنت تحلیلی نیست. می خواهم بگویم با تکیه بر رورتی کسی که تعریف فلسفه هرگز برایش به لحاظ فلسفی ذره ای چالش و وسوسه انگیز نبود و خود به جهت اختلاف نظرات بسیاری که با عقلانیت مدرن داشت منتقد بسیاری از تلقیات تحلیلی به فلسفه بود، و در عین حال تکیه بر رویکردهایی تحلیلی مبتنی بر عقلانیتی که وجوه منطقی زبانی آن برای شناسایی مغالطات و جای پای پیدای سنت تجربی گرایانه-کانتی که همواره با مداقه های عمیق و ظریف فلسفی همراه است، اسباب سوء تفاهمات را به میان خواهد آورد. این خود مسئله ایست که "چرا پرسش از فلسفه آنگونه که برای تحلیلیان مطرح بوده و هست، برای پست مدرن ها (و خصوصا رورتی) مطرح نیست؟"، مسئله ای که به نظر من بیش از هر چیز خود اقتضای برداشت ها و دیدگاه های به شدت متفاوت از فلسفه نزد "آنها" است. مضافا اینکه همین درهم آمیختگی روشی و مفهومی که در متن یزدانجو به نظر می آید، و نیز برداشتن مرادهای متفاوت از "فلسفه" از کانتکست ها، افق های فهم، و جهان های متن "متفاوت"، اگرچه شاید خوشایند پست مدرن ها باشد، اما مخالف نظر سنت تحلیلی است. از همین جا آشکار می شود که چرا برای یزدانجو تعریف "فلسفه" نه تنها در این متن بلکه در هر متن دیگری نیز بیهوده می نماید، اگر چه باید گفت که تعریف کردن مفاهیم صرفا رویکردی افلاطونی-ارسطویی، و به کلام کلی تر ماهوی نیست، تا هرگونه پرسش از فلسفه یا کوشش در تعریف نمودن آن ماهیت انگارانه و اینسان مضموم باشد(، تحلیلی ها خود در این باب بحث ها دارند).
یکی از نکاتی که یزدانجو به خوبی بر آن انگشت می نهد "فلسفه گرایی" است؛ فلسفه صرفا یک نوع از اندیشه است، اندیشه را نمی توان و/یا نباید به فلسفه فروکاست. البته یزدانجو نیز به خوبی می داند که در پس و بطن هر اندیشه ای می توان وجوهی ایدئولوژیک را پی گرفت؛ فلسفه گرایی رویکردی است که می انگارد هیچ اندیشه ای بدون فلسفه نیست. البته اگر در این باب صرفا با مارکس همراه نباشیم که "ایدئولوژی آگاهی کاذب است" و به مرادها و تلقیات دیگر و متنوع ایدئولوژی در زمان خود نیز نظر داشته باشیم، به سختی می توان اندیشه ای سراغ گرفت که نتوان در آن به وجوه ایدئولوژیک اشاره نمود. این روزها ما از وجوه ایدئولوژیک زبان، ابزار، و فهم سخن می گوئیم. نزد پیشا سقراطیان، افلاطون، ارسطو، کارتیزن ها، تجربه گرایان، و اغلب جریان ها می توان تفسیر فلسفی از همه یا اغلب امور را یافت، آنها همه چیز را با تلقی فلسفه ورزانه ای می نگریستند. حتی روانشناسان نیز در فهم و تفسیر امور و مسائل مختلف و به خصوص فرا روانشناسی نیز "دچار" نوعی روانشناسی گرایی بوده اند. اگر جامعه ما به این فلسفه گرایی دچار است جای تعجبی نیست که جوامع دیگری را هم می توان اینگونه یافت (که ای کاش این جزو محسنات ما بود و افسوس که نیست)، اما به نظر من جای تعجب نه در آن، بلکه در این جاست که جامعه ما حتی درخور چنین پنداشتی هم نیست. "فلسفه" برای "ما" شعار است. جامعه ما آنقدر به لحاظ فکری مغبون و مشوش است که هرچیزی را که نمی فهمد بر آن نام "فلسفه" می نهد، با این پیش فرض که "فلسفه را نمی توان فهمید". فلسفه پیچیده است، فلسفه سختگیری است، فلسفه دشوار است؛ ولی نه صرفا بدین علت که این پیچدگی صرفا آنگونه که یزدانجو می گوید؛ به این سبب است که " تاریخ پرپیچ¬وخمی دارد"، بلکه به نظر من از این روی که "ما" آدم های راحت طلب، ساده فهم، سهل گیر، و بی اراده ای هستیم، در اینجا نیز من تعریفی ماهیت باور ارائه نمی دهم بلکه به مظاهر تاریخی جامعه "ما" نظر دارم. ما اندیشه های پراگماتیستی رورتی را به جهان-متن جامعه ای می آوریم که هنوز هزاران سال اندیشه فلسفی هضم ناکرده و به نشخوار افتاده، می خواهد وارد چنان عرصه عملی شود که عمل را حقیقت دانسته و نظر بلامعطوف به عمل را نا حقیقت می انگارد، سنت اندیش فلسفی روشنی که جیمز و دیویی، کسانی که در زمان خود جامعه را متحول و متاثر ساخته اند، به بار می آورد.
اما در باب نیاز "ما" به فلسفه، باید دانست که نیاز کدامیک از "ما" و به کدام فلسفه (کدامین جریان، رویکرد، سبک). اگر "فلسفه" دیگر یک "اسطوره" باشد که باید آنرا شکست و زدود، چرا "ما" چنین نباشد. فلسفه تنها برای برخی یا همه پست مدرن ها، مسئله نبوده است؛ چرا با چنین برداشتی به راحتی این مسئله را فروگزاریم، اما آنگونه این "ما" را رها نکنیم؟ اگر همراه با پست مدرن ها کثرت گرایی را وجهه نظر سازیم، چرا باید برای چنین کثرتی یک نسخه واحد پیچید. جایی که به نظر من بیشترین درد ما از همین "فلسفه" نادانی و "فلسفه" ناتوانی ماست. فلسفه اگر در ایران است یا الهیات و کلام؛ نیاز روز عده ای معلوم الحال بوده و یا پست مدرنیستی که با شکستن چارچوب های استنتاج و استدلال، و در مقابل تجهیز رویکردهای استدلال گریزانه به سبب خستگی نسبت به تفکر در چارچوب های مشخص دلزده و ملول، یا به سبب التهابات معمول اگزیستانسیالیستی، به سبب نیاز به عمل مارکسیستی و یا چپ، بوده است. واقعا جای پرسش و تخمین است که چرا تفکر انتقادی، فلسفه تحلیلی، فلسفه اخلاق، هرمنوتیک فلسفی و از این قبیل در ایران رواج نمی یابند. "ما" حوصله و حالی برای اندیشیدن دقیق و چالش انگیز نداشته ایم، جای تاسف است که آنچه به نام اگزیستانس و مارکسیسم نیز در ایران غالب می شود، بیش از دغدغه های فکری تر، به ارضای احساسات سرکوب شده شاعرانه، نیهیلیستی، فردی، اقدام اجتماعی عاجل، و غیره بوده است (مارکسیسم نمونه خوبی است که پس از نزدیک به صد سال حضور این تفکر یا گرایش عمل گرایانه هیچ اثر جهان پسند یا مورد تحسین صاحب نظران مارکسیسم در باب تفسیر یا روایت مارکسیسم در ایران شکل نیافته است).
فلسفه کار شعار زدگان نیست، و اگر چنین شود فلسفه ای شعاری خواهد بود. ظهور فلسفه در جامعه به گفتگوی عمومی منجر می شود، اما برای جامعه ای که امکان گفتگوی عمومی اساسا در آن معنادار باشد. وقی در خانواده های ما هم هنوز به کرسی نشاندن حرف راست، به کرسی نشاندن حقیقت، با بالا بردن صدا، شکستن ظرف، آشکار ساختن رعشه های عصبی، خورد و تحقیر کردن شخصیت طرف، لجن مال کردن و له نمودن افکار شخص مخالف، صورت می گیرد، دیگر کدام "ما" به کدام "فلسفه" کدام نیاز" را دارد؟ فلسفه ما ظهور خشونت بهره مند و موجه از حقیقت مفروض و در متن یک منولوگ با صدای بلند است، آنقدر بلند که شنونده یا مخاطب حتی درونی را کر و لال می سازد. تو از این خانواده بخوان حدیث مفصل جامعه خودکامه و استبدادگرای "ما" را. "این" جامعه از افادات رورتی-یانه بیشتر ارضا می شود تا سخت گیری ها و دقت نظر های رایج در اغلب قریب به اتفاق سنت ها و جریانات تاریخ فلسفه. جامعه ای که باید دیالوگ را بیاموزد، باید حضور و وجود دیگری را درک کند، باید تجاوزات شبه فهمی به سوال را پذیرفته و سپس آن را بر خود ممنوع سازد. واقعا برای این جامعه چگونه سخنان و تاکیدات برگرفته از تفکری چنان جدید برای تاریخ اندیشه فلسفی را بازگو نمود که می گوید "دموکراسی بر فلسفه تقدم دارد"؟ این تعجیلات و چندتا چندتا پله های اندیشه فلسفی را تا زمان معاصر پریدن گاه حاصلی جز جر خوردن "ما" پیرسالان هنوز از بند دگماتیسم تعصبات و هیجانات نیمه دینی نیمه سنتی خود نا رسته، نخواهد داشت. رورتی اگر فیلسوف بود، اندیشه ای می روزید که خود تکیه بر هزاران سال فلسفه و صدها سال تاریخ رنسانس و رفورم، و ظهور تمدنی بزرگ در تاریخ شکوهمند امریکا داشت، چگونه "ما" خود را با ترینرها و چیپ کدهای تمدنی به ساحت چنین مراحلی از تفکر فلسفی برسانیم؟ به ساحت و افق اندیشه ای که در صدد درکی همچون او از خود هستیم؟ من هم می توانم بپذیرم که برای چنین "ما"ی خسته از همه چیزی و خسته از سخت گیری های فلسفی، تساهل مورد نظر رورتی وارانه به از هیچ است، لااقل می توانیم ژست فلسفی برای خودمان بگیریم و شهوات تاریخی سرکوب و منکوب شده مان را کمی عقده بگشاییم. ما عقده فلسفه داریم، ما عقده تفکر و اندیشه فلسفی داریم، و چه اندیشه هایی سهل الوصول تر از اندیشه ها و سخنان پست مدرن ها، کسانی که هیچ چیزی را برای کسی توضیح نمی دهند، چارچوب استدلال را به راحتی می شکنند، دستشان را در کیسه تاریخ فلسفه می کنند و به اقتضای موقعیت (ظاهرا فلت و هموار خود نسبت به تمام ادوار پر نشیب و فراز تاریخ و تاریخ فلسفه) هر سخنی را از هر جایی بیرون می کشند و از آن بهره می برند. برای خیلی از "ما" فلسفه های معاصر معرفت شناسی و تحلیلی با جهانی از موشکافی ها و رنج ها صرفا عقده مان را از عدم توان پرداختن به فلسفه سنگین تر و سنگین تر می کند، چرا کسی نمی بیند و تعجب نمی کند که چرا این فلسفه ها در ایران ظهور نیافته و نمی یابند؟
شاید سخنان من به نوعی فروکاستن فلسفه به یک یا برخی جریانات در تاریخ فلسفه علیه یک یا برخی دیگر از جریانات در تاریخ فلسفه نماید، البته من شخصا از روش پست مدرن ها خود را دور می یابم هرچند چنین فروکاستی را نمی پذیرم، اما اگر برای کسی چنین نمود پیدا می کند فقط امیدوارم هنوز سعی نماید سخن مرا با تمام پیش فرض ها و مسلمات خود کاملا نفی ننماید، و این و دست کم همین برای وقوع و استمرار دیالوگ کافی است، و دیالوگ نیازی نیست که ضرورتا به یک اتفاق نظر همه جانبه بیانجامد. دیالوگ گاه به نظرم همه چیری است که "ما" به آن نیاز داریم، و هر چه که از فلسفه و تاریخ فلسفه می تواند به آن کمک رساند (که هیچ استثنایی برای هیچ فلسفه ای در باب این یاری رسانی نمی بینم) برای "ما" "به کار می آید" و بدجوری هم به کار می آید. این جواب نسبتا شتابزده اما در زمان فعلی، من به آن پرسش است. "آری من می انگارم فلسفه چیزی بیش از دیالوگ نیست، دیالوگی گاه کوتاه و گاه بلند".
اندر باب دوست و دشمن (1)
کلید واژگان دوست و دشمن، و تمایز میان این دو، تمایزی پرکاربرد و کاربردی در ادبیات سیاسی این روزهای ایران شده است، اما از سوی دیگر، عموما در سطح جهانی، به جز در کشورهایی خاص، این تمایز کاربرد خود را، به جز شاید در میدانهای جنگ، از دست داده است.
در ابتدا چند شاهد از کاربرد این دو واژه تنها در یک سخنرانی خواهم آورد، و بعید می دانم به اشاره به منبع آن نیازی باشد.
"ما يك ملت متحديم؛ اسلام ما را متحد كرد؛ انقلاب ما را بيدار كرد؛ دل‌هاى ما را به هم نزديك كرد؛ انگيزه‏هاى ما را در هم تنيده كرد؛ به هم پيوند زد؛ شديم يك مشت محكم و مقتدر در مقابل دشمنان نظام اسلامى و دشمنان اسلام و مسلمين و دشمنان ايران. دشمنان منتظرند اين اتحاد كلمه را به هم بزنند؛ بين مردم ايجاد نفاق كنند؛ ايجاد اختلاف كنند؛ برادران را در مقابل هم قرار بدهند؛ بايد ملت ايران هشيار باشد." " اين خيلى براى ملت ايران آبرو ايجاد كرد، خيلى اقتدار براى اين ملت بزرگ آفريد؛ براى انقلاب آبرو شد؛ نشان داد كه انقلاب پس از گذشت سى سال، اين جور قدرت و توانایى به صحنه آوردن مردم را دارد. دشمنان دست به كار شدند، بين مردم اختلاف بيندازند، تا حدودى هم موفق شدند. ليكن ملت بايد حركت دشمن را خنثى كند." " ملت ايران ملتى نيست كه زور را تحمل بكند. ملت ايران، ملت مقتدرى است. نظام جمهورى اسلامى، نظام ريشه‏دار و تثبيت شده است. مسئولين جمهورى اسلامى اگر صد تا هم با هم اختلاف داشته باشند، در ايستادگى در مقابل دشمن، در حفظ استقلال اين كشور، همه با هم يك كلام و يك دستند." " امروز بيشتر از همه چيز براى ما هشيارى لازم است، شناخت دوست و دشمن لازم است. مبادا دوست را با دشمن اشتباه كنيد؛ مبادا دوست و دشمن را مخلوط كنيد؛ مبادا رفتارى كه با دشمن بايد داشت، با دوست انجام بدهيد." "مبادا دشمن را با دوست اشتباه بكنيم. دوست را به خاطر يك خطا به جاى دشمن بگيريم و از آن طرف يك عده‏اى هم دشمن خونى و معاند را دوست فرض كنند، به حرف او گوش كنند، توجه بدهند."
به نظر من، برای آنکه کاربرد سیاسی این واژه مورد بررسی قرار گیرد، باید به این بیاندیشیم که این تمایز به چه درد به کار برنده آن می خورد، و برای این منظور باید تحقیقی گسترده در مورد زمینه کاربرد، نوع کاربرد و نتایجی که به کاربرنده از برقراری این تمایز می گیرد نظر نمود. اما قصد من در اینجا این نیست.
معیار تمایز میان دوست و دشمن چیست؟ اصلا از معیاری براساس تعاریفی فلسفی سخن نمی گویم، بلکه از معیاری سیاسی که، احتمالا، بر مبنای اصول مبنایی تر سیاسی یک حکومت خاص جعل گردیده است سخن می گویم. برای مثال اگر معیار اصلی حاکمان یک کشور منافع آن کشور باشد، آنگاه احتمالا دشمن برای آنها کسی است که منافع آنها را به خطر بیاندازد. پس به نظر می رسد که برای فهم منظور یک فرد از دوست و دشمن باید، با نگاه از یک سو، بپرسیم: دوست چه کسی یا کسانی؟ دوست چه چیز یا چیزهایی؟ براین اساس هر سخنگوی سیاسی که از این دو واژه استفاده می کند بایستی مشخص کند که از دوست یا دشمنِ چه چیز یا چه کس صحبت می کند، وگرنه احتمالا در حال فرافکنی و یا مغالطه است.
علاوه بر این مراد از چه و که باید به وضوح مشخص شود، و تنها به اسامی و عناوین اکتفاء نشود، چرا که برداشتها از یک اسم احتمالا به عدد جریانهای سیاسی متفاوت متنوع است. دشمن ایران، دشمن ملت، دشمن ما، دشمن اسلام واژگانی بسیار بسیار مبهمند. پس اگر این مراد به وضوح مشخص نگردیده بود بدانید که احتمالا پای فرافکنی و یا مغالطه در کار است.

فرض کنیم یک دولت که حاکمیتش براساس یک تفکر سیاسی فایده گرا اداره می شود، فلان فعالیت در کشوری خاص را مخالف منافع کشورش اعلام نماید، و با آن مخالف باشد. سخنگو عنوان می کند که فلان فعالیت مخالف منافع ملی ما است. اگر وی مشخص نکند که این فعالیت دقیقا مخالف کدامین نفع آن ملت است سخنش از لحاظ سیاسی هیچ ارزشی ندارد. مشخص کردن دقیق مصداق اولا موجب می شود که سخنگو مجبور به دفاع و توجیه نمودن آن نفع شود، چرا که آن نفع ممکن است توسط حکومتهای دیگر مورد پذیرش قرار نگیرد، و ثانیا ممکن است برای خود سخنگو بهتر باشد از این لحاظ که کسانی که در آن نفع با وی مشترکند، و تفکر سیاسیشان شبیه او است، در جبهه وی قرار بگیرند.
به همین ترتیب اگر من سخنگو مرادخود را از دوست و دشمن مشخص نمایم، با فرض پذیرش این تمایز توسط ملتی خاص، که این خود مسأله ای جداگانه است، آنگاه ملتی خاص تصویری واضح تر از مراد من در دسترس خواهند داشت، و می توانند تصمیم بگیرند که آن را بپذیرند یا خیر؟
در مورد دوست و دشمن در پستهای بعدی نیز سخن خواهم گفت.


این شعر ممنوعه


به شاهین نجفی

گفتن "ما" و "من" در مراد داشتن، از بیشترین فحاشی های نقاب آلود است.
تئودور آدورنو

بگو راهبان بودایی در اعتراض به جنگ خودسوزی کنند
تا نهنگ ها به اعتراض در سواحل آرام خودکشی کنند
زنی در ملأ عام به فاجعانه ترین شکل جیغ ها کشد
و عفونتی که وی را به مزدوری بیگانه در لجن کشد
شلاق، و سنگسار و اعدام، هرگز شکنجه نیست
این حکم دینی، چنگی بر چهره هر تهمتن کشد
"جنگ صلح است و آزادی بردگی، نادانی توانایی"
قصاص حقیقتی باژگون که قاضی ز ما و من کشد
جرثقیل ها، آونگ نعش های مرا، معشوق پای دار
قیچی قانون، خط موربی میان روان و تن کشد
قاری کور،بخشش حق، خرما و دود اشک
هرچه عقدۀ غده های فقیه از مرد و زن کشد
بستار و بند و دار و درد از دلالت "کتاب"
تاویل تیر و تیغ و جیغ، به سجعی مطنطن کشد
"ان الله یحب الذین یقاتلون فی سبیله صفا"
جانی چنین خدای قاتل را به فوت و فن کشد
غم را بخوان، تا پاره پاره کند همه این آرامش ها و شادی را
غم را بگوی، تا فرو خنجد همه این سرخوشی های لاابالی را
باشد که چنین اسباب هرچه بی تفاوتی مچاله شود
و اسکلت های بلند خالی به سنگی بغض افروز حواله شود

از قدرت فقه در نقاب فلسفه


گاه باید نشست و زار زار گریست، چه در کالبد سترگ یک شیر، چه در هیأت یک انسان فرد؛ دست کم به این خاطر که شکنجه گران را توان گریستن نیست. پس از آنکه دیدم واژه (torture) نیز همچون هزاران واژه ای که هر روز به تاریکخانه فیلترینگ این حاکمیت می روند، از امکان جستجو ناپدید شده است، پی بردم که ندانستن چه مایه عملی شکنجار است. من نمی توانستم به تاریخ و تعاریف و کارکرد ها و نقدهای این واژه در فضای بی نهایت سایبرگ دسترسی داشته باشم. دیدم که نه این واژه، بلکه من، بله من فیلتر شده ام. آگاهی من، امکان نقد ، رسم و کار من. اما شنیده ام که کسی اخیرا در باب شکنجه سخنانی گفته است، و جالب تر آنکه این فرد اتفاقا فلسفه و فیزیک خومانده و رئیس آی پی ام است. از قضا شخصی دینی و تئوری پرداز اندیشه های حاکمیت بوده و هست، در دامان وی معرفت شناسانی همچون حمید وحید دستجردی پرورش یافته اند، برای دانشجویان موسسه خود تسهیلات قابل توجهی اختصاص داده بود. البته می دانم که سخنان بسیار قابل توجه دیگری نیز در چنته داشته است و همواره موجبات برانگیختی تعجب و دیگر حالات روانی مزمن را بر آورده است اما، اما باز وقتی بر آن شدم که سخنان او را جستجو کنم باز متوجه فیلترینگ این یک نیز شدم. اکثریت فابل توجهی از ناقلان این خبر فیلتر شده بودند. اما همیشه راهی هست.

در نیمۀ نخست ماه ژوئن 2010 ، شورای حقوق بشر سازمان ملل نشست های متعددی را برای بررسی وضعیت حقوق بشر در کشورهای مختلف در ژنو برگزار کرد… از سوی ایران، هیاتی به سرپرستی محمد جواد لاریجانی، دبیر ستاد حقوق بشر قوۀ قضاییه در این نشست حضور یافت و گزارش هایی را در مورد شرایط حقوق بشر در ایران ارائه کرد... به گفتۀ دبیر ستاد حقوق بشر قوۀ قضاییۀ ایران، ابزارهایی نظیر " شلاق" در نشست شورای حقوق بشر شکنجه تلقی شده است در حالی که بر طبق قوانین اسلامی ایران، شلاق یک مجازات است و نه شکنجه. وی حتی به قانون اساسی استناد کرده و بر اساس آن شکنجه در ایران را ممنوع دانسته است و نتیجه گیری می کند که بر همین اساس، در ایران مجازات وجود دارد و نه شکنجه… از نظر محمد جواد لاریجانی، برخی مجازات ها به دلیل قوانین جمهوری اسلامی ایران است که کاملاً منشاء اسلامی دارد اما فعالان حقوق بشر می گویند پذیرفتن کنوانسیون های بین المللی حقوق بشر این کشور را ملزم به انطباق قوانین داخلی با ماده های این کنوانسیون ها می کند...

این اتفاق با رخداد دیگری قرین شده است؛ فراخوان مقالات برای "روز جهانی فلسفه". روز جهانی فلسفه در جغرافیایی که در آن همزمان اندیشمندی چنین گفته است. اگر بر آن باشم که امکان نقد مبتنی بر وجود وجوه و گستره های مشترک در نوعی دیالوگ است، باید بگویم قلم از نقد آنچه واقع شده است، شدیدا ناتوان است. و نکته تلخ تر اینکه این عدم امکان نقد نه برخاسته از موقعیت حداکثری پست مدرن، یا بر آمده از نسبی انگاری من یا وی باشد که ایشان هرگز نسبی انگار نیست و من نیز نسبی انگاری را تا بدانجا پیش نمی برم و نخواهم برد که امکان نقد را ناممکن سازم. آنها حرف های خود را زده اند، و نه حتی با ما، که با عده ای مجهول الهویه برای ما. آنها دیالوگ و نقد و اندیشه با دیگری را بیهوده، مبتذل، و ناممکن ساخته اند. به راستی چگونه چنین فلسفه و فیلسوف یا اندیشمندی تواند وجود داشت؟ چگونه چنین موقعیتی ممکن شده است؟ فلسفه شلاق زنان، فلسفه شکنجه گران چیست؟ نمی دانم چه چیز را باور کنم و چه چیز را نه.

• در ایران قوانین اسلامی وجود دارد
• شکنجه در ایران ممنوع است
• در ایران مجازات وجود دارد
• در ایران شلاق زدن (به عنوان مجازات) وجود دارد، البته اعدام و سنگسار و غیره هم وجود دارد
• بر طبق قوانین اسلامی ایران، شلاق و... یک مجازات است و نه شکنجه

اگر چه شاید این صورتی منطقی از به نسبت یک استدلال تواند بود، اما واقعا معلوم نیست که این گزاره ها هریک چگونه با مابقی نسبت دارند. جز گزاره سوم که می توان ام تا حدی با آن همراه شوم، هیچیک را نمی توانم بپذیرم. نه تنها موضوع محمولات این گزاره ها جای بحث بسیار دارد که تفسیر و تاویل آنها بیشتر اینگونه است، صدق گزاره ها، تحلیلی ترکیبی بودنشان که واقعا، کانتکست آنها، پرسش هایی را که در صدد پاسخ گویی به آنها طرح می شوند، تاریخ آنها و قائلان آنها، وجوه انتولوژیک و اپیستمولوژیک آنها، همه و همه جای بحث و نقد دارد. اما افسوس که امکان دیالوگ در میانه نیست، و طرف هایی از گفتگو ی نقادانه ارزش وجود برای دیگری نداشته اند. وگر نه کسی اینگونه خود را نماینده تام الاختیار نظرات و تصمیمات میلیون ها نفر نمی دانست، نه به این سادگی، نه فقط به همین سادگی...

فلسفه "ما" بیمار است


همواره در ایران وجوه اجتماعی فلسفه مورد غفلت واقع شده است، درحالیکه فلسفه شدیدا فعالیتی اجتماعی است، و نه گوشه نشینانه و محض و مجرد. هنگامی که من غمگین ام فلسفه ام غمگین خواهد بود، هنگامی که من متشنج و منزجرم، فلسفه ام عصبی و سر درد ناک. جامعه ای که اهل فحاشی و توهین است، منتقد بار نخواهد آورد، و جامعه ای که حوصله و شکم اندیشیدن نداشته باشد (آری برای اندیشیدن به شکمی با حالات و عاداتی خاص، و نه هر شکمی همچون شکم ایرانیان گرسنه یا ورآماسیده از اشباع، نیاز است) تحلیل گر را اعدام خواهد کرد. هنگامی که جامعه از اندیشمندان خود اتنقام کشد، انتقام دوجانبه خواهد شد. جامعه ای که اندیشمند را برنتابد، از خود براند، امکانات ممکن را از او بگیرد، از جانب اندیشمند که کارکردی انسانی دارد، و چنین چیزی حتما از خشم و انتقام به دور نخواهد بود، به خطر می افتد. وقتی که فرصت نقد از میان رفته باشد، گفتگو امری تجملی برای دانشگاهیان گردد و برای دوستان غیر همجنس در پارک شهر و کافی شاپ ها بساط صرف تفریح را فراهم سازد، عمل بدون نقد، عمل بدون گفتگو، عمل خودکامانه اجتماعی تکثیر می شود. هنگامی که میزان دگم ها افزایش یابد، منتقد باید بندباز شود و تا ممکن است برای وجود داشتن و منتقد ماندن، هر دو در یک زمان، روی دم شیرهای کمتری پا بگذارد، و مدام بگوید "زبان سرخ، سر سبز دهد بر باد". عجیب است که سر ها همه سبز و سرسبز است، و خبری از کچلی اندیشه نیست. دگم ها ترجمه می شوند، و تاویل می گردند تا اظهار شود که نیستند. اندیشمند از دیالوگ باز می ماند، نه غالبا بدین خاطر که می گویند "زبان او زبان اکثریت جامعه نیست" بلکه بدین خاطر که اکثریت جامعه، فرهنگ و عمل گفتگو را در نیافته است. همه به بازاهای مملو از اجناس چینی می روند، به بورس و دیدار جام جهانی و سینمای فارسی می روند، به پای صندوق های رای و لب دریا می روند، کارگران خانه های ضد زلزله می سازند، مهندسان معماری دفتر فروش املاک می زنند، کتابخانه ها سالن های مطالعه را به شهرداری واگذار می کنند، بانک ها قرعه کشی های نجومی تبلیغ می کنند، مترو ها کاملا آشکار کننده سطح بلوغ رفتارهای اجتماعی می شوند، کارخانه ها تا می توانند در همه چیز مواد افزودنی مجاز و نگهدارنده ای می ریزند که متخصصان سلامتی در باب آنها هشدار داده اند و دکتر ها سعی نموده اند تا با گرفتن مبالغ مناسبی مردم را از شر آنها سرطان زدایی کرده و در باب آنها حتما مصاحبه های پر طرفدار ساعات پر ترافیک شهری ترتیب دهند تا مجریان محبوب و خوش صدای گزینش شده ای در ارتقا و اعتلای سطح فرهنگی جامعه در طول آنها جامه کلام تا می توانند چاک دهند، و در این میان جایی برای منتقدان نخواهد بود، چون موقعیت نقد غیر ممکن شده است.

در این میان باید پرسید چهره فلسفه جامعه ما کدام است؟ عجوزه ای با خراش های عمیق در چهره و کتک خورده و معلول. فلسفه حقیقی ما به قول حقیقت پرستان در بند عقل فعال و براهین چرک کرده اثبات خداست. فلسفه ما هنوز در هوای کلام و الهیات است، و یا باید گفت فلسفه ما نتایج سر دردهای مزمن و شهوات ارضا نشده مشتی الهیدان و متکلم بوده است، که خود را به واجب الوجود فروختند، و با اندیشه عقل محض عقد نکاح مشروع بستند. به اصطلاح فلاسفه ای که جز یک مورد استثناء هرگز به وجوه اجتماعی سیاسی پی نبردند، گرسنگی و درد مردم را درک نکردند. اندیشمندانی که هیچ فلسفه سیاسی ای نپرداختند، چرا که برای ایشان عقل مطلق کامل محضی همه چیز را اراده و اداره می کند، در چنین ساختار وجودشناختی ای دیگر جایی برای اعتراض و تغییر جهان نمی ماند، همه چیز خیر و خوب است. متاسفانه باید گفت فلاسفه جهانی ما حتی به اندازه اخوان الصفا، ناصرخسرو، حسن صباح و بسیاری از رهبران و تئوریسین های "اعتراض گران" "دو قرن سکوت" ما، شعور اجتماعی نداشته اند. فلاسفه نفرین شده ما با ظریف ترین و موشکافانه ترین افکار که خود را به اشتباه جانشینان بر حق یونانیان باستان دانستند و به این نکته پی نبردند که فلسفه در یونان همواره با رویکرد های اجتماعی ظهور داشته است. نکته تلخ تر آنکه همه این شکوائیات به فیلسوفان قرون دوم تا چهارم محدود می شود، چرا که جریان فعال فلسفی و تشکیل مکاتب مختلف به همین دوران اکتفاء می کند، و در گذار از قرن چارم دوران انحطاط اندیشه به طور کلی و فلسفه به طور مشخص فرا می رسد. پائیز فلسفه با اندیشه اشاعره و غزالی به زمستانی سرخ و مسلول منجر می شود، و حتی اختلاف مبانی خردی در باب برخی مسائل با کشتار سهروردی ها و عین القضات ها روبرو می شود. تا میردامادها و صدراها با چهره ای کاریکاتوری، متحدثانی با اندیشه های الهیاتی باشند، نه فیلسوفانی اجتماعی. آنها حتی صفا و سادگی صوفیان و درویشان را نداشتند. تاریخ فلسفه ما تاریخ ظهور لحظه ای معتزله و عمری اشاعره است، و این تقسیم بندی تا اعماق استخوان های ادبیات و شعر و هنر تا فلسفه رسوخ کرده است. اما تلخ ترین نکته آنکه امروز نیز داستان همان است. فلسفه ما به فقه سجده می کند، و هرگز از آن ذره ای انتظار نمی توان برد. فلسفه ای که بیشتر نشخوار و استفراغ فلسفه دوران انحطاط پر شکوه ماست. فلسفه ای که برندگی تیغ نقداش به خوانش های خایه مالانه از حیات تحریف شده نیمه دینی گرفتار آمده است. جای تعجب نیست که فلسفه ما هرگز ابزاری برای عصیان بر علیه وضعیت موجود به نفع موقعیت مطلوب نبوده است، هماره وضعیت برای ایشان مطلوب بوده است. فلسفه ما هرگز جان و توانی برای اعتراض نداشته است.از چنین موجودیت متعفنی انتظار هیچ نفخه زندگی نمی رود. فلسفه ما بیمار است. بیمار به محافظه کاری و توجیه کثافت کاری های حکومتی فقهی و خودکامه، بیمار به بینش فقه نگری که در طول صدها سال کسی فریادی برنکشید که فقیه همدست سلطان چگونه خود را در کسوت فلسفه غالب کرده است. به چه کسی؟ چگونه؟ و چرا؟

معرفت به مثابه چسب زخم


در زندگی ...چسبهایی است که زخمهایی را به هم گره می زنند تا بیانگاریم سلسله تجاربی دردناک مشتمل بر شخصیتی هستند که می توان به آن اشاره کرده و اینگونه آن را از دیگر مجهولات باز شناسیم. سلسله ای جسته گریخته که با چسب زخم هایی برناگشودنی بر هم دوخته می شوند تا هنگامی که از غشی یک شبه یا چندهزار ساله بر خیزیم، خود را به عنوان انباشتی از این دست تجارب به خاطر آوریم. البته می توان انگاشت هر زخم زخم تازه ایست، آنگونه که انگاشته اند "هر روز روز تازه ایست"، اما این انگاره ها نمی تواند این انگاره را از میان بر دارد که تسلسل تجارب دردناک به سادگی پایان نخواهد پذیرفت. برای خروج از این تسلسل هر سلسله از تجارب دردناک به انحاء متفاوت تداوم می یابند. هرچند به راستی نمی توان خروج برخی را بر برخی دیگر کاملا ترجیح داد، چرا که خود نیز لاجرم در یکی از این راه ها در می افتیم، اما می توان پیش از آن تجربیاتی را با برخی از این سلسله ها در میان گذارد، چرا که برخی از چسب زخمها و زخمها، برای برخی از سلسله ها مشترک اند. در میان گذاردن این تجربیات شاید هیچ نوری را بر گرده توده های خاموش و در فغان از رنج نیافکند، اما دست کم می تواند پیش از هر گونه اقدام برای خروج، امکانات ممکن را اگر اساسا چنین تعبیری تواند در میان بود، در حد مقتضی به اشتراک گذارد، که خود اگر نتواند هرگز به خروجی بیانجامد، دست کم تا حدی امید به هرگونه خروج و یا حتی قطع امید به عدم امکان خروج از تسلسل تجارب دردناک را فرو نگذارد. هیچ جای تعاجب نیست اگر خواب آن را دیده باشم، که نویسنده پیش از به پایان رسانیدن این مطالب خود را به تکانه ماشه ای منفجر نموده باشد، و چون من خود نویسنده مطلب هستم در این لحظه لبخند می زنم که چگونه می توانسته ام چنین خوابی دیده باشم در حالی هنوز منفجر نشده ام، و بر اثر آن از خواب بر نخاسته باشم.