شعری بسرا، از پوچی شعری بسرای، باشد که به خواب روم


هر روز ساعت چهار و نیم صبح از خواب بر می خیزم، و تا سه و نیم بعد از ظهر، به تنهایی می دوم تا پوچی یک سازمان تداوم یابد. فشار روانی گاهی آنقدر زیاد است که وقتی از خستگی ساعت چار به خواب می روم فردا صبح بیدار می شوم. با این حال نمی توانم نوشتن را متوقف کنم. نوشتن و خواندن را. بعضی وقتها فکر می کنم اگر نمی توانستم چیزی بخوان منفجر می شدم. گاهی از شدت غم کتاب را می بندم و کمی گریه می کنم. نمی توانم کسی را ببینم، چون فلسفه نمی گذارد. نمی توانم کارهای معمولی را به خوبی انجام دهم. شبیه عقب افتاده ها شدم. در مهمانی ها وای به حال کسی که بحثی را با من آغاز کند. دوستان ام را بارها به خاطر نقد نحوه زندگی شان آزرده ام. یک گره کروات بلد نیستم ببندم، چون فقط یک بار حاضر شدم چنین کنم. بدبین و بی رحم در انتقاد، احساساتی و زود رنج در برابر بی عدالتی های زندگی. می گویند افسرده ام، بارها شنیده ام. برایم مهم نیست، هر چند ترجیحا باور نمی کنم. می گویم آنها که چنین می گویند، مانند من تندرست و ورزشکار نیستند. اطاق ام به هم ریخته است. اندیشه ام را نمی توانم به جایی بند کنم. وان گوگ و کواین را با هم می خوانم. فلسفه اگزیستانس و فلسفه علم را پس از هم. با خستگی ام می جنگم، و از کسالت بشدت متنفرم. در همه چیز به کار معتقدم. جامعه ما به شدت کسالت زده است. از غر زدن و غر شنیدن متنفرم. تحمل ام زیاد است ولی وقتی تمام شود، از خودم می ترسم. سعی می کنم هر روز ورزش کنم، رژیم غذایی ام را حفظ می کنم. وقتی می نویسم همه چیز کوچک می شود، وقتی از چیزی سخن می گویم همه چیز بزرگ می شود. از ازدواج اشکال می گیرم، و اگر متاهلی را گیر بیاورم یا تسلیم می شود که اشتباه کرده، یا سکوتی محض خواهد خواند. به انقلاب اعتقادی ندارم. به اصلاح افکار و اعمال اجتماعی اعتقادی ندارم، ولی عملا نمی توانم بی تفاوت باشم. وقتی شعری بخوانم، آنروز دیگر هیچ کار دیگری جز خیره شدن و شعر خواندن نمی توانم کرد. برای فلسفه اصالت قائلم، از این جهت با پست مدرن ها دعوایم می شود. از اصالت فلسفه معنایی کلی مراد نمی کنم، بر خلاف مدرن ها. ادعایم را در باب اصالت فلسفه برای خودم نگه می دارم، با رئالیست ها کنار نمی آیم. به تحلیل فلسفی اعتقاد دارم، با اگزیستانس ها کاملا جور نمی شوم. از رنج برای فلسفه تاثیر می گیرم و به درد های این زندگی می پردازم، پس با تحلیلی ها هم کاملا جور نمی شوم. هر حکمی را تا جایی که بتوانم سلاخی می کنم، اصلا نمی توانم ایجابی باشم. یک متافیزیک خوار بوده ام تا جایی که یادم می آید، متافیزیسین ها را می کشم و کشته ام. نسبیت انگار، شکاک، و قائل به اصالت نقد در اصالت فلسفه ام. به دیالوگ در فلسفه بسیار معتقدم و هرگز از آن خسته نمی شوم، و چشم به تحصیل هیچ نتیجه ای هم از دیالوگ ندارم، آنچه معمولا افراد از شنیدنش منفجر می شوند. در فلسفه بیش از همه به تفکر انتقادی گرایش دارم. زیاد خواب می بینم و خواب هایم را به یاد می آورم، و در زندگی روزمره و غیره هم از خواب هایم تاثیر می پذیرم، گاهی هم آنها را می نویسم، گویی یک مراسم را به جا می آورم. بودا را دوست دارم و خود را به آموزه های وی وفادار می یابم، هر چند کاملا با او هم کنار نمی آیم، ولی به او بیش از دیگران خود را علاقه مند می یابم. در میان سوتراهای بودا سوترای دل. در فیلسوفان سقراط و پروتاگوراس و هیوم را بیش از همه دوست دارم. در شعرا لورکا، مایکوفسکی، و هایکوسرایان را بیش از دیگران می خواهم. در میان استادان ذن هاکوئین و سایادو او جوتیکا. در میان فیلم ها به پاپیون بیش از ما بقی علاقه دارم. در میان عاشقان بشریت کارل مارکس برایم از همه خواستنی تر است. و در میان اساطیر گیلگمش را یگانه می یابم. در میان زنان آنکه مرا بیش از دیگران می رنجاند بیشتر می خواهم. در میان گوشه نشینان لائوتسه و از میان انقلابیون ارنستو گوارا کاماندنته. در میان نظریات فلسفی نسبیت پروتاگوراس، مغز در خمره پاتنم، بازی های زبانی ویتگنشتاین، و کل گرایی کواین را می ستایم. در میان موسیقیدانان کلاسیک بتهون یگانه است. در میان رپرهای فارسی شاهین نجفی. در راک، راک آلترناتیو نیروانا. در متال متالیکا. در کانتری تام ویت. در میان نقاشان رافائیل و فان گوگ. در میان رمانها و رمان نویسان، فقط برادران کارامازوف داستایوسکی. و در میان حماسه سرایان سوفوکلس را می ستایم. و در میان همه مجسمه ها، فیلسوف در حال تفکر رودن را.

واقعا نمی دانم چرا اینها را می نویسم، جملاتی پوچ که به هیچ کاری نمی آیند.

کسری خوزستانی یا فورکالا


چندی زمان می خواهد تا آدمی از خود بپرسد کیست، و دریابد که خودش هم می تواند برای خودش بیگانه باشد. البته برخی هرگز به این سوال دچار نمی شود و اغلب نیز به سرعت از این پرسش می گذرند. اما عده ای هم به عللی نامعلوم همواره این پرسش را با خود نگاه می دارند. بگذریم که این پرسش شبه متافیزیکی، خود اساسا با ابهامات شدیدی از جهت ابهام در واژه "من" روبروست. اما من همواره می ترسم که این تمایل پرداخت به این پرسشِ احتمالا جعلی هرگز با اینهمه کوشش حل نشود. آدمی همواره از خصوصیات خود می پرسد، اینکه چه هست و چه باید یا می تواند باشد و چه بهتر است نباشد و اینکه چگونه چنین نماید، و به آنچه هست قانع نمی شود، نکته این دلهره های وجودی به جا مانده از درخشش نخستین شعاع خورشید فلسفه در تاریکی انسان است، نه افاداتی صرفا تحلیلی که در جای خود لازم اند.

بعدها آدمی به نقش "جبر" در زندگی بیشتر پی می برد. زندگی تلاش انسان علیه جبر است. با پی بردن به دیدگاه های علوم انسانی، در می یابیم که این من فقط همین من حاضر در اینجا و اکنون نیست، چرا که ما بیشتر از هر چیز دیگری، ژن های دیگران، تصمیمات و عدم تصمیم گیری های تاریخی دیگران، عادات و رسوم دیگران، کتاب ها واندیشه ها و جهل های دیگران، خشم و شهوت و عشق و فداکاری دیگران، سرکوب امیال و ولنگاری شهوات دیگران، هستیم. در واقع آنچه ما هستیم دیگران تعیین نموده اند. ساختارهای سنگین و غمناک اجتماعی و جریان های دهشتبار تاریخی ما را اینگونه ساخته اند. پی می بریم که ما چقدر ضعیف و کوچکیم. موجودی در ستیز بقاء اصلح ، متعلق به طبقه کامندی کارگری استعمار شده، اسیر در پنجه عقده های متعدد و اندیشنده در نخستین چارچوب های خرد ناخودآگاه جمعی ، فرایند بزرگ شرطی شدن پاولوف، دستی که برای جور کردن قرداد ترکمتن چای و تنباکو 1919 و... رشوه گرفت و دستی که آنها را امضاء نمود، غمها و کوششهای میهن دوستانه عباس میرزا و امیر کبیر و مصدق، سلسله نامتناهی از شاهان و حکام و قاضیان و والیان ظالم و خونخوار و آدمکش کشورمان ایران، اشعار وغزل های شاعرانی که آرام آرام اندیشه هایی را به ما باورانده اند، انقلابیون و اصلاح گران، صبر و مساعی معلمانی که سر خم ننمودند، سکوت و سقوط رنجبران و مظلومان، سریالها و فیلمها و متن موسیقی هایی که به خوردمان رفته است، یوغ همه حرف های زوری که به گردن داریم، و هزاران هزار علل کوچک و بزرگ دیگر تا اینکه الآن همینی شدیم که فکر می کنیم هستیم. ما پی می بریم که چقدر خودمان نیستیم ، ما خیلی کم خودمان هستیم. و تازه پرسش از "من کیستم" ابعاد و معانی متفاوت و مختلفی را در بر می گیرد. حال چقدر باید بخوانیم و بپرسیم و بدانیم و بجوییم و طاقت بیاریم و استقامت کنیم.

هر روز برای عصیان علیه جبر فرصتی ست. عصیان علیه کلاس های درس معلمان عقب مانده، منبرهای ملاهای احمق، والدین دیوانه، دوستان زیادت خواه، همسران لجباز و ویرانگر، فرزندان باجگیر، فامیل های پر حرف، رئیس های نفهم اداره های کوفتی، جامعه عصبی و دردکش، یک نظام خودکامه، شکنجه های ندنستن و نتوانستن. اینها همه لشکرهایی نیستند که علیه آنها باید "من" را گسیل نمود. همین "من" که چه بر سر ما نمی آورد. قطارهایی از صفات نکوهیده را به اختیار می توان پشت سر هم بدون توقف تصور نمود، و باز هم "من" توصیف نخواهد شد.

هر روز برای کسب آزادی موهبتی ست. به یاد می آورم حدود 2 سال پیش بود که با شهر فلسفه آشنا شدم. در آن زمان اشتیاق زیادی برای دیدن اهالی فلسفه ایران داشتم، اهالی جوان و جسور و تازه نفس. وقتی به شهر فلسفه آمدم، در نظر اول انتظار کار های جدی و تازه ای داشتم که البته هرگز هم آن انتظار بر آورده نشد. اما افراد با استعدادی را دیدم که مشغول انجام کارهایی بودند. دوستانی داشتم. نقد و بحث با برخی از دوستان بالا گرفت و حل نمی شد. برخی می رنجیدند و برخی حوصله نداشتند. بعد از این همه سال هنوز نمی دانم فایده فلسفه چیست، ولی در آن زمان که من به نوعی "خرمگس" معرکه بودم، دست کم سکوت، سوءتفاهم، کمی ناراحتی، و در نهایت توهین خوردن از فواید فلسفه ،چنان که امروز هم هست، بود. البته فلسفه یک واژه است و هزاران مراد و تعریف دارد. و تقصیر کسی هم نبود. اندکی پس از آن به عللی اجتماعی خاصه ما ایرانیان، شهردار شهر فلسفه و هیئت تصمیم گیری، به من حکم کردند که حتما باید هویت واقعی خود را آشکار کنم. آخر من فور کالا بودم، یک نام جعلی که جعلیت اش تابلو بود. من هم شروع کردم به ارائه علل و دلایل به منظور دفاع از اینکه چرا هویت ام را مشخص نمی کنم. مباحث زیادی طرح نمودم، که شاید مهم ترین شان همان حق شهروندی دموکراسی خواهی بود. من خود در موضع پاسخ خواهی از ایشان بر آمدم که "اساسا چرا بدون یک نظر خواهی فراگیر، که به راحتی هم ممکن بود، ایشان سخن خود را قانون تلقی می کنند؟" که هنوز هم به نظرم سخن قابل دفاعی ست و البته پاسخی نمی یافتم. کار بالا گرفت و حل نشد. در این میان مسئله برخورد من در شهر فلسفه نیز مشکلاتی را به وجود می آورد؛ "یا سوالات من بیش از توان پاسخ دهی همشهریان بود، یا سوالات من بالفعل نافی توان پاسخ دهی همشهریان بود". من فلسفه را در همه پیش فرض ها و اصول و نظریات راه می دادم، و حدودی برای توقف از طرح پرسش نداشتم، من فلسفه عریان و بی تعارفات معمول می طلبیدم. با کسی تعارف و تشریف نداشتم. نزدیکترین دوستان و افراد را هم نقد می کردم، و هیچوقت از هیچ بحثی خسته نمی شدم. شاید اشکال از گردانندگان نرم افزاری شهر فلسفه بود که خیلی کلی از فلسفه سخن می گفتند و اظهار اشتیاق کلی می نمودند، من هم در حوزه فلسفه سخن می گفتم ولی مراد ما شاید با هم متفاوت بود، شاید هم تنگناهای عملی آنها مجبورشان می ساخت که چنین نمایند. به نظر خودم در حق من و برخی از دوستان تبعید شده جفا هایی رفت که رفت. و در نهایت مرا تبعید کردند، و پس از آن نوشتند که فلانی در صدد گزارش دادن کارهای شهر به جاهایی بوده است، که صرفا بهانه ای برای دفاع از وجهه خدشه خورده خود داشته باشند، و کسی هم معترض نشد، نه به خاطر من و نه به خاطر دیگر تبعید شدگان، و نه به خاطر مبارزه علیه تبعید و سانسور افراد. جالب اینکه بعدها کار به جایی رسانیدند که محمد نجفی شهردار شهر فلسفه به این تفاهت گویی ها بیفتاد:

"همان‌گونه که در توصیف شهر فلسفه هم آمده است «شهر فلسفه، شهر دوستداران دانايي است. شهري مجازي كه دوستداران دانايي را گرد هم آورده تا فلسفيدن را تمرين كنند و جست‌وجوگري را و گفت‌وگو را». اما متأسفانه همان‌طور که می‌دانید گاهی کسانی نیز هستند که چه بسا سبکی متفاوت در زندگی را برمی‌گزینند. از همین روی تصمیم گرفتیم که امکان عضویت و حق شهروندی در شهر فلسفه را تنها برای کسانی محفوظ نگاه داریم که از سوی شهروندان این شهر دعوت‌نامه دریافت می‌کنند." و"علاوه بر این از تمامی شهروندان شهر فلسفه خواهش می‌کنیم که اگر قرار است فعالیتی را در شهر داشته باشند، برای مثال گروهی را در شهر تأسیس می‌کنند محتوای آن گروه را در خارج از شهر منتشر نکنند تا این‌چنین بازدیدکنندگانی را به سایت یا وبلاگ خود بکشانند. به گمان ما این عمل در حوزه‌ی مجازی عملی اخلاقی نیست." و"هم‌چنین با توجه به این‌که بیشتر شهروندان شهر فلسفه در ایران زندگی می‌کنند لطفاً از انتشار مطالب، عکس‌ها، فیلم‌ها یا انجام فعالیت‌هایی که سبب خواهد شد سایت شهر فلسفه فیلتر شود خودداری کنید."

از حذف اشخاص تا سانسور فعالیت ها و از گزینش فعالیت ها تا اعمال دیکتاتوری. آری، من متفاوت زندگی می کنم، متفاوت از امثال شما، اما من نیز مستحق حذف شدن نیستم، همانگونه که هیچ تفاوتی چنین حقی را توجیه نمی سازد. البته به خوبی می توان تاثیر این جبری که گفتم را در تفکرات و اعمال امثال گردانندگان شهر فلسفه و محمد نجفی شاهد بود، چرا که آنها ایدئولوژی حاکم بر سرنوشت و تاریخ و روش جامعه و حاکمان خود را به خوبی پذیرفته اند. حتی آنها نیز نمی خواهند و نمی توانند برای اینکه چرا رأی گیری و دمکراسی را در آن شهر اعمال نمی کنند دلیل بیاورند، یا حتی استدلالی برای رسمیت دادن به حذف افراد به سبب تفاوت در سبک زندگی! آنها نمی توانند این مسائل را جزو قوانین شهر فلسفه فهرست نمایند، اما باید پرسید آنها در این عدم فعالیت ماخوذ به کدامین شرم یا دست به کار کدامین پنهان کاری هستند. آنها به راستی به کدامین، کدامین فلسفه (اگر چنین فلسفه ای تواند یافت شد) گرایش دارند؟ آنها نه تنها خود، فیلترینگ را پذیرفتند و بدان عمل نمودند، بلکه کوشش کردند تا اندیشه فیلترینگ را به شهرنشینان آن دیار نیز حقنه کنند، بدون آنکه از بنیاد ها و ساختارهای معرفتی این ایده در صدد دفاع و توجیه بر آیند. به راستی ما از کدامین مفاهیم و معانی سخن می گوییم که از عنوان فلسفه استفاده می کنیم؟

اینچنین فلسفه درباری، محافظه کار و هراسان-هراساننده، چه ماحصلی کسب خواهد نمود؟ برای چه کسانی؟ و چگونه؟

هر لحظه باید برای خویشتن مبارزه نمود. پس از تبعید از مکان فوق الذکر تصمیم گرفتم جایی برای فعالیت های خود در نظر بگیرم. و چنین شد که فکرم به ایجاد وبلاگی معمولی رسید. یکی از دلایلی که من خود را با نامهای جعلی می نامم تلاش برای احراز هویتی ست که از پیش برای خود من نیز تعین یافته نباشد. من خود را تا حدی در تاثیر متنی که می نویسم می شناسم. متنی که برای نوشتن اش تلاش می کنم. یا به قول برخی "متنی که نوشتن اش علی الحساب مرا به زنده ماندن متقاعد می سازد".

فصل الخطاب چیست؟



این روزها تعبیر "فصل الخطاب" اینجا و آنجا در ایران به گوش می رسد. هرچه فکر می کنم می بینم این تعبیر دچار اشکالاتی ست.

به نظر می رسد که "فصل الخطاب" به معنای پایان گفتگو و دیالوگ مطرح می شود؛ "پایان گفتگو"؟! تا جایی که من می دانم از لحاظ فلسفی، هیچگاه گفتگو پایان نمی یابد، چون هیچ سخن آخری وجود ندارد، باز چون تفکر و نقد را پایانی نیست. در ضمن "پایان گفتگو" در حیطه فلسفه اساسا اشکال و ایراد است؛ به طوری که معمولا سعی می شود تا آفات گفتگو کشف و سپس از آنها احتذار گردد تا گفتگو ادامه یابد، چرا که گفتگو شأن فیلسوف و فلسفه است. به نظر شخص من هیچ معیار مشخص و از پیش تعیین شده و برای همه یا اکثریت قابل توجه به رسمیت شناخته شده ای در فلسفه وجود ندارد و نمی تواند وجود داشته باشد که بر اساس آن تعیین کنیم سخن کجا به پایان می رسد و مثلا درست از غلط جدا می شود و خلاصه وارد عمل به معنای خاص یعنی انجام این کار یا آن کارِ درست می شویم. این سخن قصار را همواره با خود نجوا کرده ام که "در فلسفه هیچ پرونده ای بسته نمی شود".

با این وصف "پایان گفتگو" یا "فصل الخطاب" چیست؟ برای درک "فصل الخطاب" این پرسش را طبق معمول ماهوی و متافیزیکی پاسخ نمی دهیم، بلکه به صورتی کاربردی پیگیر می شویم. یکی از کاربردهای "فصل الخطاب" در حوزه قانون است؛ مثلا گفته شده

"هیات رزمندگان اسلام با صدور بیانیه ای بیانات الهی و حیات بخش حضرت ایت الله خامنه ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در نماز جمعه گذشته را حسن ختام و فصل الخطاب و منشور مواجهه انقلاب با مهمترین مسائل داخلی کشور دانست."#"سعيد شريعتي عضو مستعفي جبهه مشاركت در نشست سالانه دفتر تحكيم وحدت كه امروز جمعه 14 اسفند در دانشگاه امير كبير برگزار شد گفت: رهبري نقطه توازن قوا در كشور است كه همه بايد آن را به عنوان فصل الخطاب قبول داشته باشند."# "مصطفي کواکبيان دبيرکل حزب مردم سالاري با بيان اينکه مقام معظم رهبري حماسه 9 دي را روز اتمام حجت خواندند اظهار داشت، همه بايد فرمايشات ايشان را فصل الخطاب قرار دهيم"#. "پایگاه بسیج کوثر شرکت آب منطقه ای گلستان در بیانیه ای با اشاره به برگزاری انتخابات دهم ریاست جمهوری، ضمن تجلیل از حضور باشکوه و بی نظیر ملت ایران در این انتخابات تاکید کرده است: فرمایشات رهبری آرامش بخش و فصل الخطاب برای همه می باشد."#"اختلافي که نزد قاضي مطرح شده است دراين صورت حکم نهائي قاضي حلال مشکل وفصل الخطاب است"#، یا "بموجب بند 8اصل 110 چنانچه نظام دچار معضلي گرددکه ازطرق عادي يعني قوانين موجود حل نگرددرهبر از طريق مجمع تشخيص مصلحت نظام انرا فيصله خواهندداد واين همان فصل الخطاب است"# و در ادامه این سخن "البته اگر دچار معضل غير قابل حل شدند ميتوانند بايشان (رهبر) مراجعه تا براساس همان اصل مشکل را فيصله دهند"# "آیت الله خامنه ای افزودند: قانون باید در تمام امور کشور فصل الخطاب باشد تا زندگی مردم و امور جامعه روان شود. "#...

نکته قابل توجه اینکه با نیم نگاهی حتی به تاریخ فلسفه می توان رویکرد "ضد مرجعیت پذیری" را که در طول گذار این نوع از اندیشیدن جریان داشته است ملاحظه نمود. اساسا مرجعیت پذیری با تفکر مستقلانه و شخصی و دلیل پروری و دلیل خواهی نمی خواند. این خصوصیاته تنها متعلق به دوره روشنگری نیستند، بلکه آغازی بس کهن تر دارند. البته باید توجه نمود که مرجعیت به معنای مرجع قرار دادن شخص یا سخن شخص یا مجموعه ای از سخنان عده ای است که دیگر نتوان از وی سوال و دلیل خواهی نمود یا در سخن وی چون و چرا کرد. با این سخن به نظر می رسد که حتی "قانون" نیز نمی تواند و نباید فصل الخطاب چیزی غیر از یک دعوی باشد، اینگونه است که به نظر می رسد روشن نمودن درست و غلط بودن یک جریان فکری، اجتماعی، فرهنگی یا مجموعه ای از معتقدات، یا افکار یک حزب مشخص، یا هر امر کلی یا تفسیر پذیر دیگر و خلاصه هر چیزی که بتوان در باب آن چون و چرا نمود و نتوان مشخصا در دادگاه به آن رسیدگی نمود، "فصل الخطاب" وجود ندارد.

در مورد قانون نیز باید بیشتر اندیشه نمود؛ قانون به طور کلی (همچون نفی یک قانون اساسی و پذیرش یک قانون اساسی دیگر) و جزئی (همچون چون و چراهای کسی که در یک دادگاه می پندارد مورد ظلم واقع شده) قابل چون و چرا هست و همواره نیز امکان تغییر آن از میان نمی رود، اما در یک مورد مشخص ظاهرا به اقتضا و ضرورت تصمیم گیری عاجلانه و غالبا رفع اشکالی که مربوط به قسمتی از زندگی روزمره می شود و نفع حقوق عمومی افراد "فصل الخطاب" وجود دارد، که البته آن هم امری جعلی و توافقی میان افراد یک جامعه مشخص است، می توان پذیرفت که قانون "فصل الخطاب" باشد، اما "فصل الخطاب" ی اگر وجود داشته باشد هم، چیزی جز توافق کلی و پیشین ما نیست، که باز هم قابل خدشه است. در باب قانون نیز باید دانست که مشروعیت قانون در چیست. به نظر نمی رسد که مشروعیت یا قانونیت قانون به چیزی جز یک توافق حداکثری باشد (این سخن را به عنوان یک حکم کلی نمی گویم بلکه هرگاه توافق کلی افراد از قانون مشخصی برهم خورد، عملا شاهدیم که قانون عوض می شود). اما مشکل این است که بعدها عده ای می آیند و به یک قانون مصوب می چسبند و چنان مهار و عنان ابزار قدرت و تقسیم و توزیع ارکان و ارگان های اعمال و ابراز قدرت را به خود اختصاص داده و چنان متن قانون را به نفع خود تفسیر می نمایند و دم از "فصل الخطاب" و اهمیت و قداست آن می زنند که دیگر "فصل الخطاب" چیزی جز چماقی دست مایه عده ای نخواهد تواند بود.

آنچه سر گفتن اش داشتم این است که عده ای نبایند آنجا که دیدگاه ها و اندیشه های اجتماعی در حال تغییر هستند، به هر علتی، برای نگاهداری وضع قبلی، هر وضعی که بوده، مدام "فصل الخطاب" "فصل الخطاب" کنند، و مرادشان آن باشد که این مسئله و آن امر نباید تغییر کند. اینان ظاهرا فراموش کرده اند که به همین صورت بود که چندی قبل نیز اوضاع سیاسی اندکی تغییر کرد، چطور آنزمان "فصل الخطاب" نبود؟ یا به مزاق و سلیقه شخص ایشان و گروه آنان باید مشخص می شد؟

سخن فیلسوف چنین است: "دلیر باش در به کار گرفتن فهم خیش"، و سخن شاعر: "به اندیشیدن خطر (مَ) کن". به هنگام اندیشیدن و اتخاذ تصمیم تازه هیچ "فصل الخطاب"ی وجود ندارد، که خوداندیشی ما، خود تمام "فصل الخطاب" هاست.

خلاصه اینکه اتوریته و خودکامگی و تمامیت خواهی شاخ و دم مشخصی ندارد و گاه در یک تعبیر در زمانه و وضع خاصی هم جلوه می سازد ولو آنکه خود "فصل الخطاب"ی بیش نباشد.

#ارجاعات به آدرس (http://www.tebyan.net/Weblog/younes_nasri/post.aspx?PostID=74970) (http://www.rajanews.com/detail.asp?id=45922) (http://www.irna.ir/View/FullStory/?NewsId=893887) (http://www.wnn.ir/html/modules.php?op=modload&name=News&file=article&highlight=&sid=6782) (http://www.behabadi.net) و (http://behabadi.parsiblog.com/1209828.htm) (http://www.leader.ir/langs/fa/?p=contentShow&id=5628) است.

مسافر کوچولوی ما
چندی پیش بعد از سالیانی نظری شنیداری به مسافر کوچولو، اثر آنتوان دو سنت اگزوپری، با ترجمه احمد شاملو انداختم. زمانی آشنایی می گفت، که زمانی بود که از منظر این اثر به آدم بزرگا نظر بد می کردیم، حال خود نیز آدم بزرگی شدیم برای خودمان. نمی خواهم به این بپردازم که چطور یک بچه آدم بزرگ می شود، چرا که پیش فرض آن این است که آدم بزرگ شدن چیزه بدیه!
به نظر من این اثر، در نگاهی کلی، یک نقد اجتماعی است. ساده ترین دلیل آن همین نگاه بد خواننده به آدم بزرگها تحت تأثیر فضایی که اثر ایجاد می کند است. دلایل دیگر را در متن اثر جستجو می کنم. تیپ های شخصیتی ای که مسافر کوچولو در سیاره های مختلف می بیند، تیپ هایی اغراق شده هستند، که در برخی موارد می تواند نمایانگر اهداف آشکار و پنهان، برخی و یا حتی بسیاری از، انسانها در یک جامعه نمونه باشد. ابراز شگفتی مسافر کوچولو از مشاهده این تیپهای مختلف و بیان جمله (( این آدم بزرگا راستی راستی چقدر عجیبن! )) موید نقد آنها است، نقدی که البته از آنجا که این تیپهای اغراق شده خود به خود حالتی طنز و مسخره به خود می گیرند، احتیاجی به هیچ دلیل اضافه ای، از حیث تأثیرگذاری، ندارد. علاوه بر این با این نقدها از زبان موجوداتی زمینی نیز روبرو هستیم. انسانها، به طور کلی، حتی از زبان یک گل سه برگه ناچیز نیز، به دلیل بی ریشگی نقد می شوند. تشبیه انسانها به کوههایی که بدون هیچ قوه تخیلی تنها آن چه را که می شنوند تکرار می کنند، نقد آنها به خاطر عدم انس گرفتن به یکدیگر از زبان روباه، و مسخره کردن انسانها به دلیل رفت و آمد از طریق قطارها در مسیرهایی که رفت و برگشتشان، از نظر مسافر کوچولو هیچ معنایی ندارد و اختراع قرصهای رفع تشنگی که منجر به صرفه جویی در وقت می شود، همه، نقد بخشی از وجوه زندگی انسانها است، که گاه به خاطر تأثیر کلماتی که به کار برده می شود، مورد قبول واقع می شود.
اما اثر تنها محدود به این نقدها نیست، و، به نظر من، این وجه از اثر مهم ترین و زیبا ترین وجه این اثر است. این داستان، داستان تفکرات نویسنده، و شاید تغییر تفکرات نویسنده است، که در سفری که مسافر کوچولو انجام می دهد نمود پیدا می کند. به نظر من مسافر کوچولو و آن مسافری که (( روزگارش به تنهایی می گذشت، بی اونکه راستی راستی یکی رو داشته باشه که باهاش دو تا کلمه حرف بزنه، )) مسافری که (( که پرت افتاده تر از هر کشتی شکسته ای که وسط اقیانوس به تخته پاره ای چسبیده باشه، )) وسط کویر گیر افتاده است، هر دو یک نفراند، به این معنا که هر یک وجوهی از تفکرات یک انسان اند، که همان نویسنده اثر است. به یاد بیاوریم که اگزوپری این داستان را از زبان اول شخص نگاشته است. یکی از این دو مردی بالغ، تنها ومنزوی است، که در پروازش از فراز آفریقا هیچ مسافری را به همراه خویش ندارد، و دیگری کودکی است پرسشگر، که کمتر پاسخ می دهد و بیشتر سئوال می کند، و تا پاسخ پرسش خویش را نگیرد، سئوالش را فراموش نمی کند. سیر این سفر از سیاره ای دوردست از زمین، جایی که انسانها در آن زندگی می کنند، آغاز می شود. مسافر کوچک گلی را که دوستش دارد، و گلی که او را دوست دارد اما به خاطر غرورش از گفتن این حقیقت تا لحظات پایانی جدایی سر باز می زند، آغاز می شود. من نمی دانم که این گل کیست و یا چیست، اما هر چه که هست در گلی است، که بنابر فرض، در ذهن کودک جای دارد. این کودک، و شاید مرد بالغی که کودک ذهنش را به این سفر فرستاده است، در ضمن این سفر شخصیت خود را باز می یابد. این بازیابی از طریق نقد آن چه که با آن روبرو می شود، از منظر دنیای ساده و پیرایه کودکانه اش، صورت می گیرد. اما این سفر، علاوه بر این، سفری است که در آن این کودک با روبرو شدن با موجوداتی همچون روباه و مار، که به نظر من تأثیر گذارترین شخصیت را در این داستان با صدای متناسب و زیبای بیوک میرزایی را دارا است، از دنیای ساده اندیشانه و کودکانه خویش فاصله می گیرد، و می آموزد که قدر گل خویش را بداند و نسبت به آن احساس مسئولیت نماید. او می آموزد که گل اش علی رغم آن ظاهر مغرور موجودی به شدت آسیب پذیر است، که ارزش گل اش به عمری است که به پای او صرف نموده است، و به محبت و انس والفتی است که با وی گرفته است.
در پایان سفر کودک هم تشنه است و هم جویای مرگ، مرگی که مار به وی هدیه می کند. رمز آلود و راز آلود بودن مرگ به خوبی در زبان مار و گفتگوی مسافر کوچولو با وی نمایان است، و جذاب تر اینکه اگزوپری، از زبان مار، مرگ را حلال همه معماها می داند. تشنگی کودک به وسیله مرد بالغ رفع می شود، و می میرد، بلکه دیگر بار به نزد گل خویش باز گردد. وی در این بازگشت دیگر همچون گذشته رفتار نخواهد نمود چرا که تغییر کرده است. بالغ می ماند، اما دیگر تنها نیست چرا که، هم چون روباه که از رنگ گندم به یاد مسافر کوچولو خواهد افتاد، با نگاه کردن به ستاره ها به یاد مسافر کوچولو خواهد افتاد، و می آموزد که بسیاری از چیزهایی که به آنها اهمیت می داد به هیچ وجه مهم تر از این نیست که (( تو فلون نقطه ای که نمی دونیم، فلون بره ای که نمی شناسیم، گل سرخی رو چریده یا نچریده.))

اولین جسدی که دیدم

همیشه خویشتن را در برابر تجربه مرگ روئین تن احساس می کنم و یا شاید می کردم. مرگ تنها مضمون و محتوایی فلسفی داشت: (( آن گاه که تو هستی مرگی در کار نیست، و آن گاه که مرگ هست تو نیستی؛ )) به همین سادگی!
شاید هرگز، تا پایان عمر، اولین جنازه ای را که دیدم فراموش نکنم. در قبرستان عمومی، در تهران، شهر مرگ، مرگ همه چیز، شهر تباهی و افسردگی و نومیدی؛ شهری که در این یک سال عزیزانی را به آغوش مرگ سرخ سپرد؛ در وانی که برای شستشوی مردگان بود، توسط مرده شویانی حرفه ای و چیره دست. مردی بود که به گفته کارشناسی سکته قلبی کرده بود، این را از آنجا می گفت که کمرش، تماما، دچار کبودی و خون مردگی شده بود. چهره تقریبا جذابی داشت، با سبیل هایی تُنُک و بدون ریش و موهایی کوتاه که در قسمت جلویی کم شده بودند. جوان بود، شاید، 50 یا 60 سال، پوست بدنش سفید بود و سالم. اندامش سخت شده بود. دستها به زحمت، انگار که مشت و مالشان می دادی، خم می شدند. اسیر و رام در دستان مرده شور، اما سنگین و لخت. راستی! راستی! انگار که مرده بود.
چرا این قدر برایم عجیب بود دیدن این نعش؟! انگار تمام فلسفه ام فرو ریخت، شاید ترسیده بودم؟! می توانستی تصور کنی که خواب است. می توانستی تصور کنی که این همان اویی نیست که او می نامیدیش. راستی او که بود؟ او در آن لحظه کجا بود؟ آیا وقتی مرگ از راه رسید او آن جایی که مرگ می رسید نبود؟ دیگر نمی توانستم این را باور کنم. وقتی که مرگ از راه رسید او، آنجا بود، کجا بود؟ مرگ کجا بود که از راه به آنجا که او بود رسید، و او در کجا بود، آن گاه که مرگ رسید، و این هر دو در چه زمانی و در کجا بودند؟ این سئوالات، سئوالاتی احمقانه بیش نبود.
برای من در آن لحظه نعشی، نعش انسانی که شاید زمانی برای خود حرمتی قائل بود، شاید آرزوها داشت، شاید دیگرانی به او اهمیت می دادند، آدم بود، آدم، با همه آن مشخصاتی که از او می دانم، نعشی، در آن حوضچه بود. چرا بدن خود را نمی پوشاند؟! چرا آن قدر رام بود، علی رغم همه آن سنگینی و مخالفت در اجرای فرامین مرده شور؟! از خودم خجالت می کشیدم که به بدن انسانی که زمانی حرمتی داشته است نظر می کنم، بدنی که از چشم بسیاری پنهان مانده بود، و آن مرد، شاید، ناراضی بود از این که من در آن حال استیصال و اسیری به وی نظر می کنم؟!
چرا همه اش تمایل دارم که او را، آن نعش را، او بدانم؟! باور نمی کردم، باور نمی کردم، انسانی را که مرده است! عجیب بود، بسیار عجیب. من زیر خاک مدفون کردن آدمی را دیده بودم، با همه ضجه ها و ناله ها و اشکها و فریادها و غش کردنها و آه و آه و آه... من مدفون شدن عزیزی را دیده بودم. اما چرا این نعش برایم معنایی دیگر داشت، با وجود آن که غریبه بود؟!
یک لحظه خودتان را جای او تصور کنید! ... دوست ندارید که از جایتان برخیزید، خویشتن را از چنگال مرده شور رها سازید، بگریزید؟ ... دوست ندارید خودتان باشید، نه آن که در آنجا اسیر و رام دست مرده شور است، اما چه سنگین و لَخت؟
مرگ چیست؟ از کجا می آید؟ وقتی که می آید من در کجایم؟ کجا هم دیگر را ملاقات می کنیم؟ آیا از جایی می آید؟ وقتی که مرگ از راه به من می رسد و من می میرم، من چه می شوم؟ من کجا می رود و بعد آنی که در آنجا افتاده، آن نعش، چه کسی می شود؟ شاید مرگ تنها یک تجربه است، تجربه ای شخصی و انتقال ناپذیر، و نه حتی انسانی.

خداوند، رنج، و تظاهری بیش از این خسته

خداوند آن ایده ایست که تنها به بودن تظاهر می کند، و به تصدیق نبودن همواره نزدیکتر می شود. هر چه می گذرد، یا جهان از رنج بیشتری انباشته تر می گردد، و یا ادراک ما از انباشت رنج در خاطره مان با جهانی به رنج نشسته، عصبی تر می شود. چگونه مرا یارای آن است هر آنگاه که از خواب بیدار می گردم چنین با خود نجوا نکنم؛ اگر تمامی رنج جهان را در سویی، و لذت جهان را در سویی دیگر نهاده می دیدم، هرگز اینچنین معجونی؛ رنج سنگین را به نشئه لذتی کوتاه ترجیح نمی توانستم نهاد. مرا چگونه یارای نوشیدن جرعه های کشنده جام آفرینش بود؟ نه، خداوند تنها به بودن تظاهر می ساخته است، تظاهری که دیگر از این تظاهر و فریب نیز خسته تر است. این است خوانش من از همه این متن پوسیده.

تولدی دیگر در جهان نیچه ای حزن آلود ما


دو روز پیش یکی از دوستان قدیمی با من تماس گرفت و در حالی که بادی به غبغب انداخته بود گفت "ما صاحب بچه شدیم". وقتی گفتم "آیا الان احساس رضایت می کنی" با لحنی شدیدتر گفت "بله".

البته اینکه من نمی توانم احساس شخصی وی را از وقوع چنین حادثه ای درک کنم به جای خود، که به هر حال می توانم این را به حساب اختلاف تفسیر از زندگی و غیره بگذارم، اما مطمئنا میان دو دوست، و به خاطر دوستی که به جای خود مسئله ایست، تفسیر های واحدی نیز وجود دارد که نحوه به نظر رسیدن جهان و درک معانی اتفاقات آن را تا حدی به هم نزدیک می سازد، به قول گادامر نوعی "امتزاج افق ها" از متن زدگی روزمره و بیش از آن نیز می تواند یا بایسته است در میان باشد.

من در این میان هیچ چیز چندان دلخواهی نمی بینم. واقعا از آن مایه امید به آینده چیزی بر جای نمی بینم که آدمیانی چون ما را به استمرار نسل خویش وادار سازد. من در دوست خود همچون بسیاری دیگر هیچ گونه کسب افتخاری نمی بینم که فرزند دار شدن چونان موفقیتی دیگر در کنار آن افتخارات بدرخشد. تحصیلات نیمه عالی رها شده. یک زندگی نیمه کارمندی. قرض و قوله. بدهی سر ماه. خانه نداشته. پشتوانه فرهنگی ملی قومی کم رنگ. کم بود آشنایی با مسائل و راه حل های روز به علت شغل هایی که همه عمر ما را می گیرند. کمبود وقت برای همه چیز؛ سخن گفتن، شنیدن، و وجود داشتن، دست کم آنگونه که خود می خواسته ایم. زندگی به دور از تولید صنعتی، و یا خود آفرینش هنری، و هیچ. واقعا این زندگی به سبک ما، آنقدر کوتاه است که چقدر برای خودمان و برای خود بودنمان وقت کم داریم. اینکه چه هستیم، یا چه می پسندیم باشیم. یک زندگی به دور از حق انتخاب های دست کم شخصی. ما حتی در شخصی ترین مسائل نیز به دیگر بودن هایمان می آلاییم. دست مایه خواست های خانواده و دوستان و همسران و فرزندان بودن می شویم. نه بهره ای از شناخت گذشته تاریخی مان برده ایم، نه بهره ای از آرزو هایی که می توانیم بالقوه برای تحقق شان بکوشیم. اخلاق مان در سایه مقتضیات موقعیت و تعریف جامعه و وضع زمانه تاریک نور می بازد. سیر مطالعات مان مقطع مقطع، متوقف می شود. چند خبر محلی را صورت کلی وضع جهان امروز می انگاریم. رسانه ها را به خورد خود می دهیم و تنبلی را بهانه می آوریم، و می گوییم همش همینه. دین مادر زادی را به تحقیق نیازموده به مناسک می رویم و تا آخر فقط به چند سوال بی جواب در ذهن خود مفتخر می شویم. بدن مان را به کار که نه بلکه به حقوق ماهیانه بدون راندمان می سپاریم، و تا آخر هم نمی فهمیم که ازهمسرمان خوشمان نمی آمده، فقط مصلحت این بود. و پای جبر را به میانه باز می کنیم، آری اگر این جبر هم نبود ما چه مایه رنج پر درد تری می کشیدیم. ما در واقع قرضی زندگی می کنیم، رنج های خودمان را به روی خود نمی آوریم تا شادیمان کاهش نیابد. و هرگز با چهره رنج های خودمان، رنج های شخصی و طولانی خود جسارت مواجهه نمی یابیم. ما سازشکارانه با مشکلات کنار می آییم و به جنگ نرفته پای مذاکره با شرایط زندگی می نشینیم. واقعا چه کسی مسبب اینهمه رنج و بدبختی ست؟ ما اینگونه آمال کدامین افراد را برآورده می سازیم؟ چرا؟ حال پای شخص دیگری را به این مهمانخانه درد باز می کنیم، سلولهای دیگری برای ادراک رنج. مسائل حل ناکرده مان را به گردن دیگری می اندازیم و احساس رضایت می کنیم، اگر این را هم نگوییم دیگر چه بگوییم. و این است زندگی؟ انسانی را به این جهان آوردن و در این جنگل حرف زور رها کردن که چه؟ آیا این رنج بسنده نبود؟ آیا این بدبختی کفایت نداشت؟ با دست توانگر کدامین تربیت؟ با توان رفاهی کدامین سرمایه؟ به آرزوی چه؟ میلادی سراسر آغشته به اسرار شیر خشک و ویاگرا. تاریخ پرشکوه جامعه ای برخوردار از حق نخبه کشی(، برای آنها که "جامعه شناسی نخبه کشی" را نخوانده اند می گویم)، و از سخنان طه حسین و ابوالعلا معری چشم می پوشم. ما واقعا بازیچه دستان دیگری باید باشیم که چنین می کنیم، و گر نه جهل عظیم و سلسله دار ما خود بزرگترین شاهد ماست بر اشتباهات ما.

و اینها ست سرفه های مکرر عقل چرک کرده من.