هستی


در پایین تپه پلی هست. سگها در دشت پروانه ها را دنبال می کنند. درخت ها دور اند، علفها نزدیک. باغ سیب در یک سوی جاده به افق می کشد و گاهی رهگذری. حصار ها کوتاه اند. زاغها فقط عبور می کنند. مترسکی در مزارع دور دست نیست. هیچ کوهی اینجا نیست. همه جا سبز است. روز می گوید به شب که می آیم، شب می گوید چنین بادا. آسمان به تن دشت نزدیک است. همه ساعات مانند هم اند. روزها مانند هم اند. کرم درون سیب می اندیشد جهان چه روشن است. در گرگ و میش یک چیز همیشه مسلم است، به زودی صبح می شود. محلی ها به شهر می روند. شهری ها به خانه می روند. خانه ها کوچک و کوچک تر می شوند. در راه بازگشت، عبور ما در راه خاکی را جا به جا می کند. کافی برای تو چیست؟ کافی چیست؟ چگونه به دست می آید؟ نمی دانم از همان ابتدا هم نمی دانستم. در کولبار من چند سنگ هست و این حقیقت که مردم یا لذت طلبند یا نتیجه گرا. عمر همین بود و به پایان رسید. چه زود پیر شدم. فکر می کردم طولانی تر باشد. شاید باز هم بر گردم. خوش بینی ابلهانه است. بیشتر دوستان ام مرده اند. آدم ها تکرار می شوند. حرف های آنها هیچ وقت تمام نمی شود. دیگر شب رسیده است. به ساعت نگاه نکن، نه، به ساعت نگاه نکن. بگذار این لحظه را درک کنم. هر چیزی که درک می کنی توهم است. نمی خواهم بر اثر خفگی بمیرم، مرگی شاعرانه تر می خواهم. در اطاق را ببند، بگذار در حال خودم باشم.

هیچ رنجی جاودانه نخواهد رفت

بگذار انسانی باشم در جستجوی آزادی
بی کشتار و بی سرکوب
بی خوشه های خون و بی خیش های خشم
بگذار جنون را تسلایی باشم
بی تخدیر و بی شکنجه
بی فریاد مرگ بر تو
بگذار انسانی باشم در خور خویش و برای خویش
نه برای آنکه سگی زوزه ام کشد : مشتی خس و خاشاک
بگذار حقیقت، حقیقتی راستین باشم تا تو
چشمان خود را بگشایی و مرا نظاره کنی
بگذار انسانی باشم
در جستجوی آزادی
نه توشه لعنت تو، نه مرده بر کف خیابان
چه خواهد ماند از تحکم دروغین تو
چه خواهد پایید از رعبت مأمورین تو
بگذار انسانی باشم نه در خور تو
که در خور خویش
در جست وجوی آزادی

ما هیچ ضرورتی نداریم


یکی از نکاتی که در زندگی ما بسیار به چشم می خورد، غفلت از این مسئله است که «وجود ما در این عالم هیچ ضرورت مطلقی ندارد». در واقع غالبا یا همیشه فکر می کنیم که «ما، ضرورتا باید می بودیم». روند عادی شدن زندگی روزمره عمدتا آگاهی ما را به امر غیر ضروری بودن وجود مان در هر موقعیت ممکن انسانی، به تاخیر یا فراموشی نسبی و گاه مطلق ژرفی می افکند. اصل تراژیک «انسان موجود مرگ آگاه است»، به سادگیرنگ متن خوردن یک فنجان قهوه تلخ هم می تواند از سطح آگاهی ما رخت بر بندد. از سوی دیگر حوادث/ وقایع «اگزیستانس»/ «وجودی» می تواند این سطح آگاهی را به وجود آورد/ باز یابد/ تشدید نماید. اموری از قبیل؛ احساس نزدیکی مرگ، از دست دادن اعضای بدن، از دست دادن عزیزان، مهاجرت، تجربه تراژیک عشق، ورشکستگی مالی، تجربیات عارفانه، تجربیات پوچگرایانه، طرح شدن پرسشهای همیشه متافیزیکی، احساس بزرگ تنهایی، و به طور کلی هر چیزی که روال عادی زندگی روزمره را تا حدی به نوسان آورد.
در واقع بیشتر اموری که بشر («انسان موجود ابزار ساز است»،) می سازد، برای گریز از هجوم و تشدید حضور معنای همین عدم ضرورت وجود خودش می باشد. در قوم/ قبیله/ خانواده/ جامعه/ دیگران بودن، و خلاصه یکی میان بسیاران بودن، و میان سرنوشت کلی معین زیستن و مردن، شاید یکی از قوی ترین انگیزه ها برای گریز از اصل عدم ضرورت بودن انسان باشد؛ به طوری که میتوان همه/ تقریبا همه صورت های دیگر گریزورزی از این اصل را به همین انگیزه تحویل نمود. در یک کلام «انسان از تنهایی می ترسد»، پس «همه چیز باید در خدمت تنهایی گریزی ما باشد».
بسیاری از خدایان اندیشه بشری که تا کنون ظهور کرده اند، آموزه ها و اندیشه هایی در انداخته اند تا بتواند آدمی را به مواجهه با تنهایی/ ترس از تنهایی/ از فرد بودن/ یکه شدن/ یگانگی، فراخوانند. ولی بغرنجترین حادثه تراژیک این بوده است که «انسان حتی همین آموزه های مخالف گریز از خویشتن خویش بودن را نیز به چیزی برای گریز از خویش تبدیل ساخته و می سازد» (،«بشر گاهی هرگز خودش نیست»). اینگونه «همین بسیاری از خدایان اندیشه بشری که تا کنون ظهور کرده اند»، بیشتر به چیزی از قبیل «بت» و «حقیقت» تبدیل گشته اند، تا انسان با دست آویز قرار دادن اینان، تا آخریت لحظه ممکن، همچنان بتواند از تنهایی خویش بگریزد(،«انسان موجود گریزان است»). در واقع انسان از تنهایی خویش می ترسد، و بیشتر هم از این ترس خویش می ترسد، نه از خود تنهایی اش(،«انسان موجود ترسان است»). پس اینگونه انسان غفلتا گرایش می یابد که بینگارد امری ضروری است. بودن انسان برای انسان امری متعارف و معمول می گردد. انسان آرزوهای محال می پرورد و خواست نامحدود به معنای حرص را در خود حفظ می کند.

" as a flower blown out by the windgoes to rest and cannot be definedso the wise man freed from individualitygoes to rest and cannot be defined.gone beyond all images-gone beyond the power of words "
From: Sutra Nipata
"چونان گلی معلق به دست باد
آرام می رود و شناخت نتواند شد
پس انسان فرزانه آزاد از فردیت
آرام می رود و شناخت نتواند شد.
از همه تصورات فرا رفته است-
از نیروی واژگان فرا رفته است"
از: نیپاتا سوترا

علم مطلق الهی و اختیار انسانی ناسازگارند

من قلبا معتقدم که خدا، همه چیز را از قبل می داند، اما نمی توانم بپذیرم که عقلا چنین چیزی ممکن است. خوب، من آشکارا می گویم که همه چیز این جهان عقلانی نیستند و شاید اصلا لازم هم نباشد که چنین باشد.
مدعای اصلی:
1. خدا عالم مطلق است.
2. انسان مختار است.
ضد-مدعا:
1. علم مطلق الهی و اختیار انسانی با هم ناسازگارند.
روش نقض "مدعای اصلی" با مدعای فرعی:
با توجه به اینکه هیچ آدم عاقلی هرگز صریحا مجموعه متناقضی از باورها و احکام را نه می پذیرد و نه ارائه می دهد، باید دانست که اغلب یا همه تناقضات در مجموعه های موجود و مطرح، "ضمنی" هستند. بنابراین باید کوشید مقدمات الحاقی پنهان را در این مجموها و اساسا این قبیل مجموعه با روایت های معمول اش نشان داد.
نقض:
1. خدا عالم مطلق است، یعنی خدا همه چیز را می داند، پس چیزی نیست که خدا آن را نداند.
2. علم مطلق الهی، ضروری است.
3. علم، جهل نیست.
4. اراده انسانی یکی از همه چیز است.
5. اراده انسانی، در صورتی آزاد یعنی مختار است که در حالی که هیچ امر بیرونی آن را کاملا مجبور یا کاملا آن را متاثر نسازد، متعلق خود را اراده نماید.
6. اما اراده انسانی نمی تواند به هر امر ممکنی تعلق یابد، چرا که آن امر هرگز بر اساس 2 نمی تواند به امری غیر یا خارج از آنچه در محتوا و ساحت علم "ضروری" خدا (به نحو پیشینی) است تعلق یابد، "مگر" آنکه یا علم خدا "مطلق" نباشد، یا "ضروری نباشد، یا "علم" نباشد، و یا آنکه انسان "مختار" نباشد.
7. انسان مختار است.
نکته:
ممکن است برخی موجودات انسانی به اسباب و دلایلی بخواهند با هرگونه "حفظ اصطلاح" مجموعه مدعای اصلی را سازگار نشان دهند. از قبیل: خدا، اراده انسان را اساسا مختار و آزاد آفریده است. باید بگویم که متاسفانه نمی شود ناسازگاری را البته به همین راحتی ها دور زد. مقدمات 2 و 6 بسیار مهم و گریز ناپذیر برای قائل به مدعای اصلی هستند و تکلیف را بیشتر از دیگر مقدمات، این دو تعیین می کنند. البته رد اختیار نسانی راههای دیگری هم دارد. ولی به نظر من همین یکی از همه تیزتر و قوی تر است.
سخن آخر:
خداوند مرا به خاطر آنچه کرده ام، خوب یا بد، دقیقا نمی دانم، قرین بخشش خویش قرار دهاد. آمین.

همه چیز "رنج" است

در هندوستان به راهبی برخوردم که در حال آغاز مراسم خونفشانی خودخواسته نهایی برای نیل به حقیقت بود. وقتی از او با هزار خواهش خواستم تا حقایقی را که تا کنون یافته است، پیش از پایان این مراسم برایم بازگو نماید، در نهایت چنین گفت:
در متون مقدسی که از کتابهای مقدس بزرگ حذف شده اند، حقایق ساده ای را می توانیم یافت. پس از تحقیق و جستجوی بیشتر می فهمیم که این عبارات به خاطر آنکه انسان نمی تواند همه چیز را در همین عالم خاکی و عمر اندک و حقیر خویش دریابد، توسط انسان از متون مقدس حذف گشته اند. چرا باید انسان را با آگاهی دادن بیشتر، سعادت بخشایید!؟
رنج بشری دیگر برای ذهن ما، امری بسیار معمول و متعارف است. هیچکس حالتی بدون رنج را متصور نیست. رنج بردن عادی ست، عادی ست. رنج بردن خوشایند است. دیگر نیازی نیست که رنج را تحمل کنیم؛ چرا که بدون رنج بردن اساسا ذهنی وجود نخواهد داشت. حتی سنگ ها و آبشاران هم رنج می برند، پروانه ها و رنگ ها هم رنج می برند. عشق چیزی جز رنج نیست و صبر نیز رنج است. یک فضیلت بیش نیست و آن نیز رنج است؛ یا خود به رنج پایان می یابد یا از رنج پدید می آید. به هر جا بنگریم، این تنها رنج است که به نظر می رسد. پس شادی چیست؟ توانایی لذت بردن از رنج. پس شجاعت چیست؟ سرکوب ترس از مواجهه با رنج. پس مرد کیست؟ آنکه در کشاکش رنج سنگ زیرین آسیاب باشد. پس عدالت چیست؟ تقسیم و توزیع رنج بردن به گونه ای که بتوان رنج بردن را در همه جا به موجه ترین وجه ممکن مشاهده نمود و از توده شدن بی رویه رنج در یک سو غفلت ورزیدن. پس بهشت چیست؟ جایگاهی که در آن هیچکس از رنج بردن خویش آگاه نیست؛ رنج از دست دادن دیگران، رنج آگاه شدن بر اینکه می توانستی انسانی بهتر بود اما اکنون دیگر نمی توان، رنج ادراک پوچ بودن همه رنج های بیفایده ای که در طول زندگی برده ایم، رنج آگاهی از همه-رنج بودن ماهیت حیات، رنج ادراک بزرگترین رنج؛ بی معنایی زندگی. پس انسان بزرگ کیست؟ آنکس که رنج های بیشتر و بیشتری می کشد و باز رنج می کشد بدون اینکه هرگز اعتراضی داشته باشد. پس جهنم چیست؟ رنج بردنی بیشتر برای آنکه رنج بردن هایی کمتر را بی هیچ اعتراضی در بهشت بتوانیم تاب آورد. پس لذت چیست؟ رنجی که رنجی دیگر را به تاخیر می افکند، رنجی که خود را متقاعد می سازیم که هرگز از آن نمی توانیم رنج ببریم. پس فلسفه چیست؟ کوششی احمقانه برای رسیدن به ادراکی هرچه تمامتر از همه رنج ها و حقیقت رنج. پس خود کشی چیست؟ اقدام به رنج بردنی ضعیف تر برای اجتناب از تن سپردن به رنج هایی بسیار بزرگتر. پس خونفشانی مقدس برای دست یابی به حقیقت چیست؟ رنجی که تا بدان تن ندهی نمی توانی در این عالم به ادراک آن برسی، و اگر به کشیدن بار این رنج تن دهی آنگاه دیگر در رنجستان این عالم نخواهی بود که به ادراک آن برسی. این آخرین کوشش برای رسیدن به حقیقت نهایی رنج است.
آنگاه راهب با آرامش تمام در این لحظه جیغ کشید و جان داد.
آیا هیچ حقیقتی در سخنان آن راهب بود؟ من هنوز نتوانستم درک کنم! شما چطور؟

امروز

امروز فقط می توانم این شعر را از برتولت برشت، این شاعر دوران فاشیسم آلمان به یاد آورم؛


اگر زنده اي مگو: هرگز!
هيچ يقيني را يقين نيست
از پي كلام ستمگران
صداي ستمديدگان خواهد آمد
چه كسي ميتواند بگويد هرگز؟
دوام استثمار از كيست؟
از ما
ختام استثمار از كيست؟
باز هم از ما
اگر از پا افتاده اي، برخيز
اگر شكست خورده اي، باز بجنگ
چگونه ميتوان بازداشت
آنكس را كه جايگاه خويش شناخته
بدان كه شكست خوردگان امروز
فاتحان فردايند و "هرگز" به "هم امروز" تبديل ميشود