درد عشقی کشیده ام که مپرس؛ دیفرامبی از جهان نیچه‌ای


درد عشقی کشیده ام که مپرس؛ دیفرامبی از جهان نیچه‌ای

تقدیم به گروه موسیقی اوهام


درد عشقی چنان خسته ترین خاطرۀ هویت زبانی
از تفسیر سادیستی پیرترین شاعر آفریده ای که مپرس
-: بارها گفته ام با من سخن مگو، مباد شهود زائل شود
من در دفتر شعر، گفتگوی کیهانها را پی گرفته ام
زهر هجریّ و شوکران شهنشهی خورانیدم و گفت:
انسان نابالغ کنون به تقویم قمری شود اعدام
در تفسیر "بهتر بود فرستاده زودتر آواره می شد"
قانونا حغ مطلغ تویی، از مشروطه به بعد، چه مپرسی
که مرداد و بهمن و خردادند امشاسپندان تیر خوردۀ تقوهیم های شکستۀ ما
ای شمع خار خلیده گریان بخواب تا نانوشته ماند تاریخ مغلوبان
"گشته ام همه عمر در جهان از پی(...") کار"گری می گفت
"جاودانگی؟"، سنگین ترین انعکاس آخرین ققنوس، بر جهان پساگیلگمشی در افکند
لغزش نیلوفرانۀ نخستین آزیت صبحگاهی را، در دورترین مرداب قلب بودا؛ "حقیقت رنج"
"اینهمه رنج در جهان بهر چیست، اغراق تا می توان ساخت"، گفتمش
"آنگاه روشنفکران را آفریده ام بسان اخگران قطبی خویش"، رنج گفت
آنسان دلبری به موهنات مستی در سومنات سرکوبیدگان شما آفریده ام
تا به انفراد مهذب از دست شما نمی رویم و حافظۀ مان اتاقی است در نگشوده
کلید کاتب در محراب گم کرده، در ته چشمان معشوق زنگ خورده، به شاعر غائب سپرده،
یا خود امیرزادۀ سرخ مغولی با خود به گذشته ها برده، بازگشته سرخورده، سَرتَر خورده
هرآنچ به گوش خود از دهانش بارها مکاتبات مورخانه ای نوشته ایم که هیچ اگر نوشته بودیم بهتر بود اما چه شد ننوشتیم هنوز نامکتشف است
دروغهایی شنیده ای، معترفم همواره بی اجبار، هرچند هنوز خسته نیی از شنیدن مپرس
سوی من بیا و لبم مدوز به لب شاعر لب سوخته که "این نیز بگذرد"
حسنک حوّا و فرخی آدم بود، آزادی سیب و ما شیطانیم
تا خاطرات اسلیمی جهان همه‌سانسوری را نگوییم نخواهیم مرد
لب معادن ملی کجا و سودای لعل کو، ای عریانگران طاهر
به چشم‌بادامی های ریزنقش و سپیدان قامت بلند شمالی
آنجا چنان مجمع البحرینی پیش‌فروخته ایم که ببین
اما هیچ نقطۀ سپید کو، یا خاکستری، یا... گفتی سیاه می بینی؟
چون کور گشته ای دگر مپرس "کو"
بی تو، باز هم بی تو در سلول خویش ننگینت ساخته ام،
چه توهین دشواری افسوس که نمی شنوی، می شنوی؟ دشوارتر باش
رنجها کشی و لذت بری از عاشق دیگرآزار خویش تا هرگز مگویی کس را که "من هم!"
همچو حافظ کجا چنین دگرباش دیده ای، دشمن به راه و جهان سراسر سیاه و آه مظلومان براه و به خواب رفته همه غیرت تبار شاه و جهانگشایی هفتمین زمانه بدراند بنیاد هستی انسان چو کاه و، در راه خودآزاری تو با خدای به تعطیلات رفته از ترس استیضاح و عصر دموکراسی های ورشکستۀ راه راه و عالیجنابان خاکستر در خانۀ اشباح و، با شب تیره همی گردیم گرد چوب رخت تا بیابیم قبای ژندۀ خود را بر کجای این شب تیره که روز سرد است
از عقده ناگشودۀ شما ای منجیان ویرانگر، ما چرا ز خویش کنیم توبه تا نجات ویرانگرتان زندیق مان خواند
"معشوق همجنس از آب درآمده"، روی دیگر "عاشق هراس‌فکن" ست
هر دو را به ازل پیر کرده ایم، شما را مومیا

خشونت عشق و خیش اشک های مشتعل خدا *داستانی در باب "آیا اسیدپاشی در «هر» شرایطی جنایت است؟"

خشونت عشق و خیش اشک های مشتعل خدا
*داستانی در باب "آیا اسیدپاشی در «هر» شرایطی جنایت است؟"
می خواهم برای همیشه از همدیگر جدا شویم.
زن کتاب را کنار گذاشت و با گرفتگی های بی اعتنایی لجبازانه ای بر لبهایش سوهان ناخن را برداشت. صدای تند و بریدۀ سوهان روی صفحۀ ساعت دیواری طنین و تأخیر می انداخت، و با بوی چای مانده در هم می آمیخت. احتمالا پرده ای، تختی، خانه ای، قریه ای، انسانی، چیزی در تکه های دورافتادۀ یک کتاب باز ماندۀ تاریخ داشت می سوخت. خودش را دلداری می داد که ما همان کسانی هستیم که همزمان عاشقانه می گیم و ضدعاشقانه هم، شده واسه یه نفر، یه خاطره، حتی تو یه کنسرت و با هر دو حال می کنیم و کنار میاییم، این قابلیت عجیبیه که قبلا هرگز نداشته ایم.
به نظرت نظر من هیچ اهمیتی نداره؟
مرد سیگاری روشن کرد، پکی عمیق زد و "زرین دودی گرفت عالم" را و تمام تن زن را، نظریه سیاهچاله ها در لخته های عصبی وی ذوق ذوق می کرد و آکسون های مغزش را خنج می کشید. او می دانست یا دست کم می ترسید از اینکه به همین زودی با این موقعیت مواجه شود، شاید همیشه این صحنه را بازسازی می کرد. دوستی گفته بود که جهان آنطور که فکر می کنی شکل می گیرد، اما این یکی از احمقانه ترین ها به نظرش می رسید. کار تقریبا تمام بود و باید بساطش را جمع و جور می کرد و می رفت، مثل یک انگ که وقتی به کسی می خورد دیگر نمی شود پاکش کرد و هرگز اهمیتی ندارد که طرف واقعا مقصر است یا نه. اما هر موجود زنده ای به یک سری قابلیت های دفاعی تجهیز یافته است. دود سیگار انگار همۀ دنیا؛ پیکر زن را پیچیده در زنانگی قهار، می گرفت و محکم می تکانید.
این توافقات در تشکیل یک رابطه اهمیت داره نه در از بین بردنش.
زن از نگاه مستقیم طفره می رفت، و می دانست که مستقیما تحت نظر واقع شده است، و از سوی دیگر می فهمید که در نظر مرد چگونه تفسیر می شود. چشم به آن پایین ها دوخت، و فقیری را در حال جستجو در آشغالها دید. چه صحنۀ معمولیی انگار خرید و فروش یک لباس در یک دستفروشی باشد، تکرار و ناتوانی از تغییر دادن عادی کننده هستن. این که چیزی نبود در هر چند دقیقه چند انسان در سومالی از گرسنگی می مردند، و خدا نه توی سجاده بود، نه تو جرز دیوارای مسجدی که هر مومن برای آرامش بهش نیاز داره. بوی لاک ناخن نشست کرده بود، و در یک لحظه مانع دستی شد که خاطرات قدیمی را از چمدان احساسات بیرون می کشید.
خوب فکر می کنی من باید پیش خودم چه توجیهی برای این واقعه داشته باشم.

جاودانگی جاودانه، جاودانگی گذرا، آری جاودانگی گذرا

دیشب خواب دیدم که زنم، برایم دختری زاده بود. البته اصلا با او ازدواج نکرده بودم ، حتی زن را نمی شناختم ، حتی یادم نمی آید او را دیده باشم. دختری چندماهه برایم آوردند به نحوی که می خواستند بگویند الآن به دنیا آمده است، و گفتند این دختر توست. من از اساس با ازدواج و بچه دار شدن مخالفم؛ اما هنگامی که دختر را در آغوشم نهادند آدم دیگری شدم. دختر تقریبا می توانست کلمات و جملاتی بیان کند، درشت و سپید بود. به همه چیز توجه می کرد، همه مجذوبش شده بودند. یادم می آید مانند هنگام کودکی ام، زمان خواب در هوای زمان جنگ بود، ولی مکان، جنوب نبود. هوا خاکستری بود، و هر چیز زنده بشارتی از زندگی، شاید هم ابری بود. هوای بوف کور بود، یا نه هوای فیلمهای برگمان بود بیشتر، مخصوصا سکوت و توت فرنگی های وحشی. دختر مدام با من زمزمه می کرد، و من برایش حرف می زدم که نمی دانم شاید چون نترسد، شاید هم برای اینکه خودم نترسم. خیلی دوستش داشتم، با آن دست کوچه دست مرا گرفته بود. من تا کنون هیچ احساسی نسبت به فرزند نداشته ام، اما فکر نمی کنم هیچ تجربۀ عاشقانه ای با تجربۀ عشق به فرزند شباهت داشته باشد. یادم می آید تو این حین و بین به صرافت افتاده بودم که نامش را چه نهم. هر چه فکر می کردم هیچ اسمی یادم نمی آمد. داشت اعصابم حسابی خرد می شد که چرا آن نامی که باید به یادم نمی آید، اما دختر آنقدر توجهم را فراگرفته بود، که از اعصاب خرد شدن بی خیال شدم. دختر می توانست مرا صدا کند، نشانه ای بود که بر من دلالت داشت. مثل یک شعر، مثل یک فلسفه که بر یک فرد دلالت دارد. آفریده بودم آنچه مرا می آفرید. شاید نامش را به‌آفرید می نهادم. نامی که هم زنانه است هم مردانه.