چه کسی هرمنوتیک فلسفی را به سخره گرفته؟

چه کسی هرمنوتیک فلسفی را به سخره گرفته؟

"هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود، هر آنچه مقدس است آلوده و ملوث می گردد."

کارل مارکس

فلسفه خواندن امروز نسبت به گذشته عجیب تر شده است. از طرفی فیلسوفان بزرگ و زیادی در تاریخ فلسفه حضور یافته اند که مطالعه اندیشه های ایشان انگیزه ای ست اما سختی و گریز از ساده انگاری تفلسف هماره نگران کننده. اما همین عالم از گذشته عجیب تر شده است چون موجدات عجیب تری هم در همین روزگاران ما به سر می برند.

متکلمین در گذشته مصارفی داشته اند و با خوشبینانه ترین نگاه افکاری فلسفی هم پدید آورده اند، خوب خدایشان بیامرزاد. اما امروز متکلم کیست و چه می کند؟ بگذریم از این که آنقدر تعاریف جامعی از ادیان در سطح کلان طرح گردیده اند که با همه جامعیت گاه آنچنان جامعیتی یافته اند که می پنداریم در این دنیا دین همه چیز را فرا گرفته است چرا که این تعریف ها گاه خالی از وجه مانعیتی هستند. از سوی دیگر مفهوم دین آنقدر از میان رفته که امروز بهتر است بگوییم هر نوع احساس معنوی به هر صورت و شکلی که باشد دین است. مشکل من با متکلمین چیست؟ آخر موجودی که مدام از یک چیزی که خودش مدام دارد عوض می شود دفاع می کند کی می تواند به تفلسف که نه لااقل به یک تفکر، البته تفکر تن دهد. اصلا چرا باید از چیزی دفاع کرد؟ من واقعا نمی دانم مخاطب اینان کیست و تاثیر اینها به کجا می رود اما می خواستم بگویم "تا فلسفه مانده است و اینهمه حیرت، تو کیستی که دم از یقین می زنی؟"

نام عبدالحسین خسرو پناه کم و بیش در فلسفه دین که چه عرض کنم حیف این نام بلند که ما خودمان از مشتاقان فلسف دینیم، بله در فضای کلام اسلامی کشورمان شنیده می شود به طوری که جز ... در ما تداعی نمی کند. بلااخره گفتم یک چند کار ایشان را بررسی کنیم ببینیم ایشان در چه فضایی دارد سیر می کند و از چه چیزی واقعا دارد دفاع می کند. پرونده ایشان مشحون از افکاری بدیع است که اساسا بعید می دانم کسی به این سادگی ها بتواند به فهم راستین آن برسد. در اینجا می خواهم چند استدلال از ایشان را بررسی کنیم و پاره ای از این خامه سنگین را به ادراک رسیم.

در مصاحبه ای با عنوان "پرسش هایی زمینی از متن آسمانی" از وبلاگ روند نو با ارجاع به روزنامه جام جم ۲۲/۱۲/۱۳۸۷ نقل آمده است . خسرو پناه می خواهد تفکر و تفسیر هرمنوتیکی امثال آقای مجتهد شبستری را مثلا نقد کند. خوب ببینیم استدلال ایشان چیست:

"دين ثابت است و معرفت‌هاي ديني ثابت فراواني هم داريم و رفتار ديني ما هم بايد نسبت به اين معارف ثابت باشند. يعني مثلا فرض كنيد اصحاب پيامبرص در زمان پيامبرص از اقم الصلاه... وجوب نماز را فهميدند و الان هم ما بايد وجوب نماز را بفهميم. اين‌كه عالم تغيير كرده و دنياي مدرن و پست مدرن را تجربه كرديم، دليل نمي‌شود نماز ما هم شكل مدرن يا پست مدرن پيدا كند. پس دنياي مدرن چه چيز را تغيير مي‌دهد؟ پاسخ اين است كه دنياي مدرن پرسش‌هاي جديدي را براي ما به وجود مي‌آورد كه در زمان پيامبرص اين پرسش‌ها نبود. ما اين سوالات جديد را به دين عرضه مي‌كنيم و اگر خود دين و متن ديني پاسخ اين سوالات را داد، مي‌توانيم به معرفت‌هاي جديدي برسيم كه قبلا چنين معارفي نبوده است. مثلا ما مي‌توانيم از قرآن و سنت پاسخ‌هايي در نقد ماركسيسم و نقد ليبراليسم پيدا كنيم، ولو اين معرفت‌هاي جديد در گذشته نبود چرا كه پرسش‌هاي جديد در زمان گذشته نبود. پس ما معرفت‌هاي جديد از دين پيدا كرديم."

خوب مشکل و اشکال کار آقای مجتهد شبستری چه بوده است که ایشان اینقدر نارحت شده اند؟ بله آقای شبستری از هرمنوتیک فلسفی سخن می گوید و بر آنند که این نحله را در ایران بومی نمایند. بر اساس منبع مذکور؛

"هرمنوتيك فلسفي به‌دنبال كشف ماهيت فهم است. يعني اين مساله را بررسي مي‌كند كه فهم چه ماهيتي دارد.‌هايدگر و گادامر معتقدند كه پيش فرض‌ها، انتظارات و حتي روحيات اخلاقي در پيدايش فهم پديده يا متن تاثيرگذار است. مفسر يك متن به‌دنبال فهم مراد يك متن نيست، چون به تعبير دريدا مولف مرده است. مفسر با پيش فرض‌ها و انتظارات و روحيات اخلاقي متن را مي‌فهمد. با توجه به اين مبنايي كه گادامر آن را مطرح مي‌كند و آقاي شبستري هم آن را قبول دارد به اين نتيجه مي‌رسند كه يك متن به تعداد مفسران فهم‌هاي مختلف پيدا مي‌كند. يعني اگر بي‌نهايت مفسر داشته باشيم مي‌توانيم به بي‌نهايت فهم برسيم، چرا كه بي نهايت پيش فرض، انتظار و روحيات اخلاقي وجود دارد و ديگر سخن گفتن از فهم صحيح و فهم سقيم بي‌معناست. ديگر معياري براي درستي يا نادرستي فهم وجود ندارد. فهم‌ها، متكثر و داراي ارزش معرفت شناختي يكسان هستند."

حالا فعلا بماند که این بخش و بخش های دیگر در مصاحبه واقعا تا چه حد به روایت های معتبر و معروف هرمنوتیک فلسفی قرابت دارد؛ مسئله این است که استدلال خسروپناه در رد به قول خودش دیدگاه آقای شبستری چیست؟

1. دین ثابت است.

2. معرفت دینی ثابت است. البته در اصل "معرفت های دینی ثابت فراوانی وجود دارد".

پس

3. رفتار ديني ما هم بايد نسبت به اين معارف ثابت باشند.

به تعبیر دیگر نمی توان یا نیابد روایت یا فهم دیگری غیر از آنچه متقدمین از دین داشته اند داشت در حالی که آقای شبستری می خواهد فهم و تفسیر دیگری از دین ارائه کنند.

خوب گزاره 1 واقعا جالب است "دین ثابت است". در باب دین تعاریف بسیار مختلفی از چیستی و ماهیت آن ارائه می گردد و تقریبا بیشتر متفکرین جامعه شناسی و فلسفه و دین پژوه به تعاریف مختلفی از دین دست یازیده اند. حال وقتی تعریف مفهوم دین اینهمه مختلف است چگونه کسی می گوید مفهوم دین ثابت است در حالی که هیچ اجماع عقلانی کلی بر سر چیستی دین وجود ندارد. در این شرایط ایشان باید تعریف خاصی را برگزیده باشند که بر اساس آن می گویند دین ثابت است. اما مشکل به این راحتی ها حل نمی شود زیرا صرف انتخاب یکی از میان بسیار توسط یک نفر یا حتی عده ای که دلیل ترجیح کلی و اجماعی و خلاص حقانیت اش بر ما بقی نخواهد شد. در اینجا ایشان باید با استدلال همه تعارف دیگر را مردود نماید و تعریف خود را نیز مضافا بر همه ابطالهای دیگر نیز با برهان عقلی اثبات نماید مگر آنکه دیگر هیچ نوع تفسیر دیگری ممکن نباشد. اما افسوس که دوران برهان نیز قرن هاست که گذشته در ضمن تا جایی که ما می دانیم کار متکلم اساسا برهان بردار نیست و بر اساس صناعات خمس اصلا مبادی برهان در مواد جدل نمی گنجد. اما اگر مراد مصداق دین باشد یعنی دین به اعتبار مصداق ثابت است که باید گفت پس اینهمه تحقق خارجی انواع دین و فرقه در تاریخ ادیان چیست؟ مصادیق دین و دینداری هم ثابت نیستند. مگر اینکه ایشان بگویند فقط یک دین و یک فرقه و از آن فرقه هم یک شعبه و از آن شعبه هم همان یک قرائت، دین است. باید گفت تقریبا این همان ادعایی است که در هر دین و فرقه و شعبه و قرائت دیگر هم وجود دارد پس صرف اتخاذ این موضع در میان این همه مواضع موازی و مقارن برای ایشان امتیاز یا مویدی نخواهد بود و در غیر این صورت باز خوشحال می شویم ادله غیر دینی یعنی عقلانی این فرد را بشنویم. اما شاید ایشان مصداق دین نزد خدا را مد نظر دارند. اگر چنین است باید گفت باز هم هر شخص معتقدی گرایش دارد که دین نزد خود را همان دین نزد خدا بداند و گر نه چگونه می تواند بر اعتقاد بر دین خود توقف و اصرار نماید. در ضمن در موقعیت فعلی دین نزد خدا به چه درد این مشکل ما می خورد؟ دین نزد خدا اگر هم وجود داشته باشد، ماهیت آن برای ما در موقعیت فعلی و یکسان افراد مبهم است و ماهیت مبهم هم نسیه است. نباید از چیزی سخن گفت که شناخت آن مفقود است، مضافا اینکه ایشان چگونه می خواهند جواب ایمانگرایان را بدهند، که اگر بدانم خوشحال می شوم. و اگر مراد دین نزد بشر است باز همان قصه مصداق دین تکرار می شود. از همه اینها گذشته ایشان به نوعی ذات گرایی خاص معتقدند که بنابر آن دین یک ذاتی دارد که آن ذات به نظر شان ثابت آمده است، خوب باید بگویم ایشان هنوز هم یک متکلم اسلامی اند و فقط و فقط البته در عرصه دفاع در برابر خصم دل در گرو افلاطون و ارسطو دارند، چرا که ذات گرایی را خدا بیامرزاد پس از ایشان موافقانی دگر آمد از قبیل کانت و هوسرل که ایشان هم شی فی نفسه یا ذات را از عرصه شناخت خارج نمودند و در برخی روایات تنها به تصدیق این ذات قائل شدند. از همه مهمتر آنکه ذات گرایی خود بسیار محل پرسش واقع شده خصوصا از زمان تجربی گرایان انگلیسی و امروزه در نظر تحلیلی هایی چون کواین و ویتگنشتاین و فیلسوفان زبان که البته جای خود دارند. حال سوال من این است که

آیا مبانی این فرد روحانی آقای عبدالحسین خسروپناه در فلسفه، اساسا از آنچه که با آن مخالفت ورزیده و انکار می نمایند روشنتر ، قابل دفاع تر، به لحاظ تاریخ فلسفه زنده تر و مقبول تر، و مبرهن تر و متقن تر از مبانی هرمنوتیک فلسفی است یا خیر؟ مگر مبانی فلسفی ایشان از آسمان نزول آمده که لااقل بدون یک ارزیابی کلی دریابند که هیچی هم که نباشد دوران معاصر به اذعان بسیاری از فیلسوفان دوران زبان و فلسفه زبان است، تا ایشان لااقل حرمت فلسفه هرمنوتیکی را نگهدارند چه رسد به اهتمام برای درک و غیره! اگر مبانی ایشان به نظر ایشان در دوران فعلی فابل دفاع تر از هرمنوتیک فلسفی است خوب است که ادله و توصیفات فلسفی خود را، اگر حمل بر حماقت خود نمی نمایند، ارائه کنند. و گر نه ایشان به چه حقی در برج عاج فلسفه ای جدا افتاده از جریانات اخیر فلسفی می نشینند و نهایتا دل به نقد های موجود دیگران می کنند، در این رابطه باید گفت "در فلسفه غرب هیچ چیزی نقد ناشده رها نمی گردد و هرمنوتیک فلسفی نیز"، اما این به معنای این نیست که هر چه نقد شد نابود می شود و باطل می گردد چرا که اگر اینگونه بود که الان به هیچ چیزی در این فلسفه نمی باید معتقد بود. البته که هرمنوتیک فلسفی "هم" مورد انتقاد است، مگر می شود دیدگاه یا نظریه ای در فلسفه مورد انتقاد نباشد یا نتوان آنرا نقد نمود؟ خوب بود ایشان یک دوره تاریخ فلسفه را می خواند تا در می یافت که پس از هگل رویکرد تاریخی نگری در معرفت فلسفی و سیر تکامل آن، یا برای آنان که به تکامل قائل نبودند صرفا در ظهور و شناخت مسائل فلسفی مطرح گردید. در واقع همانطور که پس از کانت تاریخ فعالیت فلسفی یا همان تفلسف کانتی می شود، پس از هگل نیز جهان فلسفه هگلی می شود، به این معنا که اگر چه هگل به مثابه آخرین فیلسوف نظام ساز آشکار گردید اما برخی از آموزه های وی همچنان زنده اند به نحوی که اغلب جریانات و فیلسوفان پساهگلی در تفلسفات خویش رویکرد تاریخی و مواجهه تاریخی به مسئله را و اساسا تاریخ مسئله و پاسخ های ارائه یافته به آن را به شدت مورد توجه قرار می دهند. به نظر می رسد متکلمان ما تاریخ فلسفه را یا تا ارسطو خوانده اند و یا به نوعی برای تاریخ فلسفه از آغاز تا ارسطو را نسبت به پس از آن، به یک اصالت قائل اند، در غیر اینصورت چگونه می توان اهم مبانی و دیدگاه های قائلین به هرمنوتیک فلسفی را با منطق فلسفی ارسطوی فقید به این نحو قضاوت نمود که متن اساسا یک معنای نهایی و اصلی دارد که همان نظر مولف است و لاغیر و الا یک امر، در اینجا یعنی متن، در یک زمان یا در یک حال که تنها و تنها یک امر واحد است مثلا محمول حمل های متفاوتی می گردد و معانی متفاوتی را تاب می آورد و به این معنا کثرت می یابد؛ لذا نمی شود یک امر از آن جهت که واحد است (از این جهت که مولف اش یک و تنها یک مراد دارد) امری کثیر (دارای تفاسیر متعدد و مختلف توسط افراد و مفسرین متعدد در زمانها و شرایط متعدد) گردد.

گزاره 2 نیز به همینصورت است. معرفت دینی ثابت است. شاید در مورد دین می شد به نوعی برخی افرادی را یافت که به کلی مثالی یا خارجی قائل اند یا برخی هم شاید به دین متافیزیکی و نزد خدا قائل می بودند، اما در مورد یک امری که کاملا به ذهن مربوط است یعنی معرفت، دیگر واقعا حمل "ثابت" جالب است. معرفت دینی در اذهان دینداران است. دینداران موجوداتی دارای ژنتیک، عواطف، و جامعه هستند. کدامیک از اینها ثابت اند؟ اصلا ثبات در اینها چگونه معنایی می تواند داشته باشد؟ اینهمه تاریخ تفکر بشر کجا نشانی از ثبات داشته است؟ ایشان واقعا نقض غرض می اندیشند.

از همه بدتر اینکه ایشان ظاهرا میان "دین" از یکسو و "معرفت دینی" از سوی دیگر افتراقی قائل هستند. در حالی که به نظر می رسد دین همان معرفت دینی یعنی معرفت به دین باشد (از آنجا که من هرگز خود را یک ذات انگار نمی دانم) زیرا چگونه ممکن است کسی چیزی را که به آن معرفتی ندارد و آن را در مقوله معرفت ادراک نمی کند، امر مشخصی بداند در عین حال که برای آن صفت یا صفتی از قبیل مثلا ثابت قائل است؟ دین نیز مانند هر پدیده و مفهوم دیگر در فلسفه امری انتزاعی محسوب می شود. چگونه امری انتزاعی که مانند مثلا یک کتاب در خارج عینیت ندارد تا بتوان با رجوع به آن عین، مشکل شناخت و صحت و سقم تصوری و تصدیقی را در باب آن رفع نمود، چه به عنوان صرف خود آن چه به عنوان معرفت از آن، دارای صفت ثبات تلقی شود. این ذات و معارف مستقل در کجا و در چه عالم و نفس الامری هستند که ایشان بدان دست یاقته اند و ثبوت آن را با اعلی درجه از مبانی فکری و قیاس ضد هرمنوتیکی خود قرار داده اند؟ اگر ایشان غیر از این می اندیشند، پس باید گفت دچار این تالی فاسد می شوند "اگر دین غیر از معرفت دینی است، آنگاه ثبات در دین معنایی غیر از ثبات در معرفت به دین یا از دین دارد، بنابر قیاس این دو در "ثبات" به این لحاظ که با حمل بر دو امر متفاوت معانی متفاوتی یافته است، قیاسی مع الفارق است."

ایشان می اندیشند فهم امری از قبیل صدق و کذب منطقی در یک گزاره است و بس و می گویند "اگر بي‌نهايت مفسر داشته باشيم مي‌توانيم به بي‌نهايت فهم برسيم، چرا كه بي نهايت پيش فرض، انتظار و روحيات اخلاقي وجود دارد و ديگر سخن گفتن از فهم صحيح و فهم سقيم بي‌معناست. ديگر معياري براي درستي يا نادرستي فهم وجود ندارد. فهم‌ها، متكثر و داراي ارزش معرفت شناختي يكسان هستند"، ایشان می اندیشند فهم یا درست است یا غلط، یعنی هیچ حالت میانه ای هرگز در امر فهم وجود ندارد؟ در باب اینکه "در فهم متن معیار، مراد مولف است"، به فرض اینکه این اصل درست باشد، مراد مولف نزد کیست؟ و اساسا چگونه می توان فهم های متفاوت را در یکسو نهاد و مراد مولف را دریکسوی دیگر و آنگاه تمام فهم ها را با مراد مولف مقایسه نمود؟ اساسا اگر اینطور بود که مراد مولف روشن و مشخص باشد که باید پرسید چگونه اینهمه فهم متفاوت ظهور می کند؟ واقعا چگونه می توان از مراد مولف به نحوی مستقل سخن گفت؟ اگر واقعا مراد مولف چیزی علی حده از متن است چرا مولف اساسا به جای طرح مراد خود به متن روی آورده است، خوب مولف می رفت مراد خود را می نوشت؟ آیا واقعا متن نوعی استقلال از مراد مولف دارد؟ اگر اینگونه نیست چگونه می توان از یک فهم نهایی و کامل سخن گفت؟ به نظر من امر "فهم" مسبوق به صدق و کذب است و بنابراین نمی توان از فهم صادق و کاذب یا صحیح و سقیم سخن گفت، و اینکه فهم امری گزاره ای نیست. شما تا امری را فهم نکنید و تفسیری از معنای آن نزد خود حاصل ننمایید چگونه می توانید از صدق و کذب آن سخن گویید؟ به نظر من اینها مسائل اصلی هرمنوتیک فلسفی است و بعید می دانم آقای خسرو پناه به این راحتی ها توانسته باشند این مسائل ژرف را برای خود حل کرده باشند و اگر چنین باشد چرا تاکنون متنی در این باب از ایشان صادر نگردیده است؟

به فرض اینکه در این عالم هرمنوتیک فلسفی ای ظهور ننموده بود،‌ واقعا حرف امثال آقای عبدالحسین خسرو پناه در باب تفاسیر جدید از یک امر سنتی مانند دین چیست؟ "هیچ کسی حق ندارد از دینی که من به آن معتقد هستم، فهمی غیر از فهمی که من به هر سبب به آن ملتزم هستم، برداشت نماید". چرا؟ "چون من اساسا فهم را/ فهم خصوصا دین را ثابت می فهمم". چرا ایشان حتی در مقام تفکر نیز به نوعی اتوریته و ممنوعیت برخی انواع فکری قائل هستند؟ مگر تفکر تنها نزد ایشان است و بس؟ ایشان و امثال ایشان فهمی از دین دارند و دیگران هم فهمی دیگر از دین. این برای من تنها راهی است که می توان ام با در نظر گرفتن آن ایشان را به سخره نگیرم و از ته دل به ایشان نخندم. بنابراین می خواهم بگویم

1. نه دین ثابت است.

2. نه معرفت دینی ثابت است.

3. نه هیچ لزومی دارد که رفتار ديني ما هم بايد نسبت به اين معارف ثابت باشند.

اینگونه می توانم بگویم یک اختلاف بنیادین در مبانی فلسفی تقریبا حل ناپذیر است ولی بر اهل تفکر ناپسندیده است که با اصیل دانستن صرف مبانی خود به اموری از قبیل برهان خلف دست یازند به این معنا که در مخالفت دو حکم/پیش فرض، حکم/پیش فرض خود را در جایگاهی قرار دهند که دیدگاه دیگری را به عنوان "نقد" به دست آویز آن رد کنند اگر این هنر شماست، خوب این هم حرف ماست.

یک ترانه نهیلیستی بودایی برای تو

یک ترانه نهیلیستی بودایی برای تو

من. آری من. مرا دیگر توان سرودن عاشقانه ای نیست. من از جهان این همه اغراق بریده ام. از جهان عاشقانه های پوچ می میرم. دکتر به من گفته که وضعیت ذهنی ام اصلا خوب نیست. اما چه کسی گفته دکتر حال خودش خوبه. اصلا دیگه حال کی خوبه. این دنیا دیگر رویا های مرا از بین برده است و مردن چیست؟ مردن همین است. من هر روز پی می برم که چقدر رویا های پوچی داشته ام و حتی چه رویا های پوچی دارم. چه دنیای خوبی در انتظار ما بود. حقیقت این است که هیچ حقیقتی تن تو را نمی لرزاند چرا که نمی توانی به هیچ حقیقتی دل بسته باشی! نه، به این خاطر که قلب ات به تو می گوید که هیچ حقیقتی نمی توانست هرگز وجود داشته باشد! نه، بلکه به این خاطر که قلب تو دیگر زنده نیست. من از جهان خیابان های بلند از جهان ویترین های رنگی از جهان شبانه دوست از جهان عطر موسیقی از جهان پارک های مست از فواره ها از جهان امید های کوچک کوچک کوچک میمیرم. امید های ما یکدیگر را می خورند. آنها یکدیگر را نقض می کنند. لعنت به عشق. لعنت به این عشق. دکتر گفت که در ذهن تو یک فاجعه بسیار بزرگ اتفاق افتاده که اگر بخواهی ذهن ات را نجات دهی باید رهایش کنی. من گفت ام دکتر پس برای چی زندگی کنم؟ البته یک دکتر کسی نیست که بتواند چنین سوالی را جواب دهد. اما دکتر عینک اش را از روی چشمهایش برداشت و گفت "برو حال کن"! من گفتم دکتر تو واقعا در این دنیا می توانی حال کنی؟ دکتر بدبخت گفت "به زور". چه آفرینش بیچاره ای. مثل اینکه تا به حال اعدام شدن یک آدم رو دیده باشی. نه ندیده ای. وقتی جرثقیل طناب رو می کشه و بدن بالا می ره به شدت می لرزه. چه تقلای بیهوده ای. تماشاچیهای زیادی در ملا عام جمع می شن و کیفور کام. به مرور خاطرات گذشته از ذهن پاک می شن. یک فراموشی بزرگ روی همه چیزو می پوشونه. مغز تقریبا منفجر می شه نه به این خاطر که تقریبا هیچ خونی به هش نمی رسه بلکه به خاطر اینکه با تمام وجود به این بیچاره گی میچسبه. من فکر می کنم همه ما در زندگی با سرنوشت این معدوم روبرو هستیم. موقعیت ما یک موقعیت این چنینیه. می گن بودا در آخرین لحظه دست اونو می گیره و آروم اش می کنه. بودا یه نیلوفر بزرگ آبی رو چتر پیشونیش می کنه. اما افسوس که حتی بودا هم نمی تونه مانع این رنج بزرگ شه. مطمئن باش که بودا هم نمی تونه تو رو تا قبل از اون نجات بده. این تاوان این زندگی پوچه. اما خوابهای ات را چه خواهی کرد. رویاهایی که نمی توانی مانعشان بشوی. آنها به سراغت می آیند. هر وقت با اون رویای بزرگ و قدیمی از خواب بیدار می شوی دوست داری تلقی کنی که رویاهای ما جایی بیرون از خود ما وجود دارند. اما افسوس این فقط ذهن نابودگر توست. ذهن ات مدام به تو دروغ می گوید و تو برای اینکه از این رنج کمتر کنی سعی می کنی که دروغ بودن آنها را از ذهن ات حذف کنی. این یک سرع روحیست که تو را دنبال می کند. مثل یک گرگ وقتی با عضلاتی سترگ به مرگ می رسد برای اینکه گرسنگی از درون او را می جود. همه امیدهایت تو را از درون می بلعند. آنها فجیع ترین کرمهای خاطراتی اند. بزرگترین رنج تو این است که در حالی که هنوز زنده ای باید مرگ را کاملا درک کنی و تا قبل از آن هم نخواهی مرد.



سقراط به مثابه متفکر انتقادی

سقراط به مثابه متفکر انتقادی

هر فیلسوفی در کارش دچار نقص ها و خللی است که از پذیرش کامل دیدگاه یا نظام مورد نظر وی مانع می گردد. اما برخی از فیلسوفان به نسبت روشی ساده تر و دارای مقدمات و کاربست های کمتری هستند که همین امر پذیرش دیدگاه آنها را ساده تر می سازد. می توان ام بگویم همه فیلسوفان در فلسفه به نوعی اسطوره اند. نام هایی که خون در کالبد می دوانند به طوری که حتی همین نام هم افراد را به فکر وامی دارد. اما برخی از فیلسوفان واقعا در تاثیر گذاری بر همه دوران متمایز اند. شاید از بزرگترین ایشان یکی سقراط باشد. در باب سقراط نوشتن خود به تنهایی یک انگیزه است. من می توانم هر روز را به مکالمه با سقراط بگذرانم. و گاهی هم چنین می کنم. هر گاه در باب مفهوم فلسفه دچار تردید یا بدبینی می شوم بازگشت به سقراط چراغی ست بر راه. فلسفه سقراط یکی از ساده ترین و ماندگارترین فلسفه هاست. نه به خاطر یک فیلسوف اخلاق بودن و نه به خاطر نظریات خاص اش و خصوصا حتی نه به خاطر عدول از عقلانیت در پذیرش بلا دلیل جاودانگی روح یا به خاطر پیشبازی از مرگ، بلکه به خاطر روش راستین تفکر فلسفانه انتقادی که آن را همواره با نام کوتاه روش سقراطی می شناسیم. تاریخ فلسفه پس از او، بارها به روش انتقادی وی رجوع نمود و هرگز نتوانست از آن خلاص گردد. حتی علی رغم نقدهای بسیاری که بر او می توان گرفت و گرفته اند، باز هم به سبب روش بی نظیر وی می توان از موارد اشتباهی که بر او می گیریم چشم پوشید. سقراط مظهر پرسش است. تفکر و روش وی پرسشگرانه بود. وجوه شکاکانه طریقت فلسفی وی حتی در مواردی آزاده ترین شکاکان را نیز به چالش می کشید. البته او نیز مانند هر شخص دیگری برای خود یک سری پیش فرض های قابل تامل داشت که بسیاری اوقات در تفلسف به آنها متوسل می شد.

الف. پیش فرض های سقراط/ سقراطی کدامند؟

1. مطلق گرایی. در واقع سقراط هرگز یک نسبی انگار نبود، خصوصا به سبب وجوه پررنگ منش اخلاق گرایانه وی در تفلسف. از همین وجه می توان پی به نوعی منشا الهی و فرا بشری دئیستیک در افکار وی برد. و باز رویکرد جاودانگان اندیشی وی در باب بقای روح. و نیز گرایش به جانب وجود یک حقیقت ثابت، ازلی و مطلق.

2. قول به وجود امر کلی در خارج از ذهن. این دیدگاه به نوعی همان مثل افلاطونی نیز هست با این تفاوت که سقراط تنها در باره مفاهیم اخلاقی از قبیل شجاعت، صداقت، عدالت و از این قبیل چنین دیدگاهی را اتخاذ می نمود اما افلاطون همین رویکرد را همچنین در مورد همه مفاهیم غیر اخلاقی و خصوصا مفاهیم فلسفی هم به کار برد.

ب. اما اصول فلسفانه ای که در کار سقراط به نظر می رسد و همچنان در طول تاریخ تفلسف تا امروز استمرار یافته است را چنین می توان بر شمارد:

1. آیرونی سقراطی (Socratic irony). البته دقیقا نمی توان یک برابر نهاد مناسب برای این واژه در زبان فارسی بر گزید اما میتوان گفت خود را به نادانی زدن برای نشان دادن ضعف در موضع طرف مقابل. این امر خود می تواند همان مطالبه دلیل از مدعی ظاهرا خردمند دانسته شود در حالی که خود را در موقعیت بی موضعی نشان دادن. البته بهترین وجه این رویکرد را می توان همان مطالبه دلیل دانست اما ضعف آن در این است که لااقل در مورد خود سقراط این بسیار غیر منصفانه بود که وی برای خود به هیچ موضعی قائل نبود به صرف اینکه مدعی می شد "من هیچ نمی دانم". امروز ما می دانیم که هر عقلانیتی وابسته و در چنبره بسیاری از امور و علل تاثیر گذار گرفتار آمده است که اینها نه تنها در واقع ضرر و اشکالی اساسی برای تعقل نیستند بلکه اساسا تعقل و عقلانیت رها و عاری از این امور و عوامل برای ما غیر قابل درک و تصور است. البته من در کل اعتقادی به etymology خصوصا از نوع هایدگری و فردیدی آن ندارم، اما نکته جالب است در باب نام خود سقراط Socrates و sarcasm که شاید با واژه irony هم معنایی زیادی داشته باشد. Sarcasm خود به معنای ریشخند و به تحقیر گرفتن طرف مقابل به نحوی طنزآمیز دلالت دارد که به لحاظ شکل ظاهری شباهت ظریف و خنده داری با واژه سقراط دارد.

2. دیالوگ سقراطی یا روش سقراطی. سقراط دیدگاه طرف مقابل را در باب امری می پرسید و سپس در پی گیری آن با روش تحقیق دیالکتیکی با طرح اشکالاتی که مدام از جانب طرف مقابل پذیرفته می شد با برابر نهاد های دیگری بحث را ادامه داد تا در برخی موارد به یک دیدگاه بهتر نسبت به دیدگاه نخست صرفا به سببرفع ضعف های ابتدایی دست می یافتند. البته نقش پرسش های سقراطی در این میان بسیار خلاقانه و فلسفی بود شاید سقراط خود عمیقا و به مراتب در باب آن مطلب اندیشیده بود که می توانست چنین پرسشهایی ارائه نماید. خلاصه اینکه در این دنیا همیشه پرسشگران خلاقتر هستند که فلسفه را زنده نگاه می دارند.

3. برون گرایی. سقراط همواره در فعالیت های اجتماعی حضوری پررنگ و چشمگیر داشت. از جنگ گرفته تا مخالفت با اشراف و بزرگان آتن. از میهمانی های شبانه گرفته تا حضور در دادگاه. سقراط سعادت دیگران را برای خود امری مهم تلقی می نمود و به نوعی "مامایی روحی" اعتقاد می ورزید.

4. درون گرایی. اگر چه به لحاظ تاریخی یونانیان باستان اساسا تفلسف را امری اجتماعی می فهمیدند و سقراط نیز همین گونه می اندیشید اما از آنجایی که وی خوشبختی حقیقی را همواره در درون می جویید می توان گفت وی سعادت درونی را بر سعادت بیرونی ارجح می داند. همین نحو از برداشت دقیقا نزد رواقیان از وی ماخوذ گشته است. البته این دیدگاه بیشتر دارای منشا و رویکردی شرقی است. سقراط از این جهت مقرون به هراکلیت، دیوژن و اپیکور است. در اینجا قصد من آن نبود که درون گرایی یا درون گرایی فلسفی را مضموم شمارم بلکه می خواستم به یک دیدگاه خاص در سقراط اشاره کنم که بر اساس آن وی سعادت را اولا درونی می دانست. او از تنها ماندن یا درک نشدن توسط معاصرین و اطرافیان خود هرگز بیمی نداشت. به خود بازگرد، خود را دریاب، خود کیست، خود چگونه خود است. این تفکر امروزه اگزیستانسیالیسم نام دارد.

5. مرگ اندیشی و مرگ آگاهی. آموزه ای که بسیار در فیلسوفان بعدی سراسر ادوار تاثیر نهاد. از افلاطون و رواقیان گرفته تا کر کگور و هایدگر. البته نیچه به نحوی پیچیده با این آموزه به مخالفت می پردازد خصوصا در تاکید بر وجوه حیاتی تر امر دیونوسی. نیچه به نحوی ریشه یافته از تبار شناسی اخلاق خود، مرگ اندیشی را برای فلسفه و انسان نادرست می دانست. اما سقراط در مواردی فلسفه را تمرین مرگ یا آمادگی برای مرگ می دانست.

سخن آخر: قصدم در این نوشتار آن بود که رویکرد های فلسفی و غیر فلسفی در سقراط تاریخی را به زبانی که از سوی من تا جای ممکن ساده شده باشد مشخص سازم. رویکرد ب به نظر من همان وجهی است که کم و بیش منشا تمام عیار آن چیزی است که امروز از آن با نام تفکر انتقدی یاد می کنیم. پیش فرض های الف حتی در سقراط هم بلا دلیل بود به طوری که به نظرم آنگونه که من ترسیم نموده ام با دسته ب و بخصوص با روش و آیرونی سقراطی در تقابل شدید است. البته سقراط وجوه اخلاقی عمیق و مهمی بسیاری دارد اما خواست من در اینجا تنها تکیه بر جنبه های کلی فلسفی او بود تا رویکرد های اخلاقی وی و اینکه به نظرم فلسفه او در طول تاریخ همچنان فربه تر گشته است بر خلاف دیدگاه های اخلاقی وی. در تفلسف به نظرم ما باید هر چه بیشتر از موارد الف بکاهیم و به موارد ب بیفزاییم هر چند هرگز شاید نتوانیم از مواردی در دسته الف رها و خلاص گردیم.