حقیقت رنج است
تبخالهای تو بر روح من بوسه می زند
گفتی "عشق هرگز به گناه نابود نمی شود"
بی که بالاپوشی باشدم از هیچ امید پوچ
بیا دروغی به من بگو ای پرهیزگار
دروغی که به حقیقت ترجیح توانم داد
که حقیقتی نیست، حقیقتی نیست، حقیقتی نیست
جهان تو کور است، خدای تو کور است
دروغی به من بگو تا آسوده بمیرم
خدایی به من ده که بخواهم، و معشوقی که رنج اش دهم
به خاطر خدایی که شر را آفرید، و پرسش را تاب نیاورد
بهشت تو دوزخیست از ملال، و فرشتگان تو بیعار یا بیمار
خدایی ده که بولهبی را لعنت نمی کند، ای پرهیزگار
ببین که "حقیقت فاحشه ایست" توبه کار
بیا دروغی بگو تا به آن سجده آورم، مویه کنم
ببین که ایمان من کور نیست، من خدای خود را می آزمایم
و خدایی را می پرستم که بر بنده اش کفر نورزد
او هرگز آشکارتر از آن نیست که دیده نشود
و به آتش می کشد، "آنچه را نمی توان از آن سخن گفت"
و مباهله را نمی خواهد، "مرا عذاب ده، عذاب"
می خواهم نصی آلوده سرایم، برای تو ای پرهیزگار
برای تو که نیستی، تا بگویم که هستی
چرا که تو خود چنین سروده ای
و این دورغی بود که با من خواهی گفت
و من لبهای تو خواهم بود، اجابتم مکن، آمین
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر