از تبریک به یک دوست

نه هیچ من عیدی می شناسم

نه هیچ عیدی من

در خاطراتم خطر از دست رفتن عشق است و بس

زنانی که دیگر پیر گشته اند

مردانی که همیشه دیر کرده اند

کفن این شعر را خواهد شست هر باران

از گونه های تو

از سیاهچاله های اعصاب تو

از رگهایت خواهد رُفت هر ایمان مرا

خواهد رُفت هر استخوان مرا از آرامگاه تو

این مور که می کشد به سوی گورستان سر

این رنج به شکستن قلب من می آید

چرا که همواره شوریده ام علیه رنج

جلادی باید پیشه کرد اینک

که بازار شعر قحط است

شعر آمد نیزه ای زنگخورد

بر آن حک گردیده روشن که "نیست"

و آدمها سوار بر ترن برقی به سر کار رفته

و در باب سعادت نظریات مختلفی می خوانند

همه چیز ما را به ژن ها و کروموزومها وابسته

و "دل" را ابهام معناشناختی معاصر محاصره کرده است

شعر را دیگر توان دل بردن نیست

که هیچ را دیگر توان دل بردن نیست

انسان دیگر برای خویشتن می سراید

هیچکس را امکان مخاطبتی نیست

هیچ نظری موجود نیست: