لعنت به تو


آغاز نمی شود این صبح مگر

مانده پاسی دگر از شبِ دیر

بر پیله این پلک های بلند

خط سپیدی تنیده کرم تیره پیر


آغاز نمی شود روشنایی روز

شایدا حکمتی پوچ در کار است

مانده در خاطرم هماره شبی

گوئیا خدای هم بیمار است


رفته از یاد من اکنون

آرزوهای معمول انسانی

آدمی خاص گشته ام اینک

وای بر این روان زندانی


انفرادی، افراط در آزادی ست

این جزای تجمع قانونی ست

آنجا که آینه هم ممنوع است

هر که از دین دم زند، دونی ست


پیر گشتیم، بی شراب و شاهد و عشق

اینک اما جوان نمی بینیم

یا جوانی در این ولایت نیست

یا ز چشم این توان نمی بینیم


کوچید باید از این ولایت جور

افکند باید این گلیم را از آب

هر چه گفتیم، گفتند؛ بتر نخواهد شد

بهتری نیز نیست، خویش را دریاب


"وقت است نعره ای ز لب آخر زمان کشد"

عاقل سر کشد ز اجابت، هر چه ایمان را

هرگز نبوده پهلوانی میان ما کوران

جز انسانی "فقط"،بر کند سر، این دیوان را


"وقت است ز آب دیده که دریا کند جهان"

بس موج ز خون ریخته که رسوا کند جهان

آبی که روی سیاهی از آن سفید آید

بشناسد آن را و بر همه پیدا کند جهان


گفتی نومید مباش، و بین که مایوسم

از هر امید پوچ بگسسته ام کنون

آن عشق که تن مرده را زنده نکرد

خواهم بنکوهمش "در ستایش جنون"

هیچ نظری موجود نیست: