تنهایی و دیگر هیچ

باید چیزی گفت. خوب، اما چه؟ اما باید چیزی گفت. اما چگونه؟ باید برویم در پستوی خانه تنها بنشینیم و دست روی دست بگذاریم؟ این جهان جای خوبی بود اگر ما نبودیم. ما نباید خودمان می بودیم، باید آنها می بودیم، اصلا فقط باید آنها می بودند. بیهوده نبود که هزاران انسان در طول تاریخ به عزلت غارها و جنگل ها و دیرهای تنهایی بیرون و درون رفته اند. این جهان هر پاکی بار آورده را آغشته به صد زشتی ناگزیر دارد. خود را در پستوی خانه نهان باید کرد. لعنت به ما که بر گرده ما تخت روان توست. لعنت به ما که در زمان تو نفس می کشیم. لعنت به ما که خون ما بر دست های تو ریخته. و لعنت به تو که به نام خدا انسان را گردن می زنی و به سلاخ خانه های شبانه ات می بری، لعنت به تو و حکمتی که در پس آفرینش توست.
(من به خاطر امور بسیاری که در سرنوشت من پیش آمده و از من انسانی ساخته که می خواهم این حرف ها را به میان آورم، متاسفم. اما فکر می کنم که دیگر حرف چندانی باقی نمانده که در زبان فارسی جای گفتن داشته باشد. فارسی زبانان بسیاری در ایران و جهان به وبلاگ نویسی مشغولند، اما من نمی توانم امیدواری خودم را نسبت به مردمان این دوران ایران، از قشر های معمولی و عام ایران حفظ کنم. من نمی توانم با یاس خود از ایرانیان عزیز کنار بیایم. حیف این همه فلسفه و شعر و ترجمه و هنر که در همین جهانی که این همه نکبت در آن وجود دارد، وجود دارند. حیف از همه چیز های خوب. من از ما متهوع ام. امیدی در جهت وبلاگ نویسی برای من باقی نمانده است. من از مخاطب خود بیزار شده ام. من ضعیف تر از آن ام که این همه زشتی در حضور من، در دنیای من، در زندگی من، حضور داشته باشد. در ایران انسان به پایان می رسد. کار فرهنگی در ایران چیزی در حدود فاحشگی است. جهان خارج با جهان کتاب ها خیلی فرق دارد. ای کاش دلیلی بود!)
"لعنت به شما که جز عشقی جنون آسا هر چیز این جهان شما جنون آسا ست."

هیچ نظری موجود نیست: