خشونت عشق و خیش اشک های مشتعل خدا *داستانی در باب "آیا اسیدپاشی در «هر» شرایطی جنایت است؟"

خشونت عشق و خیش اشک های مشتعل خدا
*داستانی در باب "آیا اسیدپاشی در «هر» شرایطی جنایت است؟"
می خواهم برای همیشه از همدیگر جدا شویم.
زن کتاب را کنار گذاشت و با گرفتگی های بی اعتنایی لجبازانه ای بر لبهایش سوهان ناخن را برداشت. صدای تند و بریدۀ سوهان روی صفحۀ ساعت دیواری طنین و تأخیر می انداخت، و با بوی چای مانده در هم می آمیخت. احتمالا پرده ای، تختی، خانه ای، قریه ای، انسانی، چیزی در تکه های دورافتادۀ یک کتاب باز ماندۀ تاریخ داشت می سوخت. خودش را دلداری می داد که ما همان کسانی هستیم که همزمان عاشقانه می گیم و ضدعاشقانه هم، شده واسه یه نفر، یه خاطره، حتی تو یه کنسرت و با هر دو حال می کنیم و کنار میاییم، این قابلیت عجیبیه که قبلا هرگز نداشته ایم.
به نظرت نظر من هیچ اهمیتی نداره؟
مرد سیگاری روشن کرد، پکی عمیق زد و "زرین دودی گرفت عالم" را و تمام تن زن را، نظریه سیاهچاله ها در لخته های عصبی وی ذوق ذوق می کرد و آکسون های مغزش را خنج می کشید. او می دانست یا دست کم می ترسید از اینکه به همین زودی با این موقعیت مواجه شود، شاید همیشه این صحنه را بازسازی می کرد. دوستی گفته بود که جهان آنطور که فکر می کنی شکل می گیرد، اما این یکی از احمقانه ترین ها به نظرش می رسید. کار تقریبا تمام بود و باید بساطش را جمع و جور می کرد و می رفت، مثل یک انگ که وقتی به کسی می خورد دیگر نمی شود پاکش کرد و هرگز اهمیتی ندارد که طرف واقعا مقصر است یا نه. اما هر موجود زنده ای به یک سری قابلیت های دفاعی تجهیز یافته است. دود سیگار انگار همۀ دنیا؛ پیکر زن را پیچیده در زنانگی قهار، می گرفت و محکم می تکانید.
این توافقات در تشکیل یک رابطه اهمیت داره نه در از بین بردنش.
زن از نگاه مستقیم طفره می رفت، و می دانست که مستقیما تحت نظر واقع شده است، و از سوی دیگر می فهمید که در نظر مرد چگونه تفسیر می شود. چشم به آن پایین ها دوخت، و فقیری را در حال جستجو در آشغالها دید. چه صحنۀ معمولیی انگار خرید و فروش یک لباس در یک دستفروشی باشد، تکرار و ناتوانی از تغییر دادن عادی کننده هستن. این که چیزی نبود در هر چند دقیقه چند انسان در سومالی از گرسنگی می مردند، و خدا نه توی سجاده بود، نه تو جرز دیوارای مسجدی که هر مومن برای آرامش بهش نیاز داره. بوی لاک ناخن نشست کرده بود، و در یک لحظه مانع دستی شد که خاطرات قدیمی را از چمدان احساسات بیرون می کشید.
خوب فکر می کنی من باید پیش خودم چه توجیهی برای این واقعه داشته باشم.


مرد سعی داشت از حیثیت لکه دار شده و غرور در حال شکست خود دفاعی کند، فقط یه دفاع و خیلی بیشتر. آدمهایی که بیرون ایستاده اند شکست در یک ارتباط رو چندان جدی نمی گیرن، آدمهایی که درون افتاده اند چیزی جز یک شکست تمام عیار رو. مسئلۀ حیثیت تقریبا مثل حراراته، از اونجایی که نیست به اونجایی که هست می ره. دود سبکی بر گرد همۀ مجسمه ها و قاب عکس ها دست می انداخت. در هر چیزی حکمتی نهفته است، یاد خاطرۀ گم کودکی ها افتاد، آنجا که به آسمان نگاه می کرد و مادرش برای همیشه این عقیده را در ذهنش نهادینه می کرد. مادر دیگر نیست تا مصیبتهای زیادی رو توضیح بده، و شاید کودکی ها اینقدر جهان فاجعانه نبوده و این عقیده اینقدر نیاز به بند انداختن نداشت.
تو نیازی به داشتن توجیه نداری.
زن سعی می کنه مرد رو بالاتر از خطرگاهی که به اون هل داده شده بنشونه، ولی تخفیف دادن به یک بازنده اونو بیشتر خرد می کنه. موهایش را شانه می کشد، نوازش می سازد، تحسین می کند، خودش را به خودش تشبیه می کند. بی گمان دلیل داشتن نوعی ضعف خاصی است که برخی از انسانها در برخی حالات عجیب بهش نیاز پیدا می کنن و سعی می کنن با به دست آوردنش قوی تر بشن؛ آه چه فاجعۀ روشنفکرانه ای. پس چرا همون آدما خیلی وقتای دیگه نه تنها دنبال دلیلی برای انجام کاری نمی گردن، بلکه حتی فکر نمی کنن چنین چیزی وجود داشته باشه.
چرا؟
مرد به جای طرح چند علت و در موقعیت پاسخ های گزینه ای قرار دادن زن، با سادگی دست بازیگوش او رو باز می ذاره. یاد درس علوم کلاس سوم افتاد که معلم پرسیده بود "چگونه به وزیدن باد پی می بریم؟" پی بردن به وزیدن باد اونقدر کاری بدیهیی بود که پاسخ دادن رو مشکل می کرد. مرد به خودش طعنه زد که زن از "حق نخواستن برخورداره"، اما بعد به خودش گفت ارتباطات انسانی بیش از هر چیز به مسئولیت پذیری نیاز دارن، پس اینجا "حق نخواستن" با "مسئولیت اول خواستن یا نشون دادن خواستن" تصادم پیدا می کنه.
چون توجیهی از پیش وجود نداره، تو باید یه توجیه بسازی.
زن یه ترفند پراگماتیستی ناب جلوی پای مرد می گذاره، احتمالا اخیرا تو کتابخونه چیزی از ویلیام جیمز خونده باشه. اون می دونه که حریف احتمالا باخت منصفانه رو ترجیه می ده، سعی می کنه از نفوذ در زمینه فکری مرد استفاده کنه. به آرامی احساس معصومیتی رو که همه چیز تلقین می کرد از دست می داد، یاد روز اول مدرسه می افتاد؛ اولین قابلیت "توانایی در جدایی" است، چه کسانی خودشان را تحسین نمی کنند؟ خیلی طول کشید تا فیلسوفای احمق از فرایند پیدا کردن دلیل از جایی که باید باشه به فکر جوری که باید اونو ساخت بیفتن، به پای کیمیاگران انقراض یافته برسند که سعی کردن به جای پیدا کردن طلا اونو بسازن.
چرا تو کمکم نکنی یکی بسازم؟
این یعنی وقتی یک کتاب می خونی مواظب باش زود ازایده هاش استفاده نکنی چون ممکنه دستت روببرن. مرد امیدوار بود به زن بفهمونه که بعضی کارا برای نشدنه، اما حتی به طور احمقانه ای امیدوار بود که زن بتونه براش یه توجیه بسازه، و زن فقط می خواست بهش کمک کنه نه اینکه چیزی بسازه. مرد می فهمید وقتی آدما در ظاهر خیلی آرام و منطقی حرف می زنن، در واقع دارن یه چونه زنی خیلی فرامنطقی رو ترتیب می دن که قصد در اون نه خریدن جنس بدون پرداخت قیمت، بلکه بدست آوردن با قیمت کمتره، پس بشین پای صحبت و قهر نکن در یه معاشقۀ دلیل آورانه.
چون من در این امور به دنبال توجیهی نمی گردم.
زن که از ابتدا سعی کرده بود دقیقا از همین مسئله طفره بره حالا به نقطۀ اول برگشته. آدمها از توی پارک می گذرن، هرکدوم قصه ای دارند و زن که حالا دست به سینه لم داده احساس می کنه که شبی خنک از راه می رسه و چیزایی رو شاید از دست بده. اون به مرد حق می داد که پشت همۀ این حرفا "به یه شکل دیگه" با جدایی مخالفت کنه. بله مخالفت کردن یه چیزه، ممانعت یه چیز دیگه. اما مخالفت شاید همون ممانعته در سیاسیترین شکلش، و به طرف اینو رسوندن که چه عواقبی می تونه با این تصمیم مخالفانه به وجود بیاد. زن پیش خودش فکر می کنه که به هر حال چیز خاصی رو از دست نمی ده، در واقع او حاضر بود هر قیمت معقولی رو برای این جدایی بپردازه.
پس چطور یک احساس ناخوشآیند رو تحمل می کنی؟
مرد حالا می کوشه حمله کنه، چون مواضعی برای دفاع نمونده. یادش می یاد که هیچ عکس مشترکی ندارن، و کم کم احساس می کنه که شاید از اول هم چندان حیثیتی نداشته. احساس می کنه که وقتی در آغاز به سمت زن اومده بود، از خیلی چیزها دست شسته. احساس می کنه زن نمی خواد قبول کنه که از مرد استفاده کرده. چشمش به جوهر خودکار روی سبابه افتاد، ابزارها ابزارها، آچارها خودکارها، انسان انسان ها را به چه چشمی می بیند؛ ابزارها.
من احساسم رو عوض می کنم.
زن فقط سعی می کنه یه جواب بده، او یادش می ره که هیچکس در زندگی روزمره قهرمان نیست. مسئله اصلی گذروندن دوران نقاهت شکسته، و شهر نشینی سعی می کنه تو همه زرق و برقاش داروی اصلی تخدیر شکست رو عرضه کنه. کم کم شب می شد و روی پنجره ترکیبی از انعکاس اشیاء و آدمهای داخلی و بیرونی پدیدار می شد، هیچی سر جای خودش نمی مونه مث یه ترانه پاپ. زن احساس می کنه که از مرد استفاده نکرده، بلکه باید این طور تعبیر کرد که کل این رابطه مثه هر رابطۀ دیگه یه معامله ست، و مطمئنا هر وقت کسی احساس کنه داره ضرر می ده معامله فسخه، همین.
و اگر نتونی...
مرد متوجه می شه که زن جواب به سوالا رو از زمینۀ فعلی خارج کرده و اونها رو به صرف امکان منطقی و نه عملی بودنشون داره ارائه می ده. فکر می کنه که باید به نیات روانشناختی زن نزدیک بشه، زیر سطوح همه دلیل ها و گفتگوها. زن هرگز موجودی فلسفی نیست، آقای معلم؛ این جمله رو چه کسی چه وقتی بهش گفته بود، و چرا حالا، حالا باید اونو به یاد می آورد. می خواست بگه که فسخ قرار داد به همین مفتیا هم نیست، اما از سوی دیگه احساس می کرد نمی خواد این تعبیر معامله رو بپذیره چون هنوز، هنوز به عشق اعتقاد داشت و مثل آخرین باقی ماندۀ یه قبیلۀ قتل عام شده خودش رو نمایندۀ همۀ اشعار عاشقانۀ جهان می دید.
همه چیز عوض می شه، فقط زمان می بره.
زن یه بازیگر دیگه رو به میدون می یاره تا بتونه از عدم انسجام جلوگیری کنه. می ترسه که سماجت مرد همینطور پیش بره. فکر می کنه؛ چرا مرد از صول لیبرالیسم، دموکراسی و اصالت فرد که همیشه با اونا حرف می زنه خالی شده. چرا مرد نمی خواد حق آزادی زن رو عمدا مورد غفلت قرار بده؟ می خواست حق نخواستن رو شدیدا به عنوان یک زن در تاریخ نانوشتۀ جهان ثبت کنه حتی اگه فقط در ذهن خودش باشه.
و هنگامی که خواست ما با عوض شدن چیزها تعارض پیدا کنه؟
مرد می خواد بازیگر تازه رو از میدون حذف کنه، ولی احساس می کنه که زن عملا نگرانی چندانی هم از بی پاسخ گذاشتن پرسشهای مرد نخواهد داشت. به نظرش زن اساسا داره پرسشا رو عوض می کنه و بعد جواب می ده، یاد یکی از رفقاش افتاد که جدل سقراطی رو امری به پایان رسیده تلقی کرده بود، چه احمقانه که ما هنوز از روشهای باستانی چندان فاصله ای نگرفته ایم. او می دونه که نباید زن رو بازخواست کنه، از طرف دیگه می بینه که بازخواست شدن خیلی هم نباید بد باشه. احساس می کرد این یه تضاد خیر و شر، و عشق و نفرت نیست. احساس می کنه که بین فهمیدن و خواستن درّۀ تفاوتهای عمیقی وجود داره.
خواست ما شکست می خوره، و بهتره که بپذیریم که نارضایتی ما هم روزی عوض می شه یا با رضایت ها و نارضایتی های دیگه جایگزین می شه.
زن سعی می کنه بازیگر جدید رو نگه داره، قیمت بالایی براش می پردازه، و می پذیره که شاید شاید دست کم در اجرای طرحش داره شکست می خوره. اما زن هنوز از ارائۀ توجیه ممانعت کرده، نه تنها از ارائه بلکه حتی از لزوم. وقتی بی طرف باشی، قانون علیت رو ساده تر می پذیری.
اما به چه بهایی؟
مرد می دونه که غلبۀ اون با پایان مکالمه همراه خواهد بود اما با عدم غلبۀ اون هم پایان آغاز شده است. اگه مسئله از اول حیثیت بوده باشه، شاید بهترین راه اینه که وقتی آدما اونو از دست می دن اینطور نشون بدن که اصلا براشون مهم نیست. باز به خودش نهیب می زنه که این یه جدل نیست، اما ناامید تر می شه چون "این" رو دیگه چندان نمی فهمه اگه جدل نیست، خیلی چیزای دیگه هم نیست و خیلی چیزا هم هست. ندایی درونی بهش می گفت این بحث دیگه ارزش ادامه نداره، می شد اون ندا رو این شکل تفسیر کرد که این زن ارزششو نداره، ولی بعد به خودش گفت این یه مکانیسم دفاعی در شکسته ست. بعد باز به خودش گفت مگه واقعا مسئله، مسئلۀ شکست و پیروزیه. خودش رو بین دو جهان بینی شکسته و نیمه شکسته، در هم شکسته می دید.
ببین، همیشه باید احتمالات رو در نظر داشت. پایان این رابطه مثل هر رابطۀ دیگه یی از اول هم یه احتمال بوده، اما تو می خوای بگی اونو در نظر نداشتی؟
زن باز سعی می کنه به نحوی خنثی و از منظر کلی قضیه رو نشون بده، اما یادش می ره که این احتمال ها چیزهایی هستن که معمولا پس از وقوع جعل می شن، و مهم اینه که طرف این نکته رو نفهمه، اما حالا که می فهمه. احساس می کنه این شیوۀ "خودت رو به احمقی زدن در گفتگو" یا عوض کردن سوالا و فرار کردن از موضعی که به اون هل داده می شی، همون قاعدۀ به مردگی زدن کهن پستاندارانه که می تونه کارآمد باشه.
من فقط می خوام بدونم چرا، آیا نباید برای خودم هم که شده توجیهی داشته باشم؟
مرد نمی خواد بفهمه که زن واقعا توجیهی نداره که ارائه بده. در واقع هیچ توجیه مستقلی هیچوقت وجود نداره و نباید چیزی رو که نیست خواست، اونچه هست یه روبند نازک از دلایل روی خواست های مشوش و ناخودآگاهه، آه نازنین زیگموند! تو جهان رو تحمل پذیر تر کردی یا برعکس؟
توجیهی وجود نداره.
زن احساس می کنه اگه رک تر باشه ممکنه اتفاق خوبی نیفته و سعی می کنه مقاصدش رو برای خودش نگه داره. در واقع اینکه نشون بدیم هیچ قصد پوشیده ای هم وجود نداره، نوعی احتیاط نسبت به زمانیه که وجود قصد رو در فهم و گفتگو ضدارزش نشون می داده، و این خودش یه امر فرهنگیه. مرد رو به سوی عقلگرایی خام و احمقانه ای هل می ده تا شاید بتونه نفسی بکشه.
عزیزم من فقط دارم سعی می کنم به تو بگم که این بی توجیه بودن جدایی برایم تحمل پذیر نیست، و نمی فهمم چگونه این تحمل ناپذیری را تحمل می کنی یا انتظاری داری چگونه تحملش کنم؟
مرد در این لحظه متوجه می شه که دیگر گفتگویی وجود نداره، و زن چون گل سرخی هر لحظه بیشتر خارهایش را نشان می دهد. پیام ساده ای وجود دارد، و احمقانه است اگر اصل رو بر فهم دیگه ای از دیگری قرار دهد...
** آیا باید کوشش نمود اسیدپاشی رو به عنوان یک پدیدۀ اجتماعی درک کرد؟ آیا هیچ توجیهی برای اسید پاشی وجود داره، یا باید وجود داشته باشه؟ آیا می توان از "حق نخواستن" سخن گفت، و "مسئولیت پذیری اول خواستن یا به خواستن تظاهر نمودن" رو فراموش کرد؟ آیا می شه علیه اسیدپاشی "دلیل"ی آورد، بی آنکه علل و دلایل اسیدپاشی رو فراموش ساخت؟ اگر می شود آیا این دلایل احتمالی چیزی جز حمله یا دفاع هستن؟ آیا می شه اسید پاشی رو "هم" با گذشت زمان تحمل کرد؟ آیا حتما باید از منظری اخلاقی اسیدپاشی رو نقد کرد؟ نسبت اسید پاشی با کسب و از دست دادن حیثیت چه نسبتهایی ممکن است داشته باشد؟ به چه نحوی باید مسئولیت اسید پاشی رو بر عهده گرفت، وچه کسانی باید چنین کنند؟
***به یاد دیوید هیوم که جنایت را عمل بر خلاف هنجارهای از پیش پذیرفته شدۀ جاری قلمداد می کند. وقتی هنجارهای از پیش پذیرفته تغییر می کنند، مصادیق جنایت هم تغییر می کنند. و به یاد نیچه، که به ما آموخت انسانهای میان مایه و اکثریت به نوعی استعداد کین‌توزی تجهیز یافته اند که خود را می توانند به جای قربای شده بگذارند و نه قربانی گیرنده.

هیچ نظری موجود نیست: