نمایش احمق خانه




خیس بودم. بی خواب بودم. مهره شکسته شطرنجی شنیع بودم. دو ساعت پیاده در گل و باد بودم. در میان نهصد نفر تنها بودم. رل یک احمق در نمایش احمق خانه مقدس بودم. بوی تیز مدفوع بود. درد مثانه ای ملتهب بود. تنفر از بدنی عرق ماسیده بود. غر بود و نق بود بیشتر آنچه در دهان دیگران بود. دردلم همه یاد تو بود. یکی دو دوست بود. پوتینهایی ورم کرده انگشتانی پینه بسته بود. روز باران و شب تگرگ بود. در دستم بال پروانه پوکه هایی مرده بود. همه چیز یک جنگ روانی بود. همه چیز فرامین مغز فرمانده ای روانی بود. می دانستم که این همه فقط یک بازی بود. کاش این دانستن نبود. کاش این زمین و آسمان نبود. کاش هرگز هیچ "آگاهی" نبود. سکوتم هر جمع را جرم بود. این همه تاوان خود بودن بود. عشق که خود همه زجر بود آخر ثقل این همه درد شد. عمر همین بود.

همه ما تهوعی بزرگ هستیم که هر چه بیشتر می مانیم بیشتر گند می زنیم.

هیچ نظری موجود نیست: