چرا اینگونه ام؟

یکی از دوستان پس از خواندن مطالب وبلاگ به من نکاتی را متذکر شدند که اصل سخن شان تقریبا این بود؛ مطالب وبلاگ (علی رغم خواست بنده و برخی مدعیات پیشین ام) چندان هم فلسفی نیستند. بنابراین بر خودم لازم دانستم که این مسئله را روشن کنم.

من شخصا این وبلاگ را با انگیزه داشتن حداقل جایی برای مواجهه با حداقل مخاطب پارسی گوی در حداکثر میزان ممکن طرح امور و مسائل فلسفی ایجاد کردم. البته بعدها چیزهای دیگری متوجه شدم که اساسا انگیزه من دچار تغییر شد هرچند که هرگز کاملا از میان نرفت. اینکه من نمی توانم ذهن مخاطب را چندان یا آنقدر که خواسته بودم تحت تاثیر قرار دهم و خلاصه نمی توانم این جهان را تغییر دهم. یک وبلاگ جای چندان مناسبی برای ارائه مقالات فلسفی نیست، مگر مقالاتی که به نوعی سیاسی-اجتماعی باشند و صرفا فنی نباشند، بهعلاوه اینکه حق مولف هم که به مزاج ما ایرانی ها مناسب در نمی یاد. من هم آدم شهرت طلبی نبودم و نیستم که دنبال مخاطب بدوم. همه علاقه من فلسفه فنی صرف هم نیست، بلکه در زمینه شعر، اگزیستانسیالیسم، جامعه شناسی و غیره نیز جا برای کار می بینم. مهمتر از همه اینکه من بیش از هر چیز در حوزه فلسفه به کار نقد گرایش دارم، و ما ایرانی ها هم که اصلا جنبه نقد نداریم. در واقع این یکی رو خیلی دیر فهمیدم، بلکه باید همان زمانی که به خاطر نقد از "شهر فلسفه" اخراج شدم این امر دستگیرم می شد. کار نقد هم کاری سلبی است، یعنی یک مشکلی باید باشد و بعد آن مشکل برای ناظر انگیزه لازم را داشته باشد که پس از آن ناظر دست به کار نقد شود. پس از "اتفاقات اخیر" هم که دیگر نیازی به ذکر ندارد و همه می دانند، واقعا از خیلی کارها مایوس شده ام و می دانم که یاس بد است، ولی من که یاس را نیافریده ام، زیاد نارحت نشوید ولی می خواستم بگویم که اصلا به نظر من ما ایرانی ها هیچوقت آدم نمی شویم. همین خواجه حافظ به درد ما ایرانی ها می خورد که (البته منم شرمنده این ایرانی بودنم هستم) هر چه حرف زیبا و دروغ بوده را با هم جمع کرده همه ما هم می دانیم که همه اش اغراقی بی انتها و زیباست اما هفتصد ساله که دوست داریم مدام بخونیم و بهش فال بزنیم. حتی حافظ، یه آدمی که خیلی وقته مرده هم ما رو خوب می شناخته، ولی ما خودمان را هنوز نمی شناسیم ونمی خواهیم بشناسیم، چون همین شمای خواننده همین حالا از دست من شاکی شدی که چرا به فخر بشر و انسانیت دارم خرده می گیرم. (آقا ما هر وقت به این دیوان حضرت حافظ رضی الله عنه تفال کردیم، دروغ در اومد. بعدم یه چیزی می خوام بگم باز بدتون نیاد ولی باید بگم دیگه؛ هر جا فقر و بدبختی جامعه کمتر بوده آدمها منطقی تر فکر کردن و فلسفه رایج اونها به فلسفه تحلیلی گرایش بیشتری داشته، و هر جا فقر و بدبختی جامعه بیشتر بوده آدمها به فلسفه های اگزیستانس التهابی و دلهره و یا نهایتا متافیزیک و لاهوت و امثال و ذلک بیشتر گرایش داشتن، اینکه می گم "بیشتر" یعنی مطلق نیست و تاکیده.(البته در این میان من همواره به ایده های فلسفه اگزیستانسیالیسم اهتمام داشته ام). وقتی با هر کس بخوای حرف بزنی می بینی نمی شه، می بینی اصلا همه چی خراب می شه، طرف حالیش نمی شه، تو خوب حرف خودتو نمی تونی بزنی، به یاد بیار که اینجا جهان سوم و تو در ایران هستی، پس خیلی هم متوقع نباش.

هیچ نظری موجود نیست: