اعانۀ حیثیت

“There is no love that is not an echo.”
There is no more than love that everything is hers echo.
روزی که معشوق ام شعری گفت،
در بزرگراه زیر گرفته شده بود هر پیراهن سپید
شناسایی جسد ممکن نبود، گفتند تحویل یا زندان
مشتی استخوان از جنس قلم، مشتی شعر از زبان توتم
همه را در قالب ریخته گران شعراش ریختم، همه را نوشیدم
قیر سرخ روان، شعر؛ این زیج مذاب زمان
من می انگارم شعری که اکنون بر می سرایم
تابش گیسوی معشوقی ست که، در غیبت من
در عدم، معشوقی که هرگز نیست، شانه خواهد زد
و در آئینه خواهد دیده باشد مرا
اکنون که می انگارم چنان
شعری که اینک می سرایم، بیان ام نیست
و من با او یکی خواهم شدن، هر چند در حضور تو؛ خواننده،
هرگز "وحدت"ی ممکن نخواهد بود
چون او چشمان خود را بر آئینه خواهد بست
خواهم مرد، و چون بار دگر پلکها بگشاید
من شعر دیگری خواهم سرود، و هر بند اش را
در خواهم آویخت با خاطراتی که مرا در شعرم، نگاه او
آشنایی می آورد با خویش
من؛ شاعری که خود/تو، را در شعر،
جوهر سپید آگاهی، می فریبد، می فریباند

هیچ نظری موجود نیست: