پیامبر اسب ها، فیلسوف شیر ها

به معشوق افلاطونی ام، که به دیدار من نیامد



این تنها اسب ها نبودند که می دویدند
آنها سایه هایی از خودشان بودند
نه، آنها شیران گریان بودند
آنها عاشق بودند
حصارها از شکستن لبریز، دریغ از اراده ای
تپه ها کوتاه می شدند، مثل موی سر سربازان
خورشید، چهره در هم کشیده در باغ وحش
کودکان و اسباب بازی گردان میان پارک
روزگار انتحارگران فرا رسیده
جهان چون فاحشه ای منبسط جیغ می کشید
اسبها دیگر آنجا نبودند
اسب ها از آنجا بروید
آنها شیران گریان بودند
آنها عاشق بودند
مارکس سخن می گفت، اما این تنها نیچه بود
بازگشت جاودانه و سیب زمینی در اجاق
ای نازی ها! لو سالومه نام مستعار حقیقت بود
اسب ها و شیر ها با هم می دویدند
آنها به یکدیگر تبدیل می شدند
و از روی گل ها می پریدند
مارکس با آنها سخن می گفت،
و اسب ها به دقت گوش می دادند، اما
این تنها نیچه بود که با تشنج می گریست و باز نمی گشت
مارکس می توانست بارها به جهان آید، با همان سبیل و رنج
و جهان را تغییر دهد، جهان را به سخت کوشی تغییر دهد
او مرد آن نبود که یک گوشه لم دهد، و از ذات الریه جان دهد
افسوس، جهان را طاقت یک نیچه بیشتر نبود
زیرا شیر ها عاقبت خسته می شوند، اما اسب ها نه
زیرا شیر ها عاشق اند، و اسب ها بَرده

هیچ نظری موجود نیست: