Αλήθεια معشوقه افلاطونی



به معشوقه افلاطونی ام که مرا ستوده است


معشوقه افلاطونی من، چون من
دچار کسوف فلسفه بود
و لکه های التهاب کیهانی بر خرقه روح داشت
عصر تنهایی، و کتاب فلسفه بود
من معشوقه ام را از جهان آیدیا فراخواندم؛
چرا که او "به شکل خلوت خود درآمده" بود
تازیانه های اروس را بر پیشانی من ببین
از شراب باکوس بنوش و از جهان آیدیا به جانب من آی
من نه مارکس ام؛
نه نیچه؛ کشتیرانی در "خیزابه های پر هیاهوی اژه" ام
من صاحب ضمیر خُرد شده "من" ام
و اشک های او را از گونه های ترس عشق پاک نمودم
«آه آلکبیادس عاشق من»؛ مرا چنین نامید
آن لحظه هنوز ذرات فضیلت "پابرجایی" در خون من بود
"توانایی تحمل دردی که پیروی از اندیشه درست بدنبال می آورد"
از شعر افلاطون،
و هنوز شهامت بود ؛ "چشم براه مصیبت نبودن"،
از سر درد های من شعله می کشید این سطر شعر؛
ای کشتگان وطن "از شما چه دور افتاده ایم"
معشوقه افلاطونی من، معشوقه علامت سوالی من،
"تنها عشق به فلسفه مرا زنده نگه داشته است"؛ با من چنین گفت
معشوقه فلسفی من، برایم تنها حقیقت معاصر بود
چرا که در معاصرت من هرگز حقیقتی وجود نداشت
و حقایق یا مرده یا همگی فاحشه بودند
سوژه همواره از میان رفته است، آری سوژه همواره از میان رفته بود
و با مرگ سوژه، من راه خانه خود را گم کرده بودم
آلیثیای (Aletheia) من، از کتاب کهنه فلسفه به در آی
تو خوشبختی کوچک من هستی، چرا که دیگر هیچ خوشبختی بزرگی سراغ ندارم

هیچ نظری موجود نیست: