چرا دانش ناهنجاری اجتماعی است؟

     "صرفا برای ضربه‌گيری بازار كار آموزش عالی را توسعه داديم."
 مسعود نیلی، مشاور ارشد اقتصادي رييس‌جمهور

     البته به عنوان یک دهه شصتی این حرف را در دهه هشتاد هم بارها شنیده بودم، اما هرگز باور نکردم. اینک هم کاملا باورمند نیستم، اما می توانم، به عنوان یک تفسیر، با آن کاملا موافق بودن را. نیلی شواهد اقتصادی چندی آورده است تا این هرمنوتیک تلخ را برافرازد، "نتيجه اين شد كه تعداد دانشجو به نسبت ١٠٠ هزار نفر جمعيت كشور حتي از كشورهايي نظير انگلستان و فرانسه البته به غير از امريكا بيشتر است،" اما این چه اشکالی دارد؟ به عنوان «یک معضل اجتماعی کلان» "امروز با انبوهي از جوانان دهه ٦٠ به اضافه آنهايي كه بعدا به جمعيت كشور اضافه شدند، مواجهيم كه نگران تامين شغل براي آنها هستيم." او مشخصا بر ناکاریی این دانش و مدرک و دانشگاه انگشت نهاده است، اگر واقعا اینها که داریم کارکرد دانش‌وارانه دارد، پس چرا کارکرد بی‌کارانه هم دارد؟ مگر دانش با بیکاری و فقر و ناهنجاری های اجتماعی ارتباطی اینچنین باید داشته باشد؟
     من متأسفم برای همه آن استادان و دانشجویانی که «هنوز» دارند به این وضعیت دانشگاهانه تن می دهند خودفریبانه یا ناآگاهانه. در آغاز دهه هشتاد اینگونه نبود، ما برای شغل و پول و موفقیت های مالی به دانشگاه نرفتیم که فلسفه بخوانیم، اما به دانشگاه هم نرفتیم که
بی شغل و پول باشیم و شکست مالی بخوریم. مادرم خیلی مخالف بود من فلسفه بخوانم و می گفت چرا، اما من می خواستم فلسفه بخوانم. اینک اما دانشگاه ایرانی از نظر من همچون مدرسه دروغی اجتماعی است، شخصا متوجه شدم پس از خروج از دانشگاه تازه توانستم فرصت کافی برای کتاب خوانی و آموزش خود فراهم کنم. این ترجمان آن است که دانشجو بی سواد است. اساتید در دانشگاه ها، خصوصا در رشته های علوم انسانی و باز خصوصا فلسفه فقط برای ارائه مطالبی ساده که در کتابها «هم» بودند و ما خودمان «هم» همان کتابها را داشتیم، پا به کلاس می گذاشتند. به زودی می فهمیدم که در علوم انسانی استاد بی معناست، شما در گفتگوی بلندی با کتابهای فراوان و بی پایان هستید. استاد چه ربطی به این گفتگو دارد؟ ربطش این است که او خود از آن گفتگوی بلند خارج شده تا «استاد» باشد. پس دانشگاه چه چیزی به ما می داد، زمانی که استادان حتی از مشارکت دانشجویان در بحث و نظر هم طفره می رفتند، و حتی به خود من هم بارها یادآوری می شد که فلانی "اینجا کلاس من است و من باید اداره اش کنم، تو نظم متعارف را بهم می ریزی، اینجا آمده ای که درس بخوانی یا درس بدهی؟ آماده ای به تو بیاموزم، یا آمده ای نظراتت را ارائه کنی؟" به خوبی به یاد دارم کدام استاد فعلی همین دانشگاه تهران این را به من گفت. همین اساتید جوان هم از این حرفها می زدند. من حتی به شهرها، دانشگاه ها، کلاس ها و اساتید دیگر هم سر می زدم. اما دانش خیلی زودتر از اینها کالا و مراسم اجتماعی دانشگاهی شده بود. اساتید گاه حتی خودشان به من اعتراف می کردند که کارمندی بیش نیستند، ناراضی اند و این کار هم «سودی» ندارد! اگر هم نمی گفتند این قابل درک بود. اساتید، فقط کارمندان زبون دستگاه دولتی آموزش عالی بودند، البته اگر موقعیت مدعو ها را از موقعیت هیأت علمی ها جدا کنیم. آنها به نحوی خسته کننده تنها همین بودند. یادم هست هنگام خواندن کتاب کانت، استاد تمام تلاشش را می کرد که بر متن کتاب تمرکز کند و از همه لوازم و مناسبات معرفتی و اجتماعی گسترش ایده های متن «جلوگیری» کند. چقدر احمقانه بود! زیرا او به خوبی می دانست که حتی کانت هم ویژگی های ساختارشکنانه افزوده ای دارد که در دانشگاه و کارمندانگی و دستگاه دولتی آموزش عالی هیچ جایی که ندارد هیچ، اشکال هم فراوان دارد و خواهد داشت در آینده، عملا. تازه کانت مگر که بود؟ یک «جلاد الهیات» یک شاه کش فلسفه و یک روبسپیر متافیزیک، به همین سادگی! "چه ترس و تروری آنها را فرا خواهد گرفت وقتی با «نقد خرد محض» کانت روبرو شوند! این کتاب همان شمشیری است که خدای خداپرستان را در آلمان کشت." تازه بگذریم از آنهمه جلاد و شاه کش و تروریست متفیزیک که پس از او در سپهر فلسفه درخشیدند و به یاری ما آمدند.
     حالا مسعود نیلی این پرسش را پیش روی ما نهاده باز، "متولدين دهه ٦٠ به كجا رفتند؟" پاسخش را خود داده است با اشاره به درآمد ارزي ٩٥٠ ميليارد دلاري دولت نهم و دهم، "با اين درآمد مي‌شد براي اينهايي كه دهه ٦٠ متولد شده بودند زندگي بهتري ساخت اما از ميان آنها يك عده مايوس‌شدگان بودند كه اصلا وارد بازار كار نشده و افسرده شدند و نابساماني اجتماعي مثل اعتياد به دنبال‌شان آمد و يك تعداد كثيري با توسعه آموزش عالي دانشجو شدند." در بالا هم گفته امد که این دانشجویان به چه رسیده اند اینک؛ بازیچه دست سیاستهای اقتصادی دولت، حتی قبل از دولت نهم نیز. نمی توانم انگیزهای سیاسی این اقتصادان را در گفتن این سخنان هیچ بشمارم، اما می دانم که «متولدین دهه ٦٠» و دهه های بعد به کجا می روند، به همان جایی که شاید روزی کانت رفت. می توان گفت این سخن بسیار بدبینانه است یا بسیار خوشبینانه یا حتی هیچگانه، اما شما نمی توانید دانشگاه بزنید و دانش بفروشید و به بی نظمی دامن بزنید و نتایج همه چیز را کنترل کنید. یادتان باشد که همه آنها که در دهه هشتاد دانشگاه رفتند، هرگز همه شان جذب دانشگاه نشدند و حتی می توان گفت اکثرشان به دانشگاه بازنگشتند چون این ناممکن بود. اکثر دانشگاه‌بازنگشته‌ها نیز از کشور خارج نشده اند، و همه شان هم معتاد و مأیوس و افسرده نشده اند، همانطور که کانت هم نشد. آنها همین دور و بر هستند، خیلی نزدیک شما، خیلی خیلی نزدیک شما، آری شک نکنید، با شما هستم.

هیچ نظری موجود نیست: