یک ترانه نهیلیستی بودایی برای تو

یک ترانه نهیلیستی بودایی برای تو

من. آری من. مرا دیگر توان سرودن عاشقانه ای نیست. من از جهان این همه اغراق بریده ام. از جهان عاشقانه های پوچ می میرم. دکتر به من گفته که وضعیت ذهنی ام اصلا خوب نیست. اما چه کسی گفته دکتر حال خودش خوبه. اصلا دیگه حال کی خوبه. این دنیا دیگر رویا های مرا از بین برده است و مردن چیست؟ مردن همین است. من هر روز پی می برم که چقدر رویا های پوچی داشته ام و حتی چه رویا های پوچی دارم. چه دنیای خوبی در انتظار ما بود. حقیقت این است که هیچ حقیقتی تن تو را نمی لرزاند چرا که نمی توانی به هیچ حقیقتی دل بسته باشی! نه، به این خاطر که قلب ات به تو می گوید که هیچ حقیقتی نمی توانست هرگز وجود داشته باشد! نه، بلکه به این خاطر که قلب تو دیگر زنده نیست. من از جهان خیابان های بلند از جهان ویترین های رنگی از جهان شبانه دوست از جهان عطر موسیقی از جهان پارک های مست از فواره ها از جهان امید های کوچک کوچک کوچک میمیرم. امید های ما یکدیگر را می خورند. آنها یکدیگر را نقض می کنند. لعنت به عشق. لعنت به این عشق. دکتر گفت که در ذهن تو یک فاجعه بسیار بزرگ اتفاق افتاده که اگر بخواهی ذهن ات را نجات دهی باید رهایش کنی. من گفت ام دکتر پس برای چی زندگی کنم؟ البته یک دکتر کسی نیست که بتواند چنین سوالی را جواب دهد. اما دکتر عینک اش را از روی چشمهایش برداشت و گفت "برو حال کن"! من گفتم دکتر تو واقعا در این دنیا می توانی حال کنی؟ دکتر بدبخت گفت "به زور". چه آفرینش بیچاره ای. مثل اینکه تا به حال اعدام شدن یک آدم رو دیده باشی. نه ندیده ای. وقتی جرثقیل طناب رو می کشه و بدن بالا می ره به شدت می لرزه. چه تقلای بیهوده ای. تماشاچیهای زیادی در ملا عام جمع می شن و کیفور کام. به مرور خاطرات گذشته از ذهن پاک می شن. یک فراموشی بزرگ روی همه چیزو می پوشونه. مغز تقریبا منفجر می شه نه به این خاطر که تقریبا هیچ خونی به هش نمی رسه بلکه به خاطر اینکه با تمام وجود به این بیچاره گی میچسبه. من فکر می کنم همه ما در زندگی با سرنوشت این معدوم روبرو هستیم. موقعیت ما یک موقعیت این چنینیه. می گن بودا در آخرین لحظه دست اونو می گیره و آروم اش می کنه. بودا یه نیلوفر بزرگ آبی رو چتر پیشونیش می کنه. اما افسوس که حتی بودا هم نمی تونه مانع این رنج بزرگ شه. مطمئن باش که بودا هم نمی تونه تو رو تا قبل از اون نجات بده. این تاوان این زندگی پوچه. اما خوابهای ات را چه خواهی کرد. رویاهایی که نمی توانی مانعشان بشوی. آنها به سراغت می آیند. هر وقت با اون رویای بزرگ و قدیمی از خواب بیدار می شوی دوست داری تلقی کنی که رویاهای ما جایی بیرون از خود ما وجود دارند. اما افسوس این فقط ذهن نابودگر توست. ذهن ات مدام به تو دروغ می گوید و تو برای اینکه از این رنج کمتر کنی سعی می کنی که دروغ بودن آنها را از ذهن ات حذف کنی. این یک سرع روحیست که تو را دنبال می کند. مثل یک گرگ وقتی با عضلاتی سترگ به مرگ می رسد برای اینکه گرسنگی از درون او را می جود. همه امیدهایت تو را از درون می بلعند. آنها فجیع ترین کرمهای خاطراتی اند. بزرگترین رنج تو این است که در حالی که هنوز زنده ای باید مرگ را کاملا درک کنی و تا قبل از آن هم نخواهی مرد.



۱ نظر:

alik گفت...

ba khabhaye gomshode che mitavankard?
dost daram in kalamato