شکنجه؟ این موقعیت پارادکسیکال


شخصی به خاطر انجام عملی ممنوعه مثلا پنهان نمودن یک نام مورد شکنجه واقع شده است. پس از بازپرسی ها کار به جاهای باریک می رسد، پای عمل به میان می آید. هر کس استقامتی دارد، هر کس دلایلی برای استقامت دارد، برای انتقام گرفتن از خود، انتقام گرفتن از جهان، به خاطر یاران، به خاطر عشق، به خاطر حقیقت، و به خاطر هیچ. به خاطر همه کسانی که در طول تاریخ شکنجه شده اند و همه کسانی که بعدها شکنجه خواهند شد. هر کس نزد خود صورتی از قهرمان تراژیک است، خصوصا به خاطر همه شکست هایی که زندگی روزمره بر آرمان ها و ایده آل ها وارد می سازد. شکنجه می تواند میدان زوزآزمایی باشد، زورآزمایی اسطوره حق در برابر قدرت باطل، زورآزمایی هرگونه اندیشه و عمل مبتنی بر خواست عدم خشونت در برابر بربریت و خودکامگی. قهرمانِ همواره شکست خوردۀ تراژیک، در وحدت همه شکست ها و دردهای خود نظاره می کند، و دست به یک انتخاب می زند. در حقیقیت هیچ چیزی وجود ندارد که "درد" را موجه سازد، و چه دلیلی نه بهتر از این تا خود را در برابر حضور حقیقتی که اگر بود به نجات می آمد و نیست، پس "درد" را دیگر و هیچ چیز دیگری را نیازی به توجیه نیست، به "درد" بسپارد. در آن لحظه همه خشم ها و سرکوب ها به یاری می آیند، "من دردهای بسیار بیشتر از این کشیده ام" خود تحقیر شکنجه گر و جامعه، حاکم، خانواده، نظام آموزشی، و قانون می شود. "من با درد کشیدن درد خود را از زیستن تسکین می دهم" و "من چیزی جز دردی که می کشم نیستم". زندگی شاید چیزی جز آونگی میان ملالت و خستگی از سویی، و تشنج و برافروختگی از دیگر سوی نباشد. اما شکنجه گر نیز روال کار را می داند، این را که فرد زمانی اعتراف می کند که تحقیر شدن خود را بپذیرد، زیرا در نپذیرفتن تحقیر همواره میزانی از اعتراض مقاوم باقی خواهد ماند. درد را آرام آرام تشدید باید کرد، زیرا همواره باید بهایی برای اعتراف گرفتن از طرف مقابل از سوی شکنجه گر پرداخته شود. شکنجه گر چه بسا در برابر استقامت فرد به نحوی غریزی از در هویت خود و غایت عمل اش شک نماید، اما به حکم همان غریزه دردآور خود به خوبی با این لحظات آشناست و می داند که نباید وسوسه شد. برای شکنجه گر عدم اعتراف به معنای تحقیر شدن و شکست و خورد شدن است. هر کس را حرفه ایست و شکنجه گر را طریقتی. شکنجه شونده برای او در این زمان به یک پروژه تبدیل شده است که باید به پایان رسد. او مظهر و اسطوره "درد معنادار" است، چنانکه در هر ساحت میتولوژیک "انتقام" معنادار است. هادس، شغاد، عزرائیل، عقابان کوهستان قفقاز... اینکه آنها ابزار ظهور حقیقت عذابند، و یا خود همه حقیقت عذابند و عذابی جدای از ایشان نیست؟ او عنصری معنادار برای جامعه خواهد بود و جامعه ای که خود این را نه می داند و نه در صورت دانستن تایید خواهد کرد ولی این اکنون و هرگز واجد اهمیت نیست، این بهایی است که شکنجه شونده آن را در قبال "درد" به شکنجه گر خواهد پرداخت. شکنجه گر به خوبی بر این امر توجیه و شستشو شده است که طرف مقابل مادۀ انسانی است که خون بهای بقای "نظم" است، هر ساحت میتولوژیک، تئولوژیک، و ایدئولوژیک ساحتی نظم ساز است. شکنجه شونده اما در این میان می اندیشد که چه بسا خود به نوعی دامن زننده "خشونت" شده باشد. این مهم نیست که اکنون من این درد را بر دوش خود می کشم، این مهم است که من آتش این "خشونت" را روشن تر ساخته ام. فرد خود را نه به عنوان "خود در درد" بلکه به عنوان موضوعی بیرونی برای درد که می تواند یا می توانست وجود نداشته باشد. اکنون درد دیگر همان احساس بسیط اولیه نیست، صرفا ابزرای برای اعتراض بر ماهیت موجود خویشتن نیست، آن مانیفستی نیست که مخاطبان اش در حال شنیدن آن هستند، و می انگارد حتی بعدها با شنیدن این حکایت زشت شاید به سادگی روی خود را برگردانند از این تصویر خشن تا به حیات بتوان ادامه داد به خوردن و حمام رفتن و بوسیدن و لبخند زدن، زیستن بسیار به توجیه فرد زنده نیازمند می نماید. پس تحمل این "درد" برای وی به نحوی منفی نیز معنای خود را تحلیل یافته می بیند. او بر خلاف شکنجه گر می داند که در جهان میتولوژیک، تئولوژیک، و شاید ایدئولوژیک نیست، او می داند که نمی تواند از این رویا ها نشئه شود، او می داند که شکنجه گر اینها را نمی داند، حال آنکه اکنون فقط این شکنجه گر است که مخاطب سخن و ناظر نمای "درد"ناک او و تنها اوست. برای این رابطه همواره به همزاد پنداری بوده است، آنچه امکانش باید خود پیش از این از میان رفته باشد. مونولوگ های به بن بست کشیده شده، دیالوگ های بی مخاطب، اعتراضات تنهایی. هر دو در گردابی که دیگران ساخته اند غریق اند بی آنکه به راستی هیچیک مستوجب این "درد" باشند و بی اینکه حقیقتا راهی به این حقیقت باشد که کدامیک موجد "درد" و کدامیک قربانی آنند.

هیچ نظری موجود نیست: