نقدی بر نظریه آشکارگی تدریجی حقیقت اندر دیدگاه مصطفی ملکیان

    مصطفی ملکیان گفته است: "ما باید قبول داشته باشیم که حقیقت آشکار نیست. یک ناآشکارگی حقیقت وجود دارد. اگر شما حقیقت را در هر حوزه و زمینه‌ و ساحت و معرفت بشری آشکار بدانی، به نظرتان می‌آید کسانی که با ما مخالفند عناد و دشمنی دارند." نمی دانم چرا ملکیان عزیز همچنان در روشنگری های خود به رگه های متافیزیک و افلاطون‌گرایی چسبیده است، شاید این استراتژی او باشد در این باهمستان؛ اما این باعث نمی شود او را نقد نکردن.
     اگر شما بخواهید هنوز افلاطونی باشید، جهانی را تصور می کنید که در آن «حقیقت» در جهان خارج وجود دارد، فرضا که بیافزاید «آشکار» نیست. شما باز هم نمی توانید مسئله مالکیت حقیقت، قرب/بعد به حقیقت و جنگ بر سر حقیقت را با این گزاره معلق نمایید که "ما باید ذره‌ذره به حقیقت نزدیک شویم."محل نزاع اینجاست که شما همچنان یک افلاطونی مانده اید؛ مخالف، دشمن و حریف شما از نظر شما قطعا در مراتب نازل تری از تشکیک انکشاف حقیقت ایستاده است، و گرنه چرا او همان «دیگریِ» شماست؟ شما هنوز از بالا به او می نگرید و همچنان
از عقل ارتباطی به دور هستید. اگر قرار بود با نقد این موقعیت که"شما هر‌چه‌قدر به نظریه آشکارگی حقیقت بیشتر معتقد باشید، بیشتر با بقیه ی انسان‌ها و دگراندیشان خصومت پیدا می‌کنید،" به ساحت گفتگو و صلح و توجیه وارد شویم، با اعتقاد به در خارج، نفس الامر و عین بودنِ حقیقت، ولو تشکیک مراتب انکشاف حقیقت، همچنان نمی توانید دگر اندیشی را پذیرایید. زیرا، هنوز امکان اینکه کسی ادعا نماید اگر چه حقیقت آشکارگی ندارد، اما تدریج و تقریب و برتری در مراتب حقیقت و نسبتش با افراد وجود دارد. و اتفاقا از همین ضعف معرفت شناختی در حوزه عمومی، همچنان کسی می تواند نظریه ناآشکارگی حقیقت را با سرکوب دگراندیش جمع نماید؛ فرقش این است که هرچند نه به همان سادگی نظریه آشکارگی حقیقت، اما چندان هم چنین موقعیت هژمونیک، سرکوبگرانه و دشمن‌ساز تضعیف نشده است.
     نمی دانم چرا مصطفی ملکیان عطای حقیقت را به لقایش نمی بخشد و نمی پذیرد که حقیقت امری گزاره ای و جمله وار است، هرجا جمله ای باشد می توان از حقیقیت آن جمله سخن گفت. چرا ملکیان عزیز هنوز باید افلاطونانه فرض نماید که حقیقت در جهان خارج وجود دارد؟ بیش از دوهزار و پانصد سال است که بشر چنین اندیشیده است، و بارها و بارها از تصاحب حقیقت برای خشونت استفاده شده است. مشکل این است که ما چگونه بپذیریم که در روند توجیه یک جمله دقیقا یا حتی تقریبا کی، کجا و چگونه به حقیقت دست یافته ایم یا نه. حقیقت آن ویژگی است که یک جمله تا زمانی که گزینه شک و توجیه قرار نگرفته باشد، برایش مفروض است. این توجیه است که روند گفتگو و کنش ارتباطی را باز می گذارد، تا برقدرتان بر کم‌قدرتان، دگراندیشان و دیگران خشونت ننمایند، بلکه همواره ضعفا بتوانند حق و امکان و درِ گفتگو را برای خود باز نگاه دارند. چنین نیست که اگر "وقتی من دیگران را مخالف یک حقیقت واضح ندانم می‌توانم با او دوستی هم بکنم،" زیرا بسیار بعید است دوستی و صلح و آرامش همچنان میان افراد و جوامعی باشد که هر یک قطعا خود را در قرابت بیشتری به انکشاف حقیقت در خارج، و نه در سطح توجیه و استدلال و گفتگو، می بینند. حقیقت باید از مسئله بودن خارج شود و ما این خرقه افلاطونی از تن بدر کنیم. من نمی دانم این "سفسطه اندیشی و نسبی انگاری" است یا نه، و ترجیح می دهم همچون رورتی از این واژه هم استفاده نکنم. من ترجیح می دهم به جای ملاک‌گیری حقیقت حتی با قید تقریب و تدریج و ناآشکارگی، بحث را به سوی توجیه و استدلال و گفتگو و ارتباط و کنش و فهم و این دست واژگان بکشانم، ملاکِ حقیقت پذیرشِ تا جای ممکن آزادنه‌ی شهروندان، دیگران و حوزه عمومی است. وگرنه همچنان کسی می تواند بدین نتیجه رسد که او "ذره ذره" به خورشید فروزان حقیقت بیش از دیگران نزدیک شده و "ذره ذره" از تملک عین حقیقت بهرمند گردیده است. چاره فزودن قید "تدریج" به "حقیقت" نیست، چاره شاید این است که او را وادر به سخن گفتن کنیم، از خشونت های متعاقب دور کنیم، و مانع موقعیت داوری نهایی، آن جهانی، الهی و حقیقی در جامعه شویم. سخن را باید همیشه دامن زد، نتیجه همین گفتگوست نه آنچه قرار است لزوما از آن حاصل آید. چه دلیلی وجود دارد که وقتی حقیقت را تصاحب کرده ایم یا بیشتر داریم باید با دیگران گفتگو کنیم؟ گفتگو مسئله تفاهم است نه مسئله تحققِ حقیقتِ خویش‌اکتساب‌یافته برابر دیگری. شما باید دیگران، حامیان، مخالفان، مناظران، جانیان، سرکوبگران و خودتان را به گفتگو مقید کنید، نه اینکه با نگهداشت و آنگاه پرتاب کردن «حقیقت» و همه لوازم خشونت زایِ آن به مساحتی هرچند دورتر، مشکل را برای درنگی کوتاه از سر باز کنید.

هیچ نظری موجود نیست: