ما هیچ ضرورتی نداریم


یکی از نکاتی که در زندگی ما بسیار به چشم می خورد، غفلت از این مسئله است که «وجود ما در این عالم هیچ ضرورت مطلقی ندارد». در واقع غالبا یا همیشه فکر می کنیم که «ما، ضرورتا باید می بودیم». روند عادی شدن زندگی روزمره عمدتا آگاهی ما را به امر غیر ضروری بودن وجود مان در هر موقعیت ممکن انسانی، به تاخیر یا فراموشی نسبی و گاه مطلق ژرفی می افکند. اصل تراژیک «انسان موجود مرگ آگاه است»، به سادگیرنگ متن خوردن یک فنجان قهوه تلخ هم می تواند از سطح آگاهی ما رخت بر بندد. از سوی دیگر حوادث/ وقایع «اگزیستانس»/ «وجودی» می تواند این سطح آگاهی را به وجود آورد/ باز یابد/ تشدید نماید. اموری از قبیل؛ احساس نزدیکی مرگ، از دست دادن اعضای بدن، از دست دادن عزیزان، مهاجرت، تجربه تراژیک عشق، ورشکستگی مالی، تجربیات عارفانه، تجربیات پوچگرایانه، طرح شدن پرسشهای همیشه متافیزیکی، احساس بزرگ تنهایی، و به طور کلی هر چیزی که روال عادی زندگی روزمره را تا حدی به نوسان آورد.
در واقع بیشتر اموری که بشر («انسان موجود ابزار ساز است»،) می سازد، برای گریز از هجوم و تشدید حضور معنای همین عدم ضرورت وجود خودش می باشد. در قوم/ قبیله/ خانواده/ جامعه/ دیگران بودن، و خلاصه یکی میان بسیاران بودن، و میان سرنوشت کلی معین زیستن و مردن، شاید یکی از قوی ترین انگیزه ها برای گریز از اصل عدم ضرورت بودن انسان باشد؛ به طوری که میتوان همه/ تقریبا همه صورت های دیگر گریزورزی از این اصل را به همین انگیزه تحویل نمود. در یک کلام «انسان از تنهایی می ترسد»، پس «همه چیز باید در خدمت تنهایی گریزی ما باشد».
بسیاری از خدایان اندیشه بشری که تا کنون ظهور کرده اند، آموزه ها و اندیشه هایی در انداخته اند تا بتواند آدمی را به مواجهه با تنهایی/ ترس از تنهایی/ از فرد بودن/ یکه شدن/ یگانگی، فراخوانند. ولی بغرنجترین حادثه تراژیک این بوده است که «انسان حتی همین آموزه های مخالف گریز از خویشتن خویش بودن را نیز به چیزی برای گریز از خویش تبدیل ساخته و می سازد» (،«بشر گاهی هرگز خودش نیست»). اینگونه «همین بسیاری از خدایان اندیشه بشری که تا کنون ظهور کرده اند»، بیشتر به چیزی از قبیل «بت» و «حقیقت» تبدیل گشته اند، تا انسان با دست آویز قرار دادن اینان، تا آخریت لحظه ممکن، همچنان بتواند از تنهایی خویش بگریزد(،«انسان موجود گریزان است»). در واقع انسان از تنهایی خویش می ترسد، و بیشتر هم از این ترس خویش می ترسد، نه از خود تنهایی اش(،«انسان موجود ترسان است»). پس اینگونه انسان غفلتا گرایش می یابد که بینگارد امری ضروری است. بودن انسان برای انسان امری متعارف و معمول می گردد. انسان آرزوهای محال می پرورد و خواست نامحدود به معنای حرص را در خود حفظ می کند.

" as a flower blown out by the windgoes to rest and cannot be definedso the wise man freed from individualitygoes to rest and cannot be defined.gone beyond all images-gone beyond the power of words "
From: Sutra Nipata
"چونان گلی معلق به دست باد
آرام می رود و شناخت نتواند شد
پس انسان فرزانه آزاد از فردیت
آرام می رود و شناخت نتواند شد.
از همه تصورات فرا رفته است-
از نیروی واژگان فرا رفته است"
از: نیپاتا سوترا

هیچ نظری موجود نیست: