نقدی بر متهمان دادگاه تشریفاتی؛ ابطحی و عطریان فر
یک استاد ذن در لحظه مرگ گفته است: "بهترین چیز عدم قضاوت است". از روزی که در راستای آشنایی با آموزه های بودا این عبارت را شنیده ام در باب آن اندیشیده کرده ام، از سوی دیگر من شخصا خودم را بیش از هر چیز دیگر یک فرد متعلق به رویکرد فلسفه انتقادی و تا حدودی شکاک و گاهی نسبی انگار می دانم بنابراین می توانم بگویم ؛ ما نمی توانیم یک قضاوت کلی، دقیق، و نهایی در مورد دیگران و امور مربوط به آنها و موقعیت هایشان داشته باشیم، با اینهمه نمی توانیم از حسرت های بشری و وجوه اخلاقی (که در این مورد با نقد بنیادین نیچه از اخلاق و ارجاع و فروکاهش اخلاق به زیبایی شناسی بسیار خود را نزدیک می یابم) مسائل بشری بیگانه باشیم. به گفته ترنتینوس: "من انسان ام، و هیچ چیز انسانی با من بیگانه نیست". می خواستم بگویم: "من فقط خودم هستم، و فقط از منظر خودم همه چیز را ادراک می کنم"، و از قول یکی از اساتید ذن: "من دیگری نیستم، دیگری من نیست". نتیجه این بند را اینگونه به انجام می رسانم؛ یک داوری مطلق وجود ندارد، اما داوری وجود دارد. داوری وجود دارد، اما به اعتبار وجود بی نهایت دیدگاه مختلف، نسبی و غیر قطعی افراد. بنابراین داوری وجود دارد، و داوری وجود ندارد.
در طول تاریخ افراد بسیاری به دادگاه ها خوانده شده اند و مورد قضاوت قرار گرفته اند، برخی از آنها به قهرامانان بزرگی برای ادوار مختلف تبدیل شده اند و برخی هم به ضد قهرمانانی چنان. اما مسلم است که این دادگاه های کوفتی، همیشه با سرنوشت افراد بازی کرده اند. یکی از خاطره انگیز ترین عبارات در باب حقیقت، این گفته سورن کرکگور است: "حقیقت آن چیزی است که بتوانم به خاطر آن زندگی کنم و به خاطر آن بمیرم". مرگ به خاطر عقیده البته عنوان کلی ای است که می تواند بمب گذاری های فرقه ای را هم در بر گیرد، پس می گویم قربانی کردن خود به خاطر عقیده ای که به آن معتقدم به طوری که این مرگ آزار دیگری را تا جای ممکن در بر نداشته باشد و تا جای ممکن نه تنها مرگی در راستای کمال فردی باشد بلکه ضمنا بتواند مرگی در راستای کمال اجتماعی نیز باشد.
با توجه به بند اول و دوم از آنچه گفته شد، می خواهم به سخنان متهمان ابطحی و عطریان فر در دادگاه اخیر اشاره کنم و نکاتی را خاطر نشان سازم. این افراد مطمئنا به امر اصلاحات و جنبش سبز آنقدر معتقد نبوده اند که حاضر شوند به خاطر آن بمیرند، در حالی که برخی افراد غیر سیاسی و بسیار عادی دیگر بودند که جان خود یا عزیزانشان را به خاطر این جنبش خودجوش اجتماعی فدا کردند. این در حالی است که این افراد به اصطلاح نخبه هستند یا لااقل خود را چنین می نامند. می خواستم بگویم ما چقدر بدبخت و بیچا ره ایم که نخبگان سیاسی ما اینگونه اند. عطا الله مهاجرانی در توجیه یا هر انگیزه دیگری گفته بود: "حتی آیت الله العظمی صانعی نیز اعتراف به کذب یا دروغ بستن به دیگری را در برخی/این شرایط خاص مجاز دانسته اند" (نقل به مضمون). البته آقای صانعی و مهاجرانی هر دو انسانهای محترمی هستند مثل همه انسانهای محترمی که محترم محسوب می شوند. می خواهم بگویم من می روم همان "خسرو گلسرخی" آن که "زور بازی حیرت آور او، شط غرنده ای ز شیران بود" آن که برایش گفت "نعره ببرهای عاشق..." من می روم همان گلسرخی سوسیالیست خودم را می پرستم که پیش دژخیم لحظه ای فکر گدایی جان و هیچ چیز دیگر نکرد. حتی گلسرخی هم خانواده و دوستانی داشت و چه بسا به شنیع ترین زشتی ها تهدید شده بود، من می روم آن مرد را می پرستم و این مسلمانان پوک را تف می کنم. مسلمانانی که نه به بهشت شهادت خود معتقدند و نه به حقیقت؛ مسلمانانی که فقط "تقیه" می دانند و "لا تهلکو انفسکم...". ای احمق، اگر همه آزادیخواهان تقیه می کردند، اگر همه آزادیخواهان مصلحت جو بودند، اگر مصلحان اجتماعی و اصلاحات طلبان حقیقی "حقیقت" را در مسلخ "مصلحت" ذبح می کردند،... آه، نه من می روم آن مرد را می پرستم که مرده او از همه این زندگان حقیقی تر است.
در نهایت باید بگویم من فقط دیدگاه خودم را می گویم و هرگز به اصلاحات در ایران اعتقادی ندارم، چرا که هر گونه اصلاحاتی نیاز به یک فضای حداقلی سیاسی-اجتماعی دارد و این فضا در ایران امروز وجود ندارد. اما من تنها تقبیح می کنم کسانی را که به هیچ چیزی جز "تقیه" و "مصلحت" در سخت ترین لحظات قائل نیستند. من نمی توانم جان باختگان و شهدای جنبش سبز را بستایم همزمان که صاحب امتیاز موسسه عرفان و ادیان و رئیس سابق زندان این رژیم اینگونه به جان بی ارزش خود می چسبند و در حالی که انسان های عادی در دست دژخیم پر پر می شوند، عده ای می گویند که " در این شرایط تقیه مجاز است". من قطعا نمی گویم و نمی توانم بگویم اگر به جای این افراد بودم چه می کردم، اما نمی توانم آرامش خودم را حفظ کنم و بگویم این ترسو ها در شرایط خاصی به ادامه زندگی چسبیده اند، در حالی که دیگران در زیر شکنجه جان می دهند. سران اصلاحات یا هر کس دیگری که در این ایران به فکر مخالفت سیاسی می افتد بهتر است اول تکلیف خودش را با خودش مشخص کند بعد زیر علم "مردم" و به اسم " مردم" سینه بزند، نه اینکه در دادگاه شاشبند شود. تو که مصلحت می کنی دیگر چرا تفکر خلاق در دروغ بستن و تهمت زدن به دیگری خرج می کنی. خود تو بگو چه چیزی را باور کنم.
زنده باد آن مرد، زنده باد.
۲ نظر:
اولا روی تفسیر های کسانی که مسئولیتهای سیاسی داشته اند یا دارند تفسیر دومی نیاور چون ذات این تفسیرها خود بر اساس مصلحت است درضمن اینکه طبیعیست که همه شط غرنده ای زشیران نباشند آنوقت دنیا را آب بر میداشت یا شیر برمیداشت میدانی؟ دنیا روز بروز الکی تر میشود من فکر میکنم آنچه گلسرخی آنچنان می افروخت اندیشه ای بود که الان مورد نقادی واقع شده وهر اندیشه ای که نقادی شود ازقدرت تاثیرش کاسته میشود البته منظورم از اندیشه به انگیزه بیشتر نزدیک است :آخر اعتراف نکنم که چه شود؟
اصلاحات جریان ضعیفی است چراکه هر گندی را نمیتوان اصلاح کرد
آدمها همان آدمهایند و گلسرخی هم میانشان هست باید گشت و یافت.راه, راه بیهوده ایست.
البته شاید تفسیر اصلاح طلبان همواره با نوعی مصلحت جویی همراه بوده باشد به هر حال ذات تفسیر ایشان نزد ایشان است ولی فکر می کنم هر کس بتواند تفسیر خاص خود را داشته باشد چرا که تفسیر یعنی فهم و من هم آنها را اینگونه فهمیدم یعنی اینکه می خواهند مثل همه مخالفان سیاسی در جهان قیمتی بپردازند وقتی حتی روزنامه نگاران در این دنیا به قتل می رسند باید خیلی مثبت اندیش باشیم که فکر کنیم مخالفت سیاسی امری پسندیده و ممدوح همه باشد این به نظرم کف انتظارات است البته شاید کسانی مثل آنها واقعا به تفسیر و فهم دیگری از خود معتقد باشند چرا که هرمنوتیک فلسفی و مرگ مولف این امکان را به آنها می دهد. بله دیگر واقعا دوران چپ در جهان منقضی شده است. دیگر کسی حاضر نیست به خاطر آزادی دیگران بمیرد. چپ دیگر از بین رفته است. من تاسف می خورم که اندیشه اینان حتی قادر به تاثیر گذاری احساساتی بودن آنها نیز نمی باشد. دوران ایدئولوژی ها گذشته است. می دانم. ولی چرا دوران عقل مدرنیته هم به ایران راه نمی یابد؟ واقعا آنها که از پیش با اینها موافقند با این اعترافات مخالف نمی شوند و مخالفان هم موافق نمی شوند. آیا باید در قلب خویش احساس کنیم امثال گلسرخی و حنیف نژاد برای یک سری احساسات تاریخ گذشته مرده اند؟ این صرفا تاثیر دوران شان بر آنها بوده؟ خوب آنها اعتراف نکردند که چه شود؟ مگر چه شد؟ اصلا آنها اشتباه کردند و اگر به تیزی اینها بودند دست کم کمی بیشتر زندگی می کردند. مگر آنها که در همان دادگاه ها خود را شکستند چه شد؟ مثلا همین تفکر ریشه گرفته ای که می گوید مبارزه مصلحانه مطلقا اشتباه است. این عقیده را امروز از دهان و سکوت همه می شنوی. خوب واقعا کدام عمل اخلاقی در فلسف اخلاق یک حکم مطلق دارد که این یکی امروز صورنی مطلق انگارانه به خود گرفته؟ در آخر و با یادآوری این نکته که نقد اصلاح طلبان به عنوان یک امر خود را به ذهن من تحمیل می کند چرا که مثل اغلب جریانات تاریخی گذشته ایران همه در ذهن ان جمع می شوند و مرا می خورند باید بگویم من نمی دانم چرا کسانی به نام اصاح طلبی مردم را در کوچه و خیابان هدایت کردند ولی حاضر نشدن به اندازه آدمهای ساده ای برخی فقط کنار خیابان نشسته بودند قیمت بپردازند. آیا اگر این حرکت به غایت و خواسته خود می رسید همین ها نمی آمدند و ادعای صاحب و سردمدار بودن جریان را نمی کردند؟ نمی گفتند اگر ما نبودیم چه می شد و جون ما بدیم چه شده است؟ بنابراین این حرف برای من سنگین است که بگویند اعتراف نکنکم که چه شود. پس مردم همه چیزشان را دادند که چه شود؟ نماد هم اگر نماد است باید حد اقلهای نماد را داشته باشد. اصلاح طلبی اگر نماد یا حتی سایه یک تقاضای مردمی باشد هم باید دیگه دست کم به اندازه مردم و پیروان فعلی خود قیمت بپردازد. اگر چه سوالات غایی دیگر امری مربوط به قلب و دلی خوانده می شود ولی می توان فقط می توان گفت "تو اصلاح طلب نخبه سیاسی اعتراف دروغ نکن تا مردم نشکنند" من می دانم این انتظار شاید زیاده خواهانه باشد پس به کجای این شب تیره بیاویزم امید هرگز وجود نداشته خود را...
ارسال یک نظر