نقدی بر یک روش نقدی رایجِ ضدفلسفه در فلسفه اسلامی

نقدی بر یک روش نقدی رایجِ ضدفلسفه در فلسفه اسلامی

توصیف: در جامعه فلسفی خودمان، خصوصا از جانب این و آن اندیشمند مسلمان فعال در ایران و در مقالات و کتابهایشان، گاه و بی گاه با یک روش نقدی خاص در نقد مباحث مواجه می شوم که عجیب هم ادامه دارد و هم طرفدار؛ حال آنکه به نظرم بسیار غلط است. دیگر عادت شده است که ایشان تا با یک سخنی در هر حوزه ای از معرفت شناسی و هرمنوتیک و غیره روبرو می شوند، برای نقد و رد آن دیدگاه/ گزاره می گویند: آیا این گزاره؛ x شامل خودش هم می شود یا خیر؟ اگر x شامل خودش می شود پسx به حکم محمول خودش رد است، اگر نمی شود پس x استثناء دارد و باطل است. این قبیل استدلالات اگر درست باشند به قیاس ذو وجهین معروفند، و اگر غلط باشند به ذو وجهین جعلی، و همگی مبتنی بر قائلیت به یک اعتبار کامل و بسیار زیاد یا افراطی به اصل تناقض و اصل طرد شق ثالث هستند.

شرح: با ذکر چند مثال، چند مورد به ظاهر نقد را نشان می دهم

1. همه چیز متغیر است. (یا هیچ چیز ثابت نیست).

بلافاصله می گویند اگر همه چیز متغیر است، آنگاه «خود» همین گزاره هم متغیر است یا نه؟ اگر متغیر است، پس نمیتوان قبولش کرد/ پس برخی از چیزها ثابتند/ پس اصلا به امر متغیر که نمی توان باور داشت. و اگر «خود» همین گزاره متغیر نیست، پس کلی نیست/ خود متناقض است/ خود شکن است/ کاذب است چون خودش می گوید «همه چیز متغیر است» و «خود» همین گزاره متغیر نیست.

2. همه چیز نسبی است. هیچ چیز مطلق نیست.

3. همه چیز فانی است. هیچ چیز جاودان/ باقی نیست.

4. همه چیز پوچ است. هیچ چیز معنایی ندارد.

5. معرفتی وجود ندارد. همه چیز مشکوک است.

می توانید همه جملاتی که در نقد و رد مورد 1 از ایشان نمونه آوردم، به راحتی با 4 مورد بعدی کاملا مطابقت داده و همین شیوه را کاملا درک کنید.

تبارشناسی این روش در نقد: تا جایی که من می دانم این روش نقدی مشخصا به ارسطو بازمی گردد. حتی نمی گویم این روش نقدی یک سوءتعبیر از ارسطو است (که شاید هم باشد)، اما به نظرم دقیقا همان روش معلم اول در نقد و رد آراء سوفسطائیان و خصوصا حکمای هفتگانه پیشا سقراطی است. ارسطو از فصل سوم از کتاب آلفای بزرگ تا آخر همین بخش، به بررسی آثار آن نامبردگان می پردازد. در میان نامبردگان، ارسطو «طبعا» با نظریات کسانی همچون پارمنیدس موافق تر است تا با نظر کسانی همچون هراکلیتوس، و این دقیقا به خاطر آن مطلب است که روش نقدی ارسطو به گونه ای تجهیز یافته بود که با موضوع/ مفاهیم ایجابی، ثابت، مطلق، دائم، یکسان، و واحد سازگار می افتاد و نمی توانست این قبیل نظریه/ گزاره ها را نقد و رد کند. اما دقیقا نظریه/ گزاره های مخالف اینها را در محتوای موضوع/ مفهومی، به زیر ضرب و نقد و رد می برد. در واقع این به خاطر نزدیکی مبانی/ فروض/ اصول نخستین متافیزیکی ارسطو با گروه اول، و دوری اش در این موارد از گروه دوم بود؛ یعنی اهل "بودن" و اهل "شدن".

بهترین موارد از نقد و رد ارسطو با این روش نقدی در فصل دوم به بعد از کتاب گاما به چشم می خورد. وی پس از طرح اصل تناقض به عنوان اولین اصل/ آکسیوم می گوید: "بودن و نبودن یک چیز-هردو- در یک زمان و در همان چیز و از همان جهت ممکن نیست...این استوارترین همه اصلهاست... چون هیچ کس نمی تواند هم هستی و هم نیستی همان چیز را بپذیرد؛ چنانکه بعضی گمان دارند که هراکلیتوس چنین گفته است» (متافیزیک. ارسطو. ترجمه شرف الدین خراسانی) البته ارسطو در اصل این روش نقدی به هستی و نیستی، آن هم با کلی قید و بند (شروط چنیدن گانه مختلفی که در باب تناقض دانستن، تا کنون ذکر شده است و مدام هم در طول زمان بیشتر شده، و این بیشتر شدن به این معناست که حکم نمودن با اینکه این حکم متناقض با خود یا حکمی دیگر است، اصلا ساده نیست)، متوسل می شود، اما بعدها کار به محمولات هم می کشد. تا فصل پنجم از کتاب مگا، ارسطو جای پای خود را محکم می کند؛ تفسیرهای معنایی و منطقی بیشتری ارائه می دهد، اما در فصل پنجم بالاخره به سراغ پروتاگوراس؛ سرآمد همه سوفسطائیان می رود. «انسان ملاک همه چیز است، ملاک هستی آنچه که هست، و ملاک نیستی آنچه که نیست»، این حکم جاودانه پروتاگوراس است. ارسطو در سطر دوم در نقد این سخن برای رد آن به این تالی فاسد متوسل شده و می گوید:«... اگر همه عقاید و پدیده ها بر حق اند، ضرورتا، همه، در عین حال حق اند و باطل.» ارسطو دیدگاه های دموکریتوس و امپدوکلس را هم به موارد نقد خود می افزاید. سخن ارسطو گاه به تندی و تمسخر ایشان هم می انجامد. نمونه ای از نقد او: «پیروان آن نظریه ناگزیر اند که همه چیز را نسبی و وابسته به عقیده (یا انگاره) و ادراک حسی معرفی کنند، چنانکه گویی نه چیزی پدید آمده است و نه وجود خواهد داشت، مگر اینکه کسی از پیش به آن اندیشیده باشد. (( اما اگر اشیاء پدید آمده اند، یا وجود خواهند داشت، واضح است که همگی اشیاء مضاف و وابسته به عقیده یا انگاره نیستند))». نهایتا:«گفته های متناقض در یک و همان زمان صادق نیستند». اما همه آنچه گفته شد که به نظرم چیز خاصی هم نبود، ناگهان در فصل هفتم و هشتم کتاب گاما به اوج خود می رسد. ارسطو قانون طرد شق ثالث را در همان نخستین سطر پیش می کشد: «اما در واقع هیچ چیز «میانی» در بین دو نقیض نیز امکان ندارد، بلکه درباره یک چیز، باید یک چیز را-هرچه باشد- یا ایجاب کرد یا سلب». ارسطو منظورش را از ایجاب و سلب با صدق و کذب مربوط می کند. اما حتی ارسطو هم می داند که مشکلات معرفت بسیار دشوار تر از آن است که صرفا با دو قانون تناقض و طرد شق ثالث پایان گیرد. به خوبی پی می برد که بسیاری از این ساده اندیشی های مبتدیانه متافیزیکی غالبا یا همواره معطوف به «تعریف اولیه خود ما» هستند؛ «مثلا در میان اعداد عددی وجود خواهد داشت که نه زوج است و نه فرد. اما چنین چیزی بنابر تعریف(عدد) آشکارا ناممکن است».

بهترین موردی که می توان بر اساس آن، میراث این روش نقدی را به ارسطو دقیقا منسوب نمود در فصل پایان هشتم است، خودتان ببینید چقدر به نمونه هایی که قبلا آوردم شبیه است:

((همچنین واضح است که کسانی که می گویند همه چیز ساکن است، راست می گویند، نه کسانی که همه چیز را متحرک می دانند. زیرا اگر همه چیز ساکن باشد، در آن صورت همیشه همان چیز هم راست و هم دروغ خواهد بود؛ حال آنکه آن چیز آشکارا در تغییر است(زیرا خود گوینده نیز زمانی نبوده است و زمانی نخواهد بود) اما اگر همه چیز در حرکت باشد، هیچ چیز راست نخواهد بود، پس همه چیز دروغ خواهد بود. ولی ثابت شده است که این ممکن نیست.))

تحلیل مسئله بر اساس تحلیل یک مثال: در نظر بگیرید این دو حکم و دو دفاع را:

شخص الف می گوید: «این جهان ازلی نیست. فانی و میراست.»

شخص ب می گوید: «از آنجایی که گزاره الف در باب همه جهان حکم می کند، پس شامل خودش هم می شود و اساسا باید بشود.»

ب به شخص الف می گوید: «همین حکم تو، که " این جهان ازلی نیست. فانی و میراست"، آیا ازلی نیست؟ فانی و میراست؟»

حال با این نحو از حمله و دفاع، دیدگاه ب مشکلی نخواهد داشت. چرا که بنا بر فرض، شخص الف نمی تواند بگوید : «دیدگاه و حکم شخص ب (به همان نحو که گزاره خود شخص الف دچار چالش و نقد شد) دچار همان مشکل است. چرا که از قضا، و فقط از قضا

شخص ب می تواند بگوید: «بله، این جهان ازلی است. فانی و میرا نیست.»

و در توجیه آن، شخص ب می گوید: در ضمن همین گزاره و حکم، شامل خودش هم می شود، و هیچ مشکلی هم نخواهد داشت، چون محمول این موضوع (ازلیت بر جهان و هر چه در آن است)، و حمل شدن اش بر موضوع خود (جهان و هر چه در آن است)، این گزاره و حکم را دچار هیچ چالشی نمی کند. چرا که

«هم همه جهان ازلی و غیر فانی و نامیرا است، و هم همین حکم که می گوید: همه جهان ازلی و غیر فانی و نامیرا است.»

ظاهرا شخص الف دچار یک «ناسازگاری گزاره ای/ حکمی شده است که صرفا به خاطر چنین ظاهر تناقض آلودی نمی تواند از صدق خود دفاع کند، و ظاهرا اما در طرف مقابل، گزاره و حکم شخص ب توانسته است از صدق خود، دست کم در برابر شخص الف دفاع کرده و این گزاره و حکم را، نه تنها از هرگونه تعارض درونی که ممکن است به تناقض بیانجامد آزاد کرده، بلکه آن را خودموجه نیز نشان داده است به این شکل که

صدق گزاره/ حکم «همه جهان ازلی و غیر فانی و نامیرا است»، صدق «حکم کردن به " همه جهان ازلی و غیر فانی و نامیرا است"» را در بر گرفته، و هر دو صدق همدیگر را حمایت کرده و با هم همپوشانی دارند.

نکته: باز هم باید بگویم که این نحوه از حمله و دفاع، و نقد و رد، می تواند به ضرر و ضعف هر 5 مورد مثالی که در بالا آوردم به کاررود، و اتفاقا و از قضا در عین حال می تواند به سود و تقویت «نقیض هر 5 مورد مذکور» مثالی که در بالا آوردم نیز به کاررود.

پرسش اصلی: مشکل اصلی این روش نقدی غلط و بسیار رایج در کجاست؟

تحلیل: این روش نقد (در اینجا منظور من از همه کمتر به تبار این اصل یعنی ارسطو باز می گردد، و بیشتر معطوف به موارد آشنایی است که در جامعه خودمان شاهد آن هستیم) به نظر من دچار اشکالاتی است. اما چرا؟

تحلیل:

1. اعضای هر مجموعه ای، خود اعضای همه مجموعه ها نیستند

2. اعضای هر مجموعه ای، خود اعضای همه مجموعه های ممکن نیستند

3. اعضای هر مجموعه ای، خود اعضای همه مجموعه های بالفعل موجود نیستند

4. هر مجموعه ای، خود عضو خود نمی باشد

5. هر سور موجبه کلیه که در هر گزاره/ حکم به کار رود، یک سور منطقی درجه اول نیست

الف: «همه چیز در تغییر/ متغیر است.»

«همه چیز» در گزاره الف، حتما و ضرورتا و اولا، «همه چیزهای ممکن و/ یا بالفعل موجود، در همه جهان های ممکن نیست». بنابراین، نمی توان گفت که بر اساس الف؛ «اگر همه چیز در تغییر باشد، پس همین گزاره که "همه چیز در تغییر است" نیز، خود در تغییر است»، که بر اساس آن بتوان گفت « ضرورتا یا الف اساسا و از ابتدا کاذب است، و یا پذیرش صدق اولیه الف در ادامه به کذب می انجامد». تفاوتی هست میان "همه چیز" و "حکمی که در آن بر همه چیز حکم می شود". آیا واقعا مراد شخص الف از اینکه می گوید "همه چیز در تغییر است" آن است که "همین حکم مذکور نیز در تغییر است"؟ به نظر من اینگونه نیست. چرا که این حکم به یک "عالم مقال" مشخص اشاره می کند و آن عالم مقال نزد شخص ادراک می شود. در واقع این حکم خود ناشی از ادراکی است از یک مابازاء خاص، نه آنگونه که خود همین حکم را هم در بر بگیرد. در واقع شخص ب دچار این اشکال است که میان عالم "قال" و عالم "مقال" هیچ تفکیکی نمی گذارد و هر دو را به هم می آمیزد. شخص ب با منظور رد کردن حکم شخص الف اولا مبادرت به تفسیری از ن می کند که فقط بر اساس آن تفسیر، این حکم بی معنا می شود.

همه حرف را در کوتاهترین صورت ممکن می توانم در اصطلاحی معروف به نام universe of discourse خلاصه کنم.

universe of discourse یا «عام مقال»، یکی از راه های حل کردن برخی از تناقض نما ها هم هست. در فرهنگ فلسفی آکسفورد ذیل اصطلاح مذکور آمده است: «عالم مقال، ممکن است، البته گاهی هم ممکن نیست، که صورت یک مجموعه باشد: یعنی، عالم مقال نظریه مجموعه ها شامل هر مجموعه ای می باشد، اما مجموعه (ای از) همه مجموعه ها وجود ندارد».

خلاصه اینکه: «هرگز نمی توان گفت یک حکم دارای سور کلیه، اساسا به صرف و خاطر داشتن یک سور کلیه (مثل 5 موردی که طرح کرده ام)، خود همان حکم نیز شامل خودش می شود یا خودش را به عنوان یکی از اعضای خودش در بر می گیرد، و اینگونه صادق یا کاذب و یا اساسا نقد می شود. حاشا و کلّا و ابدا و عمرا.»

نکته: به یاد دارم سر درس اشارات و تنبیهات بودیم که در باب ثابت و متغیر بودن کل جهان مادی با استاد بحث ام شد. استاد می گفت «جهان (یعنی البته صرفا عالم مادی) ثابت است، یا اینکه به هر حال، ثبات ضرورتا به حال و وضعیت کلی جهان حمل می گردد. هر چه ما مصداق (به عنوان مورد نقض حکم کلی) می آوردیم، استاد می خواست با تکیه بر آراء ابن سینا و ملا صدرا از این حکم دفاع کند. در آخر استاد فقط حاضر شد که حکم خود را زیر بار آنهمه خدشه، چنین اصلاح و حف کند:

« جهان ثابت است، (اگر چه که جهان ثابت نیست)؛ به این معنا که "جهان، در تغییر خود ثابت است".»

البته می توان گاهی احکام و گزاره های متافیزیکی را با تغییر مراد و جعل اصطلاح تا حدی حفظ کرد، اما نه به هر قیمتی و نه تا همیشه! به عبارتی مراد اصلی استاد این بود که «جهان متغیر است، اما به طور ثابت؛ یعنی جهان در تغییر خود ثابت است»؛ یعنی به هر حال اگر چه که جهان متغیر است، اما چون اتوریته هایی مثل صدرا می اندیشند، ثبات جهان باید به نحوی حفظ شود، و کمترین نحو آن، نحوه ثبات به صورت قیدی در حکم است، اگر چه نتوان جهان را به صورت حمل و صفت «ثابت» دانست. البته من نمی دانم چرا اینقدر اصرار است برای حفظ یک حمل محمول بر موضوع بسیار ضعیف و آسیب پذیر؟! اما می دانم که استاد میان به کاربردن یکسان قید و صفت تغییراتی داده بود و نحو حکم را تا جای ممکن به صورتی دلخواهانه تغییر می داد تا حکم را نجات دهد.

به عبارت دیگر "ثبات" در گزاره نخست به لحاظ سمانتیک، معنایی غیر از "ثبات" در گزاره دوم دارد، به این معنا که کاربرد این واژه در هر دو مورد یکسان نیست. گزاره دوم به این معنا است که "جهان متغیر است، هر چند که در تغیر خود دارای ثبات باشد" و این کاملا نقیض معنایی است که از "جهان ثابت است" درک می کنیم.

اما آیا حکم « جهان ثابت است، (اگر چه که جهان ثابت نیست)؛ به این معنا که "جهان، در تغییر خود ثابت است"»، یعنی همان؛ «جهان متغیر است، اما به طور ثابت؛ یعنی جهان در تغییر خود ثابت است »، می تواند جان سالمی از چالش های موردی و معنایی و منطقی به در ببرد؟

موارد استفاده از این روش نقدی غلط در جامعه: البته موارد بسیار زیاد است، و هر کسی می تواند اینجا و آنجا مواردی را مشاهده کند، اما به ذکر چند نمونه باید عملا پرداخت تا حساب کار دستمان بیاید.

آقای عبد الحسین خسروپناه، (که ید طولایی در استفاده از این روش نقدی غلط در آثارشان دارند، البته متاسفانه)، در مقاله ای با عنوان «نقدی بر هرمنوتیک فلسفی» به شخصی همچون «گادامر»، این نقد را وارد می کنند (البته ناگفته نماند که من نام ایشان را صرفا به عنوان یکی از بسیار فعالان نقدی جدی در ایران ذکر می کنم):

« 13. اشکال ديگر گادامر و هرمنوتيک نسبي گرا اين است که آيا نظريه تاريخ گروي که همه فهم ها را تاريخي و سيال مي داند، تاريخي و ابطال پذير است يا اين که خود را گرفتار جزميت معلولانه کرده است.»

در واقع منظور آقای خسروپناه این است که اگر هرمنوتیک فلسفی گادامر، اساسا فهم و تاویل متن را امری تاریخی می داند؛ این نظریه آیا خودش را شامل هست یا خیر؟ اگر خودش را شامل نیست، پس گرفتار جزمیت است(!) و اگر خودش شامل خودش می شود، پس می توان این نظریه را به شکل دیگری فهمید و آن اینکه نظریه هرمنوتیک فلسفی گادامر، خودش یک متن است، و هرکس یا برخی افراد می توانند آن نظریه را به صورتی فهم و تاویل نمایند که «دچار نسبیت تاریخی در امر فهم» نباشد؛ یعنی بشود از این نظریه تاریخگرایانه، فهم و تاویل و بنابراین کاربردی غیر تاریخگرایانه حاصل نمود(!)

جواب اینکه: یک نظریه در واقع چارچوب یا پارادایمی را ارائه می کند تا در درون آن چارچوب یا پارادایم بتواند معرفتی جدید را حاصل نماید. بنابراین خود یک نظریه به عنوان چارچوب یا پارادایم یا تمایز مفهمومی، نمی تواند بر اساس «عالم مقال» خود، در همان «عالم مقال» یا در درون چارچوب/ پارادایم/ تمایز اولیه مفهومی که با آن علم و غیر علمِ برخاسته ازاین تمایز را مشخص می سازد، قرار گیرد تا مثلا در مورد نظریه هرمنوتیکی گادامر بتوان گفت که «خود همین نظریه، یعنی همین تمایز اولیه و پارادایم، یعنی «این چارچوب» و صورت معرفتی، «اساسا باید خودش، خودش را "اولا" در بر بگیرد»، تا بتوان گفت که این نظریه "بعدا" می تواند در ساختار خودش، معرفتی دیگر و معطوف به "محتوای در چارچوب خود" به ما بدهد.» خلاصه اینکه «چه توجیه معرفتی دارد که کسی بگوید نظریه هرمنوتیکی نسبی گرایانه گادامر، اساسا باید خودش را که چارچوبی بیش نیست، همزمان به عنوان یک محتوا و امر درون چارچوب نیز دربرگیرد، تا مشکلی نداشته باشد». بماند که اگر این نظریه همچون بیشتر نظریات خودش را در بر بگیرد اساسا نمی تواند مانع بی معنایی خودش بشود. ولی منظور از این سخن آن بود که

«هیچ نیازی نیست که این نظریه حتما و ضرورتا خودش را در بر بگیرد، و اگر ضرورتی معرفتی نیز باشد که از منظر ما دورمانده است، آن ضرورت معرفتی چیست؟ آیا همیشه و در باب همه نظریات باید در نظر گرفته شود یا خیر؟ ملاک آن چیست؟ توجیه ملاک چیست؟ بر فرض محال اگر اینطور باشد، بی زحمت بفرمایید که خود همین سخن شما، خودش را در بر می گیرد یا خیر؟ لطفا دقیقا نشان دهید و به طوری که گرفتار تسلسل باطل نشوید! متشکرم، جناب آقای منتقد محترم.»

تلیغه غر نهایی : اما آنچه بیش از هر چیز دیگری بر آن تاکید دارم این است که بدانم خود من چگونه می اندیشم و چه چیزی را قبول کرده ام.

1. هر معرفتی مبتنی بر مجموعه ای از پیش فرض ها است.

2. پیش فرض، خود معرفت نیست، نه به این معنا که جهل است، بلکه پیش فرض چیزی است که من آن را در فرایند شناخت محل اعتبار قرار دادم به این معنا که دست کم "فعلا، و تنها در این استدلال" آن را فزض گرفته ام. در واقع همواره می توان پیش فرض ها را مورد بازنگری قرار داد و برخی را رد نمود و برخی دیگر را پذیرفت، و با این کار معرفت جدیدی را به دست آورد یا معرفتی را بی اعتبار نمود. وقتی می گویم پیش فرض به این معناست که من به مبناگروی سنتی و مواد آن ساختار معرفتی معتقد نیستم که خود مبتنی بر پذیرش "بدیهیات" بود؛ یعنی گزاره هایی همواره صادق، جاودانه کذب ناپذیر، کلی، بی نیاز از هر گونه بازپژوهش، و فراگیر در همه انسانها.

3. سور موجبه کلیه "هر" در گزاره نخست به معنای یک "هر" مبتنی بر پذیرش یک عینیت تمام عیار فارغ التمام از هر نوع ذهنیت نیست و نیز یک سور متافیزیکی نیست؛

در واقع در ساختار معرفتی مورد قبول من، ذهن یا فاعل شناسا با مجموعه ای از پدیدار ها مواجه می شود و در این مواجهه که اساسا عالم وی را نیز می سازد، شخص با مجموعه ای از اموری را در می یابد که آنها را معرفت می داند. در این مجموعه پدیدار ها، وی در می یابد که تمام این معرفت ها، خود فارغ از پذیرش پیش فرض نیستند. بنابر این شخص برای معرفت آنگونه که خود می اندیشد، و هر زمان که بر وی آشکار می گردد، قائل به وجود پیش فرض می گردد. اگر چه که وی می تواند از این حد پا فراتر نهد و اساسا یک نظریه معرفت شناسی نیز مبتنی بر درکی که از عالم خود یافته است برای معرفت به طور کلی ارائه نماید، اما نباید فراموش کرد که این یک نظریه است، و یک نظریه با تمام استمساکی که در ساحت هر نوع علم به آن می ورزیم تنها دیدگاه ما را در مورد امور مشخص می سازد. نا گفته نماند که هیچ نظریه ای به صرف استفاده از سور موجبه کلیه نباید یک گزاره "متافیزیکی" لحاظ گردد.

با توجه به آنچه گفته شد در مورد این سخن که « 13. اشکال ديگر گادامر و هرمنوتيک نسبي گرا اين است که آيا نظريه تاريخ گروي که همه فهم ها را تاريخي و سيال مي داند، تاريخي و ابطال پذير است يا اين که خود را گرفتار جزميت معلولانه کرده است.» می توانم بگویم طرح یک نظریه و دفاع از آن با گرفتار جزمیت شدن متفاوت است، و زمانی به نظریه ای همچون نظریه هرمنوتیک فلسفی گادامر قائل می شویم و مثلا این حکم که هر فهمی تاریخی است، نباید اصطلاحات خاص نظریات را بر هم بزنیم و آنگونه دچار غفلت از متن گرایی contextualism خاص آن نظریه در فهم اصطلاحات مختص آن بشویم که برای آن اصطلاحات معنایی جهانشمول و مطلق انگارانه در نظر بگیریم. به عنوان مثال در مورد "هر فهمی تاریخی است" باید بگویم به نظر گادامر این به معنای آن است که هیچ نقطه یا لحظه فراتاریخی در فرایند فهم و ادراک وجود ندارد، یعنی هر فهمی مسبوق به یک تاریخ است، و هیچ فهمی در يك خلاء تاریخی صورت نمی گیرد. این سخن گادامر به مسئله "تاریخیت فهم" معروف است. البته همین نظریه و حصول آن نیز مبتنی بر پیش فرض ها و گزاره هایی است؛ به عنوان مثال سنت کانتی در باب تاثیر فاعلیت ذهن در فرایند ادراک، سنت هگلی فهم در تاریخیت مسئله، و سنت زبانشناسی فلسفی، که ظاهرا منتقد می خواهد بدون خواندن تاریخ جریانات فلسفی و آزاد و مطلق از هر گونه اصطلاح شناسی و اساسا در یک "برج عاج" لخت و سرد متافیزیکی که به خورد او رفته است، بنشیند و همه نظریات فلسفی که با دانسته های او موافق نیفتد را رد نماید، افسوس که عینک کور کننده متافیزیکی آنقدر به این منتقد بینش نداده است که به درک ساختارهای "نظریه و نظریه پردازی در علوم انسانی و فلسفه" حتی اقدامی نماید، صد البته اگر کسی خود را در تخدیری متافیزیکی آرام و مطمئن یابد بر هر اقدام اینچنینی دست تواند برد.

هرمنوتیک گادامر 1

در این مقال می کوشم در باب هرمنوتیک گادامر یافته هایی را مکتوب گردانم، و بیش از این هم برای این مکتوب اصالتی قائل نیستم که هرگز از اصالتیون نبوده ام. متن ترجمه ایست گسسته و بعضا آزاد از Cornelius Holtorf تحت عنوان هرمنوتیک گادامر به این معنا که سعی نمودم در حین ترجمه آن را درک کنم به تعبیر دیگر آن را هرمنوتیکی ترجمه کردم و همه مطالب درون پرانتز از خودم هستند و برخی از جملات را حذف نموده ام. متن کوتاه کورنیلیوس هالتروف از این جهت برایم سنجیده نمود که در گمان می کنم در عین کوتاهی به خوبی توانسته است بدون توضیحات مفصل به اصل مطلب اشارتی نماید. اصل مطلبی که همواره گم می شود. در مطالب بعدی به شرح دیدگاه های دیگر گادامر خواهم پرداخت. ضرورت گادامر در این لحظه از تاریخ به نظر من به خاطر ممنوعیت آن در این نقطه از جهان است، و بیش از آن در "چرایی" ممنوعیت این فکر شگرف، که خواننده خود باید در یابد.

هرمنوتیک گادامر 1

هرمنوتیک در ابتدا لفظی بود برای اشاره به عنوان کلی فهم متون دینی که بعدها با مساعی فردریک شلایرماخر و پس از آن با ویلهلم دیلتای به هرمنوتیک عام و خاص تقسیم شد و در ابتدا با اندیشه های مارتین هایدگر و سپس با تلاش شاگرد وی گادامر و ریکور و دیگران رفت تا به هرمنوتیک فلسفی مبدل گردد، یعنی لفظی است برای اشاره به عنوان اصلی فرایند فهم متن، به طوری که متن نیز خود متعلق هر نوع شناختی واقع گردد.

فهم به مثابه تفسیری با فاصله تاریخی

در نظر گادامر هرمنوتیک، نه روش یا طریقی برای فهم، بلکه خود تلاشی است "به منظور آشکارسازی شرایط و شروطی که فهم در آن واقع می گردد". در میان این شرایط و شروط قطعا پیش-داوری ها و پیش-فهم های ذهن شخص مفسر هستند (که نه تنها ناگزیراند بلکه به نظر گادامر لازم هم هستند به این معنا که در یک موقعیت غیر ذهنی و به دور از این پیش-فهم ها و پیش-داوری ها فهم و تفسیری وجود ندارد، به نظر می رسد اگر چنین موقعیتی محال نباشد دست کم بسیار نامحتمل است). فهم همواره همان تفسیر است، و این به معنای مورد کاربرد واقع شدن پیشفهم های خود شخص (مفسر/عامل فهمنده) است، به طوری که این معنا از آن امر به نحو واقعی می تواند برای سخن گفتن با ما ایجاد گردد. فهم امر صرفا بازساختنی (باز سازی فضایی که ماتن در آن فضا متن را تالیف نموده است برای فهم متن) نیست بلکه خود ساختن (ساختن تفسیری است از افق یا فضایی که مفسر به عنوان عامل فهم و عاملی در تعامل با همه عواملی که خود مفسر با آنها ممزوج و قرین می باشد) است، و تفاسیر همواره در جریان تاریخ ادراک آنچه مورد فهم واقع می گردد دستخوش تغییر باقی خواهند ماند (تفسیر به عنوان یک اقدام در فهم هرگز نقطه پایانی ندارد چرا که فهم را فرجامی نیست و به عبارتی دیگر متن همواره گشوده است).

یکی از مشکلات اصلی گادامر مواجهه با آن است که چگونه می توان "پیش-داوری های درست/مناسب" ی را که ما با آنها می فهمیم، از "پیش-داوری های نادرست/نامناسب" ی که ما با آنها به سوء فهم دچار می شویم تشخیص داد. گادامر راه حلی را به عنوان بسط خود آگاهی "تاریخی" پیشنهاد می کند که شخص را به پیش داوری های خود آگاه می سازد و این امکان را برای شخص فراهم می سازد که موضوعی را در خود جدا و ارزیابی نماید؛ اما، اینکه این امر چگونه واقع می گردد و به نحوی مهمتر، شخص اساسا چگونه می تواند مطمئن باشد، موضع ماخوذ گادامر به عنوانه یک کل، لحاظ نمودن موضوع "در خود شخص" است.

شرط مهم دیگری که فهم در آن واقع می گردد فاصله تاریخی است. برای گادامرگذشته و حال قطعا مرتبط اند و گذشته چیزی نیست که به نحوی دردآلود در هر زمان حالی مجبور به بازیابی باشد:

... فاصله تاریخی آنچیزی نیست که باید بر آن چیره شد. این یک فرض خام تاریخیگرایی بود به این معنا که ما باید خودمان را درون روح آن عصر قرار می دادیم و با ایده ها و اندیشه های آن عصر می اندیشیدیم، و نه با ایده ها و اندیشه های (عصر) خودمان، و اینگونه به جانب اوبژکتیویتی تاریخی پیش می رفتیم. در واقع امر مهم مورد شناخت، فاصله در زمان به عنوان یک امکان مثبت و سازنده در فرایند فهم واقع می شود...

نقش سازنده و موثر تاریخ

این پیش-داوری ها و پیش-فهم های درون ذهن مفسر که فرایند فهم را میسر می سازند، در دسترس آزادانه شخص مفسر نیستند، بلکه آنها با "افق" و "عامل موثر تاریخ" ارتباط می یابند (پیش-داوری ها و پیش-فهم های ذهن مفسر افق فهم وی را تشکیل می دهند).

"فهم، هرگز یک عمل/فعل سوبژکتیوتی شخص لحاظ نمی شود، بلکه خود به مثابه وقوع خود شخص درون روندی از سنت لحاظ می گردد که در آن گذشته و حال دائما امتزاج می یابند".

گادامر استدلال می کند که اوبژه تاریخی "درست/مناسب" هرگز "یک اوبژه" نیست (به تعبیر دیگر یک امر تاریخی در یسیر و ساحت فهم هرگز از آنچنان استقلال وجودی و عینی از مفسر یا عامل فهم برخوردار نیست که بتوان از آن به عنوان "یک امر کاملا غیر از خود شخص" نام برد، گادامر بر شکستن ثنویت دکارتی اوبژه/سوبژه تاکید می ورزد)، بلکه یک رابطه ای است که خود واقعیت تاریخ و فهم تاریخی واقعیت، هر دو را در بر می گیرد. این همان چیزیست که وی آنرا اصل (عامل) موثر تاریخ می نامد. نه تنها توان (عامل) موثر تاریخ در پیشرفت آنچه برای ما جستار ارزشمندی به نظر می رسد پیرامون، بلکه ما حتی می یابیم آنرا، با تعقیب نمودن معیار قابلیت فهم تعیین کننده است، آن (امر/اوبژه) دیگر خود را "اغلب بر حسب شخص خودمان که در آنجا (در خودمان) دیگر پرسشی از خود و آن دیگر(/اوبژه) وجود ندارد" آشکار می سازد.

بخش اساسی "موقعیت هرمنوتیکی" ای که ما خود را در آن (فرآیند) فهم می یابیم "افق" ی است که ما را در امکان نظاره هرمنوتیکی، یا فهم، محدود می سازد. این "افق" هر آن چیزی که می تواند از یک منظر شخصی خاص به دیده آید، و نه هیچ چیز دیگر، را در بر می گیرد. با این حال گادامر استدلال نمی کند که برای فهم تاریخی، نهایتا، ما نایزمن آنیم که خود را در "افق" متفاوتی از یک موقعیت تاریخی خاص قرار دهیم، چرا که این غیر ممکن و کاری عبث خواهد بود. ما نه می توانیم "افق" خود را ترک کنیم و نه چنین چیزی مطلوب خواه بود، چنان که (عامل) موثر تاریخ یک سنت مستمر دائما وابسته به تشبیهات و تفاسیر نو است. گادامر این کرانمندی و تناهی نسبت به موقعیت هرمنوتیکی معاصر را با بیانی بسیار قصار از "امتزاج افق ها" عنوان می کند:

"طرح نمودن افق تاریخی، تنها، بخشی است از فرایند فهم و در از خود بیگانگی آگاهی نسبت به گذشته منحصر نمی گردد، بلکه با خود افق زمان حال از فهم پشت سر نهاده می شود. این در فرایند فهم است که امتزاج واقعی افق ها صورت می گیرد، به تعبیر دیگر چنان که افق تاریخی فرافکنده می شود، در عین حال هم برچیده و زدوده می گردد".

با پیروی از گادامر، هدف از این جستار نمی تواند بنابراین بازسازی معنای اخیر پیشاتاریخی آثار باشد، بلکه تنها می تواند فهم پذیر نمودنشان به مثابه آنچه آنها امروزه هستند، در افق خودمان و در پرتو (عامل) موثر تاریخ اینها باشد. همه تفاسیر اوبژه های تاریخی ضرورتا در گرو موقعیت (عامل) موثر تاریخی خاصی هستند که پیش-داوری های ما را پیرامون این اوبژه ها تعیین می کنند و ما را در وهله نخست قادر به فهم آنها می سازد: " فرایند فهم اساسا یک نسبت تارخی موثر است".

از این رو یک تفسیر نه تنها با استمرار در پژوهش پیرامون آن اوبژه بخصوص، بلکه حتی با فهم بهتری از تم ها و موضوعات (عامل) موثر تاریخ اش می تواند پرمایه تر شود. این امر مهمی به منظور پژوهش دریافت تاریخی آثار است.

اصلاحات هنوز در این ناکجاآباد هرگز ممکن نیست

اصلاحات هنوز در این ناکجاآباد هرگز ممکن نیست

"هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود، هر آنچه مقدس است آلوده و ملوث می گردد."

کارل مارکس




یکی از پرسش هایی که به آن می اندیشیدم این بوده است که "آیا ایرانیان دوران مدرنیته را تجربه نموده اند یا خیر؟". البته افراد روشنفکر زیادی در این باب سخن ها و مباحث بسیاری گفته اند، از قبیل اینکه آری یا خیر و یا اینکه مدرنیته اساسا مسئله ما نیست. در طرح و پاسخ به این سوال حتما پیش فرض های مهم فلسفی، تاریخی و اجتماعی وجود دارند و به رویکرد های مختلفی منجر می شوند. بنابراین تصمیم گرفتم پرسش را کوچکتر کنم "آیا در ایران، رویکردها، خواسته ها و مطالبات، و اصول اندیشگی و اجتماعی دوران روشنگری ظهور نموده است یا خیر؟" اما اهمیت این پرسش خود در آن است که اگر پاسخ کلی به این پرسش منفی باشد آنگاه لوازمی عجیبی تواند در پی داشت مانند اینکه پس دیگر سخن از "رفتار های اجتماعی اندیشیده در افراد و جریانات، اقتدار مشروعیت، نقد قدرت حاکم و سلطه سیاسی، و نسبت آن با آزادی فردی و اجتماعی و تعیین این فرایند ها و ادراک کاربست و ساختار آنها در نقش اجتماعی" عمیقا و اساسا و خصوصا در دوران کنونیو پس از جریانات اخیر، بی معنا و زهر-خند-ناک می شوند.

این اصطلاح شاید در ابتدا صرفا به نحوی فلسفی در فلسفه غرب تعلق و تعین داشته است، اما پس از آن و به تبع به مفاهیم کلی تاریخی و اجتماعی و در یک کلام فرهنگی اطلاق گشته است. اگر بخواهیم در یک کلام ساختار اصلی یا آرمان دوران روشنگری را نشان دهیم می توانیم بگوییم " فرایند فراگیر شدن عقل/عقلانیت در اغلب/همه شئونات و گستره های حیات فرهنگی که عمیقا اغلب دیگر مفاهیمی از قبیل حاکمیت، مرجعیت، مشروعیت اجتماعی را مغلوب خود و در تفسیر خاص خود ذوب نمود".

دوران روشنگری با ظهور تغییرات عمده در تحقیقات و تاملات فلسفه مدرن در قرن شانزدهم میلادی آغاز می شود. حق، قانون، و آزادی، خصوصا با تکیه بر وجوه فردی آنها بیشترین مفاهیم مورد تاکید بودند. برخی افراد منشا اصلی دوران روشنگری را در مسائل و خصوصیات عمده قرون وسطی می جویند، یعنی سانسور، مرجعیت دینی، و خصوصا تفتیش عقاید، اینها همه منجر به ظهور مطالبات و گرایشاتی شد که ما از آنها تحت یک عنوان کلی مدرنیته نام می بریم؛ جمهوری خواهی، آزادی خواهی، و طبیعت گراییو سکولار شدگی.

من باید بر این نکته تاکید نمایم که معنای مراد شده ازاصطلاح عقل در این دوران برای ما بسیار مهم است. برخی متفکران ما (همچون آقای دینانی از متقدمین اساتید فلسفه دانشگاه تهران) از عقل فقط یک معنا می فهمند، خوب برخی اینگونه اند و نمی خواهند به تاریخ اندیشه نگاه کنند و با آن تغییر کنند. عقل مراد شده این متفکران متقدم ما به هر حال معنایی بسیار متفاوت از عقل مراد شده دوران مدرن و روشنگری دارد که به هر ترتیب اگر این دو مراد با هم خلط شوند منشاء اشتباهات عمیق دیگری در اغلب دوران پس از روشنگری خواهد شد.

اساسا عقل دوران مدرن، عقل زدوده شده از اغلب وجوه و معانی "متافیزیکی" آن است که باسلطه آراء افلاطون و ارسطو تا آن زمان بر تفکر فلسفی غرب سایه انداخته بود. عقل reason به این ترتیب می رفت که به عقلانیت rationality تبدیل شود و از آن دیگر چیزی جز دلیل و دلیل آوری reason and reasoning باقی نماند. البته بهتر است بگویم این اتفاق افتاد، یعنی این اتفاق مهم آنا و کاملا عامدا اتفاق نیفتاد. حتی در آخرین فیلسوفان تجربی گرای قرن هفدهم میلادی هم اصطلاحات شبهه فلسفی دیده می شود که به نوعی کاملا از عرصه اندیشه متافیزیکی خروج ننموده بود (به عنوان مثال natural instinct از دیوید هیوم که با آن همه عظمت او اظهار اش از وی بسیار عجیب می نماید). در واقع مراد از عقل یعنی عقلانیت یا دلیل آوری که اولا فردی است به این معنا که می گوید "من فقط با عقل خودم می فهمم (یعنی نه با یک عقل متافیزیکی که تو برای حکومت کردن بر من به آن متوسل می شوی"، و ثانیا دیالوگی به این معنا که "اگر می توانی مرا متقاعد کن چون من نیز می کوشم تو را متقاعد سازم" و این هر دو منجر می شد به انکار و زدایش هر گونه مرجعیت authority چه عقلی یعنی "ورای عقل من یا به طوری که عقل من خودش نمی فهمد" و چه دینی و بعد ها حکومتی. در واقع وقتی عقل متافیزیکی "یعنی عقلی که فقط برخی افراد خاص به آن دست می توانستند یافت" در هم شکست و وجهه اعتبار اش فروریخت زیرا هم وحدت متافیزیکی و ازلی عقل و هم وحدت و ازلیت مبادی و اصول عقل از میان رفت، به این صورت که عقل های مختلف احکام و دیدگاههای مختلف یافتند و اساسا خود کثرت در عقل ها و عقلانیت ها پدیدار شد و اینگونه "دیالوگ" برتر از "مرجعیت" آمد پدید، و همه اینها قداست زدایی از عقل بود، و نهایتا هیچ دین، دولت، و مجموعه عقایدی از نقد این عقل نگریخت و مدام این اموری که بر روان مردم برای سالیان سیاه حکومت می کردند یکی پس از دیگری توسط این عقل متکثر فتح شدند. اسطوره زدایی و نوعی فرایند سکولارشدگی به هر دو معنای (دنیاگرایی و معرفت گرایی به معنای عام آن) فراگیر شد اموری از قبیل روش علمی، تسامح دینی، و حکومت دموکراسی رواج یافت. فلسفه از آسمان اساطیرگون متافیزیک و جزمیت اندیشی و اصحاب دین زده و مجه قدرت حاکمیت به زمین انسانی و گفتگو آمیز عقلانیت های متکثر و سکولار فرود آمد. عقل دوران مدرن عقلی به غایت پرسشگر است و پرسشگری را حق مسلم هر عقل و عقلانیتی می داند، و عقل متافیزیکی دین گرا عقلی پاسخ اندیش و جزمیت انگار بود، عقلی در حفاظ خدا و ایمان تخدیر یابنده بود، عقلی که جز خود را بر نمی تافت و همواره خود را به نوعی تنها مصداق عقل می دانست که به هیچ عقل عقلانیت نقادانه ای نه تنا پاسخ گو نبود بلکه اصلا جز خود را به عقلانیت تصدیق نمی نمود. این عقل تنها در دست اصحاب اسکولاستیک یا همان آخوندهای مسیحی بود. در انتها رباید بگویم اینگونه روشنگری خود بر مجموعه ای از ایده ها و مفاهیم و آموزه هایی کلی در فلسفه، اخلاق ، و علم دلالت دارد که همه بر وجهی انتقادی از عرف ها، رسوم دینی و غیراندیشیده تاکید می ورزند.

این کوتاهه را نوشتم تا به اصول و ایده های فکری ای تاکید کنم که امروزه گاه و بیگاه در افق نالان از گرگ و میش طولانی و عقیم حاکمیت سیاسی ایران ظاهر می شود اما صبحی روشن با خود نمی آورد. جامعه ما مانند یک حقیقت لغزان در هیچ دسته بندی و تعریف موجود سیاسی و جامعه شناسی نمی گنجد، بنابراین نمی توان اصول اجتماعی-سیاسی ای یافت که بر اساس آنها آینده این چنین جامعه ای را پیش بینی نمود. متفکرانی چون علی شریعتی از این مفهوم گریزی، نوعی برداشت ارائه می دادند تحت عنوان "دوران گذار"، و ظاهرا این دوران بسیار طولانی شده است. هنوز در جامعه ما خصوصا نزد اغلب افراد دارای مسئولیت های بزرگ سیاسی "سخن برخی افراد به عنوان اصول ازلی و متافیزیکی کاملا درست و اساسا ملاک صحت و سقم تلقی می شود" به گونه ای که نه تنها هیچ شرمی از ارائه این تفاسیر در ایشان دیده نمی شود بلکه اساسا هیچ گونه اشکالی بر این رفتار ایشان در سطح رسانه های درون کشورآشکار نمی گردد. در کشور ما هنوز برخی از تفاسیر(مراد تفاسیر رسمی حاکمیت سیاسی) از دین و قانون به عنوان تنها و تنها معنای ممکن که نه، بلکه اصلا به معنای خود دین و قانون وجود دارند. بزگترین مشکل ما، که به نظر من می توان همه مشکلات دیگر را به آن فروکاست، ظهور "مرجعیت" سیاسی است که خود ریشه در "مرجعیت" دینی دارد. هنوز در ایران عده ای خاص باید برای همه مردم بنشینند و بیندیشند، گویی اینان مصادیق عقل اند و دیگران مصادیق گوسفند. عقل فردی در معنای عام و فراگیر آن در ایران هرگز نمی تواند به عرصه ظهور اجتماعی برسد که آن هم خود از طریق رسانه های بزرگی سانسور می گردد که همین مرجعیت سیاسی-دینی از آن حفاظت می کند. اختلافات در درون نظام و میان به اصطلاح احزاب موجود و ممکن، تنها در پایین ترین سطح و حد از تفاسیر که نه بلکه مصادیق عملی قانون اساسی محدود می شود. این نظام حاکم از دو وجه مرجعیت تام و تمام خود یعنی وجه مرجعیت سیاسی و وجه مرجعیت دینی به گونه ای استفاده می کند که اساسا پیدایش هیچگونه مخالفت بنیادین و اساسی را به مخالفین نمی دهد. این وجه از نقد ناپذیری به سادگی مخالف سیاسی و فکری خود را با اطلاق عناوینی چون محارب، منافق، مشرک یا کافر نابود می کند، و هر اندیشه ای که بتواند نوعی سکولارگرایی را در خود پرورش یا به دیگری اظهار نماید به مخالف نظام سیاسی ای تبدیل می کند که خون همه شهدا را به حساب خود مصادره می کند، و اینگونه حاکمیت سیاسی با چنین تفسیری نه در عرصه عمل سیاسی-اجتماعی و نه در عرصه نظر در هیچ نحوه از تفکر علوم انسانی، به هیچ فرد، گروه یا جریانی اجازه مخالفت که چه عرض کنم حتی دگر اندیشی و بنابراین عمل یا تفسیر دیگر را نمی دهد. به تعبیر دیگر همه کسانی که مخالف تفسیر سیاسی نظام حاکم در هر شاخه از علوم انسانی بیندیشند، فعلی حرام مرتکب شده اند و باید سانسور و منع اجتماعی شوند و گر نه ممکن است به فتنه ای در آینده منجر گردند. این فاجعه زمانی به وقوع می پیوندد که یک نظریه به خون نشسته از خون جوانان وطن؛ ولایت مطلقه فقیه تا آنجا پرستیده می شود و از هر گونه نقد محافظت که بنیانگذار این لویاتان فریاد بر آورده است که "وجوب حفظ ولایت مطلقه فقیه از وجوب نماز و روزه هم بالاتر است". او می اندیشید که نظریه ای که خود وی طرح نموده بود مقدس است! و بنابر این همه افراد باید آن را بپذیرند. اندیشه او امروز "خط" پیدا می کند و صحنه منجر کننده سیاستمداران ما می شود آنکه برای نقد یکدیگر، دیگری را به جرم "پیرو خط" نبودن سلاخی می کنند.

در این زمان مردمانی وجود دارند که به هر سبب، از رویکردها، خواسته ها و مطالبات، و اصول اندیشگی و اجتماعی عامه مردم در دوران روشنگری نیز به دور و غافل اند، وگرنه چگونه یک یادداشت به تعجیل جعل شده و فراهم آمده تحت عنوان قانون اساسی با این همه خللی که هرگز اجازه اصلاح نیافت و نمی یابد باید بر این مردم برای اینهمه سال نسخه بپیچد هنوز به بقای خود ادامه می دهد و هیچ کودکی بانگ بر ندارد که "ولایت مطلقه فقیه لباس به تن ندارد"؟ چرا متفکران و اندیشمندان ما، علی رغم وجود داشتن و متفکر و اندیشمند بودنشان، نتوانستند در طی این سالها راهی برای نفوذ در ذهن مردم خود و اصلاح و پرورش آنها بیابند؟ نه مردمان ما مردمان دوران روشنگری اند و نه متفکران ما شباهتی به متفکران آن دوران بزرگ تاریخ بشری دارند.

با اینهمه چگونه می توان از حق و حقوق شهروندی و اجتماعی سخن گفت، وقتی که مراحل ظهور اندیشه را به لحاظ اولویت ظهور ادوار تارخی یکی چند در میان می خواهیم بپریم؟ واقعا مسئله ما چیست؟ ما مسئله خود را گم کرده ایم، و اینگونه خود را گم کرده ایم.