اصلاحات هنوز در این ناکجاآباد هرگز ممکن نیست

اصلاحات هنوز در این ناکجاآباد هرگز ممکن نیست

"هر آنچه سخت و استوار است دود می شود و به هوا می رود، هر آنچه مقدس است آلوده و ملوث می گردد."

کارل مارکس




یکی از پرسش هایی که به آن می اندیشیدم این بوده است که "آیا ایرانیان دوران مدرنیته را تجربه نموده اند یا خیر؟". البته افراد روشنفکر زیادی در این باب سخن ها و مباحث بسیاری گفته اند، از قبیل اینکه آری یا خیر و یا اینکه مدرنیته اساسا مسئله ما نیست. در طرح و پاسخ به این سوال حتما پیش فرض های مهم فلسفی، تاریخی و اجتماعی وجود دارند و به رویکرد های مختلفی منجر می شوند. بنابراین تصمیم گرفتم پرسش را کوچکتر کنم "آیا در ایران، رویکردها، خواسته ها و مطالبات، و اصول اندیشگی و اجتماعی دوران روشنگری ظهور نموده است یا خیر؟" اما اهمیت این پرسش خود در آن است که اگر پاسخ کلی به این پرسش منفی باشد آنگاه لوازمی عجیبی تواند در پی داشت مانند اینکه پس دیگر سخن از "رفتار های اجتماعی اندیشیده در افراد و جریانات، اقتدار مشروعیت، نقد قدرت حاکم و سلطه سیاسی، و نسبت آن با آزادی فردی و اجتماعی و تعیین این فرایند ها و ادراک کاربست و ساختار آنها در نقش اجتماعی" عمیقا و اساسا و خصوصا در دوران کنونیو پس از جریانات اخیر، بی معنا و زهر-خند-ناک می شوند.

این اصطلاح شاید در ابتدا صرفا به نحوی فلسفی در فلسفه غرب تعلق و تعین داشته است، اما پس از آن و به تبع به مفاهیم کلی تاریخی و اجتماعی و در یک کلام فرهنگی اطلاق گشته است. اگر بخواهیم در یک کلام ساختار اصلی یا آرمان دوران روشنگری را نشان دهیم می توانیم بگوییم " فرایند فراگیر شدن عقل/عقلانیت در اغلب/همه شئونات و گستره های حیات فرهنگی که عمیقا اغلب دیگر مفاهیمی از قبیل حاکمیت، مرجعیت، مشروعیت اجتماعی را مغلوب خود و در تفسیر خاص خود ذوب نمود".

دوران روشنگری با ظهور تغییرات عمده در تحقیقات و تاملات فلسفه مدرن در قرن شانزدهم میلادی آغاز می شود. حق، قانون، و آزادی، خصوصا با تکیه بر وجوه فردی آنها بیشترین مفاهیم مورد تاکید بودند. برخی افراد منشا اصلی دوران روشنگری را در مسائل و خصوصیات عمده قرون وسطی می جویند، یعنی سانسور، مرجعیت دینی، و خصوصا تفتیش عقاید، اینها همه منجر به ظهور مطالبات و گرایشاتی شد که ما از آنها تحت یک عنوان کلی مدرنیته نام می بریم؛ جمهوری خواهی، آزادی خواهی، و طبیعت گراییو سکولار شدگی.

من باید بر این نکته تاکید نمایم که معنای مراد شده ازاصطلاح عقل در این دوران برای ما بسیار مهم است. برخی متفکران ما (همچون آقای دینانی از متقدمین اساتید فلسفه دانشگاه تهران) از عقل فقط یک معنا می فهمند، خوب برخی اینگونه اند و نمی خواهند به تاریخ اندیشه نگاه کنند و با آن تغییر کنند. عقل مراد شده این متفکران متقدم ما به هر حال معنایی بسیار متفاوت از عقل مراد شده دوران مدرن و روشنگری دارد که به هر ترتیب اگر این دو مراد با هم خلط شوند منشاء اشتباهات عمیق دیگری در اغلب دوران پس از روشنگری خواهد شد.

اساسا عقل دوران مدرن، عقل زدوده شده از اغلب وجوه و معانی "متافیزیکی" آن است که باسلطه آراء افلاطون و ارسطو تا آن زمان بر تفکر فلسفی غرب سایه انداخته بود. عقل reason به این ترتیب می رفت که به عقلانیت rationality تبدیل شود و از آن دیگر چیزی جز دلیل و دلیل آوری reason and reasoning باقی نماند. البته بهتر است بگویم این اتفاق افتاد، یعنی این اتفاق مهم آنا و کاملا عامدا اتفاق نیفتاد. حتی در آخرین فیلسوفان تجربی گرای قرن هفدهم میلادی هم اصطلاحات شبهه فلسفی دیده می شود که به نوعی کاملا از عرصه اندیشه متافیزیکی خروج ننموده بود (به عنوان مثال natural instinct از دیوید هیوم که با آن همه عظمت او اظهار اش از وی بسیار عجیب می نماید). در واقع مراد از عقل یعنی عقلانیت یا دلیل آوری که اولا فردی است به این معنا که می گوید "من فقط با عقل خودم می فهمم (یعنی نه با یک عقل متافیزیکی که تو برای حکومت کردن بر من به آن متوسل می شوی"، و ثانیا دیالوگی به این معنا که "اگر می توانی مرا متقاعد کن چون من نیز می کوشم تو را متقاعد سازم" و این هر دو منجر می شد به انکار و زدایش هر گونه مرجعیت authority چه عقلی یعنی "ورای عقل من یا به طوری که عقل من خودش نمی فهمد" و چه دینی و بعد ها حکومتی. در واقع وقتی عقل متافیزیکی "یعنی عقلی که فقط برخی افراد خاص به آن دست می توانستند یافت" در هم شکست و وجهه اعتبار اش فروریخت زیرا هم وحدت متافیزیکی و ازلی عقل و هم وحدت و ازلیت مبادی و اصول عقل از میان رفت، به این صورت که عقل های مختلف احکام و دیدگاههای مختلف یافتند و اساسا خود کثرت در عقل ها و عقلانیت ها پدیدار شد و اینگونه "دیالوگ" برتر از "مرجعیت" آمد پدید، و همه اینها قداست زدایی از عقل بود، و نهایتا هیچ دین، دولت، و مجموعه عقایدی از نقد این عقل نگریخت و مدام این اموری که بر روان مردم برای سالیان سیاه حکومت می کردند یکی پس از دیگری توسط این عقل متکثر فتح شدند. اسطوره زدایی و نوعی فرایند سکولارشدگی به هر دو معنای (دنیاگرایی و معرفت گرایی به معنای عام آن) فراگیر شد اموری از قبیل روش علمی، تسامح دینی، و حکومت دموکراسی رواج یافت. فلسفه از آسمان اساطیرگون متافیزیک و جزمیت اندیشی و اصحاب دین زده و مجه قدرت حاکمیت به زمین انسانی و گفتگو آمیز عقلانیت های متکثر و سکولار فرود آمد. عقل دوران مدرن عقلی به غایت پرسشگر است و پرسشگری را حق مسلم هر عقل و عقلانیتی می داند، و عقل متافیزیکی دین گرا عقلی پاسخ اندیش و جزمیت انگار بود، عقلی در حفاظ خدا و ایمان تخدیر یابنده بود، عقلی که جز خود را بر نمی تافت و همواره خود را به نوعی تنها مصداق عقل می دانست که به هیچ عقل عقلانیت نقادانه ای نه تنا پاسخ گو نبود بلکه اصلا جز خود را به عقلانیت تصدیق نمی نمود. این عقل تنها در دست اصحاب اسکولاستیک یا همان آخوندهای مسیحی بود. در انتها رباید بگویم اینگونه روشنگری خود بر مجموعه ای از ایده ها و مفاهیم و آموزه هایی کلی در فلسفه، اخلاق ، و علم دلالت دارد که همه بر وجهی انتقادی از عرف ها، رسوم دینی و غیراندیشیده تاکید می ورزند.

این کوتاهه را نوشتم تا به اصول و ایده های فکری ای تاکید کنم که امروزه گاه و بیگاه در افق نالان از گرگ و میش طولانی و عقیم حاکمیت سیاسی ایران ظاهر می شود اما صبحی روشن با خود نمی آورد. جامعه ما مانند یک حقیقت لغزان در هیچ دسته بندی و تعریف موجود سیاسی و جامعه شناسی نمی گنجد، بنابراین نمی توان اصول اجتماعی-سیاسی ای یافت که بر اساس آنها آینده این چنین جامعه ای را پیش بینی نمود. متفکرانی چون علی شریعتی از این مفهوم گریزی، نوعی برداشت ارائه می دادند تحت عنوان "دوران گذار"، و ظاهرا این دوران بسیار طولانی شده است. هنوز در جامعه ما خصوصا نزد اغلب افراد دارای مسئولیت های بزرگ سیاسی "سخن برخی افراد به عنوان اصول ازلی و متافیزیکی کاملا درست و اساسا ملاک صحت و سقم تلقی می شود" به گونه ای که نه تنها هیچ شرمی از ارائه این تفاسیر در ایشان دیده نمی شود بلکه اساسا هیچ گونه اشکالی بر این رفتار ایشان در سطح رسانه های درون کشورآشکار نمی گردد. در کشور ما هنوز برخی از تفاسیر(مراد تفاسیر رسمی حاکمیت سیاسی) از دین و قانون به عنوان تنها و تنها معنای ممکن که نه، بلکه اصلا به معنای خود دین و قانون وجود دارند. بزگترین مشکل ما، که به نظر من می توان همه مشکلات دیگر را به آن فروکاست، ظهور "مرجعیت" سیاسی است که خود ریشه در "مرجعیت" دینی دارد. هنوز در ایران عده ای خاص باید برای همه مردم بنشینند و بیندیشند، گویی اینان مصادیق عقل اند و دیگران مصادیق گوسفند. عقل فردی در معنای عام و فراگیر آن در ایران هرگز نمی تواند به عرصه ظهور اجتماعی برسد که آن هم خود از طریق رسانه های بزرگی سانسور می گردد که همین مرجعیت سیاسی-دینی از آن حفاظت می کند. اختلافات در درون نظام و میان به اصطلاح احزاب موجود و ممکن، تنها در پایین ترین سطح و حد از تفاسیر که نه بلکه مصادیق عملی قانون اساسی محدود می شود. این نظام حاکم از دو وجه مرجعیت تام و تمام خود یعنی وجه مرجعیت سیاسی و وجه مرجعیت دینی به گونه ای استفاده می کند که اساسا پیدایش هیچگونه مخالفت بنیادین و اساسی را به مخالفین نمی دهد. این وجه از نقد ناپذیری به سادگی مخالف سیاسی و فکری خود را با اطلاق عناوینی چون محارب، منافق، مشرک یا کافر نابود می کند، و هر اندیشه ای که بتواند نوعی سکولارگرایی را در خود پرورش یا به دیگری اظهار نماید به مخالف نظام سیاسی ای تبدیل می کند که خون همه شهدا را به حساب خود مصادره می کند، و اینگونه حاکمیت سیاسی با چنین تفسیری نه در عرصه عمل سیاسی-اجتماعی و نه در عرصه نظر در هیچ نحوه از تفکر علوم انسانی، به هیچ فرد، گروه یا جریانی اجازه مخالفت که چه عرض کنم حتی دگر اندیشی و بنابراین عمل یا تفسیر دیگر را نمی دهد. به تعبیر دیگر همه کسانی که مخالف تفسیر سیاسی نظام حاکم در هر شاخه از علوم انسانی بیندیشند، فعلی حرام مرتکب شده اند و باید سانسور و منع اجتماعی شوند و گر نه ممکن است به فتنه ای در آینده منجر گردند. این فاجعه زمانی به وقوع می پیوندد که یک نظریه به خون نشسته از خون جوانان وطن؛ ولایت مطلقه فقیه تا آنجا پرستیده می شود و از هر گونه نقد محافظت که بنیانگذار این لویاتان فریاد بر آورده است که "وجوب حفظ ولایت مطلقه فقیه از وجوب نماز و روزه هم بالاتر است". او می اندیشید که نظریه ای که خود وی طرح نموده بود مقدس است! و بنابر این همه افراد باید آن را بپذیرند. اندیشه او امروز "خط" پیدا می کند و صحنه منجر کننده سیاستمداران ما می شود آنکه برای نقد یکدیگر، دیگری را به جرم "پیرو خط" نبودن سلاخی می کنند.

در این زمان مردمانی وجود دارند که به هر سبب، از رویکردها، خواسته ها و مطالبات، و اصول اندیشگی و اجتماعی عامه مردم در دوران روشنگری نیز به دور و غافل اند، وگرنه چگونه یک یادداشت به تعجیل جعل شده و فراهم آمده تحت عنوان قانون اساسی با این همه خللی که هرگز اجازه اصلاح نیافت و نمی یابد باید بر این مردم برای اینهمه سال نسخه بپیچد هنوز به بقای خود ادامه می دهد و هیچ کودکی بانگ بر ندارد که "ولایت مطلقه فقیه لباس به تن ندارد"؟ چرا متفکران و اندیشمندان ما، علی رغم وجود داشتن و متفکر و اندیشمند بودنشان، نتوانستند در طی این سالها راهی برای نفوذ در ذهن مردم خود و اصلاح و پرورش آنها بیابند؟ نه مردمان ما مردمان دوران روشنگری اند و نه متفکران ما شباهتی به متفکران آن دوران بزرگ تاریخ بشری دارند.

با اینهمه چگونه می توان از حق و حقوق شهروندی و اجتماعی سخن گفت، وقتی که مراحل ظهور اندیشه را به لحاظ اولویت ظهور ادوار تارخی یکی چند در میان می خواهیم بپریم؟ واقعا مسئله ما چیست؟ ما مسئله خود را گم کرده ایم، و اینگونه خود را گم کرده ایم.

۲ نظر:

مسعود ملک یاری گفت...

سلام . خوبی? دستت درد نکنه می رم می بینم.

mahbodan گفت...

کسری خوبم
1-همه متن را خواندم
2-از اینکه پاراگراف بندی نکردی، اذیت شدم
3-بنظرم مغشوش آمد. عقلانیت و مدرنیته اصلا مفاهیم معینی نیستند. لزومی به طی طریق غرب که بنظرم اشتباه هم بوده نیست.
4-استبداد ایرانی و ناسخنوری مطلق مردم ایران باید ریشه های این درد ظاهرا عدم عقلانیت باشد
5-راهپیمایی 25 خرداد را به چه تفسیر می کنی؟ آن هم نشانه عدم چیرگی عقلانیت است؟
6-این بحث عقلانیت را از اساس قبول ندارم. حتی در مفهوم غربی آن چه وبر باشد چه غیر آن بنظرم همه آن تلاشی برای یکسان سازی است.
7-پیش می نهم بررسیم که آیا بشر خودش با ساده نگری اش اصل علیت را ساخت، بعد اسیر قدرت مندی این اصل بشرساخته شد. که از آن استبداد زاییده شد. و اکنون دارد این اصل احمقانه را که از اساس نادرست و مبتنی بر استقرای ناقص (بقول سروش: قاعده الاتفاقی) بود، کنار می نهد.
8-همچنان دوستدارتم