آزادی خواهی در عشق

آزادی خواهی در عشق کار دشواری است، زیرا تاریخ ایرانی ها گرچه موجاموج عشق و خشونت عشق است، برهوتی از آزادی خواهی ست هم در سرتاپای آن. آزادی خواهی سبب می شود نخواهیم تا عشق زنجیری باشد بر دستهامان و برای دیگری نیز زنجیری باشیم که همیشه خواهان گسستن روسویی اش در همه جا بوده ایم. این آزادی خواهی اما همزمان سبب می شود بیش از حد مخالفتی نکنیم بر گسستن و جدایی بی آنکه بدانیم حتی زمانش رسیده است یا نه. رابطه امر بسیار پیچیده ایست، هر کس می خواهد درباره آن نتیجه گیری کند، بیشتر می خواهد درباره چیز دیگری نتیجه گیری کند. حکم دادن در باب یک رابطه، خود خشونتی عاشقانه است علیه همان رابطه؛ هیچ چشمی نیست، مگر اینکه در چشم اندازی بگشوده باشد. این تناقض انسانی بزرگی است که نخواهیم به کسی بچسبیم یا کسی به ما بچسبد، این همان اندیشه ضدچسبیک نیچه است: «به هیچ چیز نچسب.» می توانم همیشه از عظمت خود لبریز شوم زیرا
بیش از آنچه در کودکی خواب میدیدم عشق ورزیده ام و آزادی خواهیم را علی رغم ایرانی بودنم «می ساخته ام.» می توانم همیشه آماده مرگ باشم زیرا از عشق لبریز شدم و هیچ زنجیری را نپسندیدم بر دستان هیچ انسانی. نمی خواهم «مالِ» کسی باشم و کسی  «مالِ» من باشد، همین که خودم بشوم، این شعر هوراسی، کافیست؛ عشق یا می ماند یا می رود. نمی خواهم روزی از خواب بیدار شوم و حس کنم عشق مرا به موجودی گرگور سامسایی بدل گردانیده است. آزادی به مراتب بزرگتر از عشق است، زیرا وقتی آزاد باشی می توانی هر کاری بکنی، اما وقتی عاشق باشی فقط می توانی عشق بورزی. اگر با مرگ بتوان زندگی را ارزشمندتر ساخت، مرگ در راه آزادی برتر از مرگ در هر راه دیگری است. آزادی هیچ محتوایی ندارد، برای همین به همه بشریت تعلق دارد. همه انها که در راه آزادی کوشیده یا مرده اند برای همه بشریت خاطره ای تغییر خواهانه هستند، اما آنها که در راه عشق کوشیده یا مرده اند فقط در راه معشوق مشخصی سر سپارده اند. اما اگر در عشق آزادی خواهی کنی، نمی توانی در یک «دیگری» یک خدا، یک انسان، یک ملت یا یک رهبر ذوب شوی، و هر صبح که از خواب بر میخیزی نگرانی آیا کدام بخش های هویتت مسخ شده است یا نه. بسیار ممکن است خشونت عشق به مسخ فرد توسط مرجعیت عاشقانه دیگری منجر شود، و چه توجیه استبدادیی برتر از مرجعیت نهایی عشق در خرد جمعی ایرانی در ادبیات فارسی ما؟!بدون عشق می توان زیست، بدون تداوم یافتن تجربان عشق، بدون اکسی توسین و دوپامین، اما بی آزادی عشق خود یک خشونت بزرگ خواهد بود بر خود و یا دیگری. می اندیشم آزادی، برخلاف عشق، هورمونی نداشته باشد، چون آزادی در نهایت یک کردار است و عشق یک حالت، برای من چه باک! پراگماتیست ها همیشه کنش را بر حالت ترجیح می دهند.

هیچ نظری موجود نیست: