فلسفه ابزاری برای عصیان است


به امین قضایی


"باید بخندم به ریشها
باید عُنُق و وقیح
ریشخند کنم
باید بخندم آنقدر
تا دلم گیرد آرام"

ولادیمیر مایاکوفسکی


از کتابفروشی های خیابان انقلاب تا همه این نشریات زرد

از کافه های شعر سیاه تا خاطرات تئاتر شهر

از پیش نویس قانون پوسیده برای زدودن آنهمه درد

از کوبیدن کثرت اندیشه تا تعالی بنیادگرایی و حصر

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


از حرکت جوهری در انجمن فلسفه عرفانی

از فیلسوفانی که همواره بوده اند روحانی

از استیلای حوزه ها در وحدت با دانشگاه

از این همه توجیه الهی برای اندیشه انسانی

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


از غلبه حکومتی دین اشاعره بر اندیشه معتزله

از جبر گرایی و انتظار فرج و نظریه رجعت

تا حکومت فقیه و اثبات نقش گناه در زلزله

از تکفیر آزاداندیشی و علوم انسانی به نفع حکومت

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


از سخنان سرایی فیلسوفان پیر آوازه درباری

تا افاضات متافیزیسین های شاعر سرکاری

از فلسفه ای که کرم های الهیات آن را بلعیده

تا تحجرات ناتراشیده تریبون دار ولنگاری

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


از جنبش معناگرایان علیه مهاجمان نهیلیستی

از تطبیق هایدگر بر اساس تفسیر صدرایی

از تاملات خودشناسی تا تأنیات خودپرستی

از تفلسف غزلسرایان تا هذیانات مطنطن عقلایی

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


وقتی تاریخ فلسفه ماست تاریخ اندیشه متکلمان

منزویانی که نداشته اند کاری با جنبش های اجتماعی

"همه چیز بر اساس عقل در سر جای خودست"

می شود وحدت نتایج تمام این فیلسوفان اشتباهی

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


وقتی ابن سینا ست در دربار سامانیان و صدرا

در دربار صفویان و خواجه نصیر در دربار مغول

سبزواری می نشیند در دربار ناصرالدین شاه، سایه خدا

اندیشه روشنفکران دینی نمی رسد به مردم در هراس و هول

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


وقتی که چهره فقر در افق شهر ظهور می کند

فلسفه شما، تفکیک اجتماعی طبقات را تفسیر می کند

این فلسفه وجود زاغه ها را با "کتاب" تشریع می کند

فلسفه ای که ماشین اثبات خدا را با چرخ شر تعمیر می کند

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


جایی که کتاب فلسفه باید مجوز حکومتی داشته باشد

حکومتی که خود باید پایه های موجه فلسفی داشته باشد

فلسفه ای که ابزار قدرت را از توده ها زدوده باشد

و حق را در جایگاه راستین اصحاب دین نهاده باشد

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


از فلسفه کنارآمدن و کوتاه آمدن و قانع شدن

تا فقه فراگیر و فتوی ده و باج خواه

با اشتباه لپی علوم اسلامی به جای علوم انسانی

کرسی های آزاد اندیشی را فراگرفته اینهمه آه

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است


فلسفه نیست نازبالش سلاطین کهن دولت مدرن

فلسفه هرگز عافیت جوی رسایل استفتاء نیست

فلسفه پتکی ست برای آزادی، شکست زنجیرهای این تاریخ سیاه

فلسفه مجیز گوی داروغه و گزمه نیست

فریاد باید زد؛

فلسفه ابزاری برای عصیان است

چسب زخمهای نیچه، کاندوم های ایدئولوژیک دینی


چندی پیش فرصتی دست داد تا با دوست پوچ انگار خویش آشنا شوم. به نظرم رسید که ظهور این افراد در جوامع برخوردار از ایدئولوژی الهی قابل توجه تر است؛ شاید به این خاطر که تضادها همواره پر رنگ تر به نظر می آیند، و یا از این رو که این قبیل ساختار ها با دیدگاه های پوچگرایانه، به تعبیر و تاویل دیگری، قرابت بیشتری توانند داشت؟!

دوست من انسانی ست که بیش از افراد دیندار درون نگری دارد؛ به این معنا که وی دست کم به افکار و احساسات خود، البته بدون رویکردی تقدس مآبانه، خود آگاهی دارد. وی را شخص حساسی یافتم؛ حساس به این معنا که وی بیش از مومنین و دینداران معمول در سال 1389 هجری شمسی در یک ایران برخوردار از نظام جمهوری اسلامی، از اعمال خود و دیگران در قبال دیگر افراد و نقش اجتماعی آن اعمال برای هر دو دسته تحت تاثیر واقع می شد. وی به این اعمال می اندیشید و آنها را سنجه می نمود؛ کاری که یک دیندار ایدئولوژی شده در این فضا حتی با همان ابزارهای بر آمده از ایدئولوژی خود نیز کمتر بدان دست می برد، چرا که دادگاه ها و مراجع این قبیل افراد، در سطح اجتماعی انجام این کار را به جای وی تقبل زحمت نموده اند و این ارگان ها بیشتر وی را به ناظری تحسین گر اعمال و قضاوت های خود مبدل ساخته است. دوست پوچ انگار من به آثار شامخ نیچه علاقه فراوانی دارد، به طوری که وی این آثار را با علاقه خوانده بود و با من در این باب به بحث می نشست؛ حال آنکه مومنان و دینداران ایدئولوژی شده جامعه ما حتی قدرت خوانش و اندیشه نمودن در باب همان آثار و مکتوبات حاوی ایدئولوژی منسوب به گروه و طبقه خود را که هیچ، آنها حتی متون مقدسی که با تاویلات خاصه، این افکار ایدئولوژیک از آنها برآمده اند را نیز احیانا یا در مراسم ختم و یا در مراسم های اداری مصوب تلاوت می فرمایند. دوست پوچ انگار من، به پوچگرایی خود اصالت نمی بخشد، و حتی شاهد آن بودم که وی به توصیه برخی یا به خواست اجتماعی پیرامون خود، تصمیم گرفت تا بر سر درمان خود آید و به این منظور به سراغ روان پزشکان و مشاوران رفته است، در حالی که وی فیلم "آنگاه که نیچه گریست" را دیده و شخصا به آن اندیشیده بود، فیلمی که خشم و برتری نیچه را نسبت به روان کاوان اعلان می دارد، وی به من گفته است که گاهی نمی تواند از پس مخارج درمانی که آن نخبگان بر سر راه وی نهاده اند بر آید و نیز گفته است که آن نخبگان حال وی را بسیار بد تشخیص داده بودند. اما این مومنان و دینداران ایدئولوژی شده جامعه ما نه تنها بر سر بیماری خود نرفته اند در حالی که عده بسیاری در جامعه و به دست مستقیم و غیر مستقیم عوامل ظهور و حفظ ایدئولوژی ایشان راهی قبرها و دیگر مناطق خوش آب و هوای ایران شدند، بلکه حتی حاضر نیستند سخن یا فریاد اجماعی عالمی را لحظه ای بنیوشند که اینگونه یا آنگونه اند؛ خلاصه اساسا به اظهار نظر دیگران وقعی نمی نهند، اگر خود آن را سرکوب یا خفه نفرموده باشند، چه رسد به اینکه بخواهند بشنوند که به نظر این نخبگان حال ایشان از بد هم بسیار بدتر است. دوست پوچ انگار من بارها به ضعف های موجود و منتج در دیدگاه نهیلیستی خود در بحث با من اعتراف می نمود و نقد ها را می پذیرفت، حال آنکه آن مومنان و دینداران ایدئولوژی شده جامعه ما اساسا با کسی سر سخن و بحث را باز نمی نمایند که سخن به نقد و نقادی ای ولو دوطرفه بکشد یا خود نکشد. دوست پوچ انگار من می ترسید، ترسی که به نظر من شایسته وجود هر انسانی ست و با دیدگاه نهیلیستی اگزیستانس وی همسازی دارد،"انسان می ترسد، انگاه که خود را تنها می یابد"، اما این مومنان و دینداران ایدئولوژی شده جامعه ما نه تنها از تربیت تروریستها و ترویج استفتائات انتحاری ذی نفع خود برای دیگران کوتاهی نمی کنند، بلکه حتی از ارتکاب چنین اعمالی هم نمی ترسند که هیچ به جای خود آن را مایه تفاخر و ایمان راستین خود می دانند، اگر چه که هر دوی ایشان باز هم تنهایند.

دوست پوچ انگار من کجا و شما مومنان و دینداران ایدئولوژی شده جامعه ما کجا، کدامیک از شما خدا را کشته است؟

شعری بسرا، از پوچی شعری بسرای، باشد که به خواب روم


هر روز ساعت چهار و نیم صبح از خواب بر می خیزم، و تا سه و نیم بعد از ظهر، به تنهایی می دوم تا پوچی یک سازمان تداوم یابد. فشار روانی گاهی آنقدر زیاد است که وقتی از خستگی ساعت چار به خواب می روم فردا صبح بیدار می شوم. با این حال نمی توانم نوشتن را متوقف کنم. نوشتن و خواندن را. بعضی وقتها فکر می کنم اگر نمی توانستم چیزی بخوان منفجر می شدم. گاهی از شدت غم کتاب را می بندم و کمی گریه می کنم. نمی توانم کسی را ببینم، چون فلسفه نمی گذارد. نمی توانم کارهای معمولی را به خوبی انجام دهم. شبیه عقب افتاده ها شدم. در مهمانی ها وای به حال کسی که بحثی را با من آغاز کند. دوستان ام را بارها به خاطر نقد نحوه زندگی شان آزرده ام. یک گره کروات بلد نیستم ببندم، چون فقط یک بار حاضر شدم چنین کنم. بدبین و بی رحم در انتقاد، احساساتی و زود رنج در برابر بی عدالتی های زندگی. می گویند افسرده ام، بارها شنیده ام. برایم مهم نیست، هر چند ترجیحا باور نمی کنم. می گویم آنها که چنین می گویند، مانند من تندرست و ورزشکار نیستند. اطاق ام به هم ریخته است. اندیشه ام را نمی توانم به جایی بند کنم. وان گوگ و کواین را با هم می خوانم. فلسفه اگزیستانس و فلسفه علم را پس از هم. با خستگی ام می جنگم، و از کسالت بشدت متنفرم. در همه چیز به کار معتقدم. جامعه ما به شدت کسالت زده است. از غر زدن و غر شنیدن متنفرم. تحمل ام زیاد است ولی وقتی تمام شود، از خودم می ترسم. سعی می کنم هر روز ورزش کنم، رژیم غذایی ام را حفظ می کنم. وقتی می نویسم همه چیز کوچک می شود، وقتی از چیزی سخن می گویم همه چیز بزرگ می شود. از ازدواج اشکال می گیرم، و اگر متاهلی را گیر بیاورم یا تسلیم می شود که اشتباه کرده، یا سکوتی محض خواهد خواند. به انقلاب اعتقادی ندارم. به اصلاح افکار و اعمال اجتماعی اعتقادی ندارم، ولی عملا نمی توانم بی تفاوت باشم. وقتی شعری بخوانم، آنروز دیگر هیچ کار دیگری جز خیره شدن و شعر خواندن نمی توانم کرد. برای فلسفه اصالت قائلم، از این جهت با پست مدرن ها دعوایم می شود. از اصالت فلسفه معنایی کلی مراد نمی کنم، بر خلاف مدرن ها. ادعایم را در باب اصالت فلسفه برای خودم نگه می دارم، با رئالیست ها کنار نمی آیم. به تحلیل فلسفی اعتقاد دارم، با اگزیستانس ها کاملا جور نمی شوم. از رنج برای فلسفه تاثیر می گیرم و به درد های این زندگی می پردازم، پس با تحلیلی ها هم کاملا جور نمی شوم. هر حکمی را تا جایی که بتوانم سلاخی می کنم، اصلا نمی توانم ایجابی باشم. یک متافیزیک خوار بوده ام تا جایی که یادم می آید، متافیزیسین ها را می کشم و کشته ام. نسبیت انگار، شکاک، و قائل به اصالت نقد در اصالت فلسفه ام. به دیالوگ در فلسفه بسیار معتقدم و هرگز از آن خسته نمی شوم، و چشم به تحصیل هیچ نتیجه ای هم از دیالوگ ندارم، آنچه معمولا افراد از شنیدنش منفجر می شوند. در فلسفه بیش از همه به تفکر انتقادی گرایش دارم. زیاد خواب می بینم و خواب هایم را به یاد می آورم، و در زندگی روزمره و غیره هم از خواب هایم تاثیر می پذیرم، گاهی هم آنها را می نویسم، گویی یک مراسم را به جا می آورم. بودا را دوست دارم و خود را به آموزه های وی وفادار می یابم، هر چند کاملا با او هم کنار نمی آیم، ولی به او بیش از دیگران خود را علاقه مند می یابم. در میان سوتراهای بودا سوترای دل. در فیلسوفان سقراط و پروتاگوراس و هیوم را بیش از همه دوست دارم. در شعرا لورکا، مایکوفسکی، و هایکوسرایان را بیش از دیگران می خواهم. در میان استادان ذن هاکوئین و سایادو او جوتیکا. در میان فیلم ها به پاپیون بیش از ما بقی علاقه دارم. در میان عاشقان بشریت کارل مارکس برایم از همه خواستنی تر است. و در میان اساطیر گیلگمش را یگانه می یابم. در میان زنان آنکه مرا بیش از دیگران می رنجاند بیشتر می خواهم. در میان گوشه نشینان لائوتسه و از میان انقلابیون ارنستو گوارا کاماندنته. در میان نظریات فلسفی نسبیت پروتاگوراس، مغز در خمره پاتنم، بازی های زبانی ویتگنشتاین، و کل گرایی کواین را می ستایم. در میان موسیقیدانان کلاسیک بتهون یگانه است. در میان رپرهای فارسی شاهین نجفی. در راک، راک آلترناتیو نیروانا. در متال متالیکا. در کانتری تام ویت. در میان نقاشان رافائیل و فان گوگ. در میان رمانها و رمان نویسان، فقط برادران کارامازوف داستایوسکی. و در میان حماسه سرایان سوفوکلس را می ستایم. و در میان همه مجسمه ها، فیلسوف در حال تفکر رودن را.

واقعا نمی دانم چرا اینها را می نویسم، جملاتی پوچ که به هیچ کاری نمی آیند.

کسری خوزستانی یا فورکالا


چندی زمان می خواهد تا آدمی از خود بپرسد کیست، و دریابد که خودش هم می تواند برای خودش بیگانه باشد. البته برخی هرگز به این سوال دچار نمی شود و اغلب نیز به سرعت از این پرسش می گذرند. اما عده ای هم به عللی نامعلوم همواره این پرسش را با خود نگاه می دارند. بگذریم که این پرسش شبه متافیزیکی، خود اساسا با ابهامات شدیدی از جهت ابهام در واژه "من" روبروست. اما من همواره می ترسم که این تمایل پرداخت به این پرسشِ احتمالا جعلی هرگز با اینهمه کوشش حل نشود. آدمی همواره از خصوصیات خود می پرسد، اینکه چه هست و چه باید یا می تواند باشد و چه بهتر است نباشد و اینکه چگونه چنین نماید، و به آنچه هست قانع نمی شود، نکته این دلهره های وجودی به جا مانده از درخشش نخستین شعاع خورشید فلسفه در تاریکی انسان است، نه افاداتی صرفا تحلیلی که در جای خود لازم اند.

بعدها آدمی به نقش "جبر" در زندگی بیشتر پی می برد. زندگی تلاش انسان علیه جبر است. با پی بردن به دیدگاه های علوم انسانی، در می یابیم که این من فقط همین من حاضر در اینجا و اکنون نیست، چرا که ما بیشتر از هر چیز دیگری، ژن های دیگران، تصمیمات و عدم تصمیم گیری های تاریخی دیگران، عادات و رسوم دیگران، کتاب ها واندیشه ها و جهل های دیگران، خشم و شهوت و عشق و فداکاری دیگران، سرکوب امیال و ولنگاری شهوات دیگران، هستیم. در واقع آنچه ما هستیم دیگران تعیین نموده اند. ساختارهای سنگین و غمناک اجتماعی و جریان های دهشتبار تاریخی ما را اینگونه ساخته اند. پی می بریم که ما چقدر ضعیف و کوچکیم. موجودی در ستیز بقاء اصلح ، متعلق به طبقه کامندی کارگری استعمار شده، اسیر در پنجه عقده های متعدد و اندیشنده در نخستین چارچوب های خرد ناخودآگاه جمعی ، فرایند بزرگ شرطی شدن پاولوف، دستی که برای جور کردن قرداد ترکمتن چای و تنباکو 1919 و... رشوه گرفت و دستی که آنها را امضاء نمود، غمها و کوششهای میهن دوستانه عباس میرزا و امیر کبیر و مصدق، سلسله نامتناهی از شاهان و حکام و قاضیان و والیان ظالم و خونخوار و آدمکش کشورمان ایران، اشعار وغزل های شاعرانی که آرام آرام اندیشه هایی را به ما باورانده اند، انقلابیون و اصلاح گران، صبر و مساعی معلمانی که سر خم ننمودند، سکوت و سقوط رنجبران و مظلومان، سریالها و فیلمها و متن موسیقی هایی که به خوردمان رفته است، یوغ همه حرف های زوری که به گردن داریم، و هزاران هزار علل کوچک و بزرگ دیگر تا اینکه الآن همینی شدیم که فکر می کنیم هستیم. ما پی می بریم که چقدر خودمان نیستیم ، ما خیلی کم خودمان هستیم. و تازه پرسش از "من کیستم" ابعاد و معانی متفاوت و مختلفی را در بر می گیرد. حال چقدر باید بخوانیم و بپرسیم و بدانیم و بجوییم و طاقت بیاریم و استقامت کنیم.

هر روز برای عصیان علیه جبر فرصتی ست. عصیان علیه کلاس های درس معلمان عقب مانده، منبرهای ملاهای احمق، والدین دیوانه، دوستان زیادت خواه، همسران لجباز و ویرانگر، فرزندان باجگیر، فامیل های پر حرف، رئیس های نفهم اداره های کوفتی، جامعه عصبی و دردکش، یک نظام خودکامه، شکنجه های ندنستن و نتوانستن. اینها همه لشکرهایی نیستند که علیه آنها باید "من" را گسیل نمود. همین "من" که چه بر سر ما نمی آورد. قطارهایی از صفات نکوهیده را به اختیار می توان پشت سر هم بدون توقف تصور نمود، و باز هم "من" توصیف نخواهد شد.

هر روز برای کسب آزادی موهبتی ست. به یاد می آورم حدود 2 سال پیش بود که با شهر فلسفه آشنا شدم. در آن زمان اشتیاق زیادی برای دیدن اهالی فلسفه ایران داشتم، اهالی جوان و جسور و تازه نفس. وقتی به شهر فلسفه آمدم، در نظر اول انتظار کار های جدی و تازه ای داشتم که البته هرگز هم آن انتظار بر آورده نشد. اما افراد با استعدادی را دیدم که مشغول انجام کارهایی بودند. دوستانی داشتم. نقد و بحث با برخی از دوستان بالا گرفت و حل نمی شد. برخی می رنجیدند و برخی حوصله نداشتند. بعد از این همه سال هنوز نمی دانم فایده فلسفه چیست، ولی در آن زمان که من به نوعی "خرمگس" معرکه بودم، دست کم سکوت، سوءتفاهم، کمی ناراحتی، و در نهایت توهین خوردن از فواید فلسفه ،چنان که امروز هم هست، بود. البته فلسفه یک واژه است و هزاران مراد و تعریف دارد. و تقصیر کسی هم نبود. اندکی پس از آن به عللی اجتماعی خاصه ما ایرانیان، شهردار شهر فلسفه و هیئت تصمیم گیری، به من حکم کردند که حتما باید هویت واقعی خود را آشکار کنم. آخر من فور کالا بودم، یک نام جعلی که جعلیت اش تابلو بود. من هم شروع کردم به ارائه علل و دلایل به منظور دفاع از اینکه چرا هویت ام را مشخص نمی کنم. مباحث زیادی طرح نمودم، که شاید مهم ترین شان همان حق شهروندی دموکراسی خواهی بود. من خود در موضع پاسخ خواهی از ایشان بر آمدم که "اساسا چرا بدون یک نظر خواهی فراگیر، که به راحتی هم ممکن بود، ایشان سخن خود را قانون تلقی می کنند؟" که هنوز هم به نظرم سخن قابل دفاعی ست و البته پاسخی نمی یافتم. کار بالا گرفت و حل نشد. در این میان مسئله برخورد من در شهر فلسفه نیز مشکلاتی را به وجود می آورد؛ "یا سوالات من بیش از توان پاسخ دهی همشهریان بود، یا سوالات من بالفعل نافی توان پاسخ دهی همشهریان بود". من فلسفه را در همه پیش فرض ها و اصول و نظریات راه می دادم، و حدودی برای توقف از طرح پرسش نداشتم، من فلسفه عریان و بی تعارفات معمول می طلبیدم. با کسی تعارف و تشریف نداشتم. نزدیکترین دوستان و افراد را هم نقد می کردم، و هیچوقت از هیچ بحثی خسته نمی شدم. شاید اشکال از گردانندگان نرم افزاری شهر فلسفه بود که خیلی کلی از فلسفه سخن می گفتند و اظهار اشتیاق کلی می نمودند، من هم در حوزه فلسفه سخن می گفتم ولی مراد ما شاید با هم متفاوت بود، شاید هم تنگناهای عملی آنها مجبورشان می ساخت که چنین نمایند. به نظر خودم در حق من و برخی از دوستان تبعید شده جفا هایی رفت که رفت. و در نهایت مرا تبعید کردند، و پس از آن نوشتند که فلانی در صدد گزارش دادن کارهای شهر به جاهایی بوده است، که صرفا بهانه ای برای دفاع از وجهه خدشه خورده خود داشته باشند، و کسی هم معترض نشد، نه به خاطر من و نه به خاطر دیگر تبعید شدگان، و نه به خاطر مبارزه علیه تبعید و سانسور افراد. جالب اینکه بعدها کار به جایی رسانیدند که محمد نجفی شهردار شهر فلسفه به این تفاهت گویی ها بیفتاد:

"همان‌گونه که در توصیف شهر فلسفه هم آمده است «شهر فلسفه، شهر دوستداران دانايي است. شهري مجازي كه دوستداران دانايي را گرد هم آورده تا فلسفيدن را تمرين كنند و جست‌وجوگري را و گفت‌وگو را». اما متأسفانه همان‌طور که می‌دانید گاهی کسانی نیز هستند که چه بسا سبکی متفاوت در زندگی را برمی‌گزینند. از همین روی تصمیم گرفتیم که امکان عضویت و حق شهروندی در شهر فلسفه را تنها برای کسانی محفوظ نگاه داریم که از سوی شهروندان این شهر دعوت‌نامه دریافت می‌کنند." و"علاوه بر این از تمامی شهروندان شهر فلسفه خواهش می‌کنیم که اگر قرار است فعالیتی را در شهر داشته باشند، برای مثال گروهی را در شهر تأسیس می‌کنند محتوای آن گروه را در خارج از شهر منتشر نکنند تا این‌چنین بازدیدکنندگانی را به سایت یا وبلاگ خود بکشانند. به گمان ما این عمل در حوزه‌ی مجازی عملی اخلاقی نیست." و"هم‌چنین با توجه به این‌که بیشتر شهروندان شهر فلسفه در ایران زندگی می‌کنند لطفاً از انتشار مطالب، عکس‌ها، فیلم‌ها یا انجام فعالیت‌هایی که سبب خواهد شد سایت شهر فلسفه فیلتر شود خودداری کنید."

از حذف اشخاص تا سانسور فعالیت ها و از گزینش فعالیت ها تا اعمال دیکتاتوری. آری، من متفاوت زندگی می کنم، متفاوت از امثال شما، اما من نیز مستحق حذف شدن نیستم، همانگونه که هیچ تفاوتی چنین حقی را توجیه نمی سازد. البته به خوبی می توان تاثیر این جبری که گفتم را در تفکرات و اعمال امثال گردانندگان شهر فلسفه و محمد نجفی شاهد بود، چرا که آنها ایدئولوژی حاکم بر سرنوشت و تاریخ و روش جامعه و حاکمان خود را به خوبی پذیرفته اند. حتی آنها نیز نمی خواهند و نمی توانند برای اینکه چرا رأی گیری و دمکراسی را در آن شهر اعمال نمی کنند دلیل بیاورند، یا حتی استدلالی برای رسمیت دادن به حذف افراد به سبب تفاوت در سبک زندگی! آنها نمی توانند این مسائل را جزو قوانین شهر فلسفه فهرست نمایند، اما باید پرسید آنها در این عدم فعالیت ماخوذ به کدامین شرم یا دست به کار کدامین پنهان کاری هستند. آنها به راستی به کدامین، کدامین فلسفه (اگر چنین فلسفه ای تواند یافت شد) گرایش دارند؟ آنها نه تنها خود، فیلترینگ را پذیرفتند و بدان عمل نمودند، بلکه کوشش کردند تا اندیشه فیلترینگ را به شهرنشینان آن دیار نیز حقنه کنند، بدون آنکه از بنیاد ها و ساختارهای معرفتی این ایده در صدد دفاع و توجیه بر آیند. به راستی ما از کدامین مفاهیم و معانی سخن می گوییم که از عنوان فلسفه استفاده می کنیم؟

اینچنین فلسفه درباری، محافظه کار و هراسان-هراساننده، چه ماحصلی کسب خواهد نمود؟ برای چه کسانی؟ و چگونه؟

هر لحظه باید برای خویشتن مبارزه نمود. پس از تبعید از مکان فوق الذکر تصمیم گرفتم جایی برای فعالیت های خود در نظر بگیرم. و چنین شد که فکرم به ایجاد وبلاگی معمولی رسید. یکی از دلایلی که من خود را با نامهای جعلی می نامم تلاش برای احراز هویتی ست که از پیش برای خود من نیز تعین یافته نباشد. من خود را تا حدی در تاثیر متنی که می نویسم می شناسم. متنی که برای نوشتن اش تلاش می کنم. یا به قول برخی "متنی که نوشتن اش علی الحساب مرا به زنده ماندن متقاعد می سازد".