اعتراض بر پوچی شاعرانه دنیای خواب آلوده خویش

اعتراض بر پوچی شاعرانه دنیای خواب آلوده خویش

1

شاید هرگز این شعر را نسروده باشم

اگر شعرهایی که ما را در دنیایی دیگر می سرایند دیده ام

زنی که در گیساب های اغواگر شب

خاطرات روزمرگی را در زندان های سفیدِ از خواب پریده ام

در خوابگاه نازک حوا، در خاطرات تو، در متن حافظه ات، خود را آه می کشد

شاید همه ما را خواب دیده است

یا خود، برای لذت یک خواب بلند همه را آفریده است

تا هرگز از ملالت این خواب بیدار نگردد

خوب می داند که یک جای این زندگی

اشکالی ست که نمی توان اش چاره ای ساخت

اما چه می شود؟ خواب دیدن بهتر از تاریکی مطلق است

کسی هم به خاطر تصویر زودگذر یک خواب بودن، اعتراضی نمی کند

هر معترضی را نیز می توان به حیرت این گفته فریفت؛

شاید در خواب "بودن"، بهتر از هرگز "نبودن" است.

2

در این شب -آری همیشه شب است-

شبی که می آید از خواب

از حباب های برکه غریب من، این آگاهی حقیر

آنجا که نور تاریک درون چشمان بسته ام

برکه اشک را تب می کند، و تَرَک های حافظه ام نبض می زند

این شب دست زنی است که دانه های تسبیح بریده ای را می جوید و خسته نمی شود

دست اش به بال و پر فرشته هیچ استجابتی بسته نمی شود

از ناخن کشیدن، سرانگشتانش ناله می کنند

اما صبح نمی شود، شب با صبح، دیگر معنا نمی شود

اینگونه هر چیز یگانه است

صبح تنها در متن شاعر است اما

متن شاعر چیست؟ آن سگ سرخی که تا رگ تا استخوان

صاحب خود را میدرد

و خود در آن مدفون می شود

و اینگونه می افتد به زنجیر های دیگری، چرا که او

صاحبیت را نمی کشد، چرا که او

از دنیای متن خارج نمی شود

و سگ دیگر همان شعر نیست

سگ نیز خوابی ست در شعر دیگری.

3

همه می شناسند، همه می دانند

همه باور می کنند که از این خواب دیگر بیدار نمی شوند

از این خواب نمی توان برخاست اما

چه خوب بود اگر می شد بیدار ساخت آنکه این خواب را می بیند

ای کاش می شد در این خواب مرد و پوچ شد، اما نمی شود

ای کاش می شد از اول که هرگز نبود، اما نمی شود

با اینهمه هیچکس بیدار نمی شود، ما فقط از رویایی به رویای دیگر ناپدید می شویم

رویا ها این زندان های سفید، ما ترسانه دست چروکیده تو را می بوسیم

ما مومنانه رنج خود را حقیقت می خوانیم

ما وحشیانه از حقیقت سخن می سراییم.

هیچ نظری موجود نیست: