از دست توهم خویش، که خود از دست توهم خودش می میرد

از دست توهم خویش، که خود از دست توهم خودش می میرد

"باردیگر باید تاکید کنم. نمی خواهم قواعدی بگویم قواعدی وجود ندارد. به کسی می گویند شاعر که خود این قواعد شعری را خلق کند... خواهند گفت که من بدعت گذارم و به هر حال این روشن است ... شاعر هیچ راهی ندارد یا باید نوشتن را رها کند و یا شعر را به عنوان یک حرفه که به جان کندن نیاز دارد، نگاه کند." ولادیمیر مایاکوفسکی، شعر چگونه ساخته می شود.

به کبوترانی که بر بند رخت می نشینند زخمِ کتاب پرتاب می کنم

در اعماق صبح، آنجا که یالهای درخشان شیری سپید به خمیازه رفته است

بازگشت آهوهای بی نشان خوابهایم هنوز شکار عضلات چشمگیر سردرد نمی رود

تمام روز را چه می کردی؟ پرداخت مهر ات و پرسه در پرسشهای ابدی عزیزم

واحدهای تمام ناشدنی دانشکده، چگالی ذهن مرا در تنهایی کمتر می کند

سر هرچه داغتر می شود بیشتر از شهرنشینی کنده می شود، شراب تلخ اجتماعیت

با مرگ من باز در این جهان مَجاز کامل چگونه جُسته خواهی شد، نگرانم هنوز

خوابی دیده بودم که باید به یاد بیاورم، پیش از آنکه اتفاقی در چاه گذشته بیفتد

خدایا چرا سردرد را آفریده ای؟ یا از آن هم بدتر حافظه را، تا به یاد آورم سری دارم

گفتم " نمی دانم کیستم" گفت "روح" گفتم "روح چیست؟" گفت "نمی دانم"

روی پل داشتم از کتاب جدیدم موشک می ساختم که در آن لحظه دیدمت، دیوانه!

دهانت پاییز گرامافون کوچکی ست، صدایم کجاست که از دهانت آنرا نمی شنوم

کرانه های نیلی قورمه سبزی مختصات جغرافی این جزیره را از نقشه چشمانت ات پاک می کند

با خود می گویم کوررنگی بیماری عقل محض است، فلسفه بخوان،‌ رنگ ها واقعی نیستند

بوی ذق ذق لباس اتو کرده ات بدجوری به سر نوشته هایم می زند، عزیزم چروک بیشتر بهت می یاد

یک عکس دو نفره فوری، همه چیز عشق در یک عصر آگاهی-بخشیِ حقوق شهروندی است

"هرکس خودکشی نمی کند باید سربالایی تند سرنوشت را تا انتها پای آبله رود".

هیچ نظری موجود نیست: