تولدی دیگر در جهان نیچه ای حزن آلود ما


دو روز پیش یکی از دوستان قدیمی با من تماس گرفت و در حالی که بادی به غبغب انداخته بود گفت "ما صاحب بچه شدیم". وقتی گفتم "آیا الان احساس رضایت می کنی" با لحنی شدیدتر گفت "بله".

البته اینکه من نمی توانم احساس شخصی وی را از وقوع چنین حادثه ای درک کنم به جای خود، که به هر حال می توانم این را به حساب اختلاف تفسیر از زندگی و غیره بگذارم، اما مطمئنا میان دو دوست، و به خاطر دوستی که به جای خود مسئله ایست، تفسیر های واحدی نیز وجود دارد که نحوه به نظر رسیدن جهان و درک معانی اتفاقات آن را تا حدی به هم نزدیک می سازد، به قول گادامر نوعی "امتزاج افق ها" از متن زدگی روزمره و بیش از آن نیز می تواند یا بایسته است در میان باشد.

من در این میان هیچ چیز چندان دلخواهی نمی بینم. واقعا از آن مایه امید به آینده چیزی بر جای نمی بینم که آدمیانی چون ما را به استمرار نسل خویش وادار سازد. من در دوست خود همچون بسیاری دیگر هیچ گونه کسب افتخاری نمی بینم که فرزند دار شدن چونان موفقیتی دیگر در کنار آن افتخارات بدرخشد. تحصیلات نیمه عالی رها شده. یک زندگی نیمه کارمندی. قرض و قوله. بدهی سر ماه. خانه نداشته. پشتوانه فرهنگی ملی قومی کم رنگ. کم بود آشنایی با مسائل و راه حل های روز به علت شغل هایی که همه عمر ما را می گیرند. کمبود وقت برای همه چیز؛ سخن گفتن، شنیدن، و وجود داشتن، دست کم آنگونه که خود می خواسته ایم. زندگی به دور از تولید صنعتی، و یا خود آفرینش هنری، و هیچ. واقعا این زندگی به سبک ما، آنقدر کوتاه است که چقدر برای خودمان و برای خود بودنمان وقت کم داریم. اینکه چه هستیم، یا چه می پسندیم باشیم. یک زندگی به دور از حق انتخاب های دست کم شخصی. ما حتی در شخصی ترین مسائل نیز به دیگر بودن هایمان می آلاییم. دست مایه خواست های خانواده و دوستان و همسران و فرزندان بودن می شویم. نه بهره ای از شناخت گذشته تاریخی مان برده ایم، نه بهره ای از آرزو هایی که می توانیم بالقوه برای تحقق شان بکوشیم. اخلاق مان در سایه مقتضیات موقعیت و تعریف جامعه و وضع زمانه تاریک نور می بازد. سیر مطالعات مان مقطع مقطع، متوقف می شود. چند خبر محلی را صورت کلی وضع جهان امروز می انگاریم. رسانه ها را به خورد خود می دهیم و تنبلی را بهانه می آوریم، و می گوییم همش همینه. دین مادر زادی را به تحقیق نیازموده به مناسک می رویم و تا آخر فقط به چند سوال بی جواب در ذهن خود مفتخر می شویم. بدن مان را به کار که نه بلکه به حقوق ماهیانه بدون راندمان می سپاریم، و تا آخر هم نمی فهمیم که ازهمسرمان خوشمان نمی آمده، فقط مصلحت این بود. و پای جبر را به میانه باز می کنیم، آری اگر این جبر هم نبود ما چه مایه رنج پر درد تری می کشیدیم. ما در واقع قرضی زندگی می کنیم، رنج های خودمان را به روی خود نمی آوریم تا شادیمان کاهش نیابد. و هرگز با چهره رنج های خودمان، رنج های شخصی و طولانی خود جسارت مواجهه نمی یابیم. ما سازشکارانه با مشکلات کنار می آییم و به جنگ نرفته پای مذاکره با شرایط زندگی می نشینیم. واقعا چه کسی مسبب اینهمه رنج و بدبختی ست؟ ما اینگونه آمال کدامین افراد را برآورده می سازیم؟ چرا؟ حال پای شخص دیگری را به این مهمانخانه درد باز می کنیم، سلولهای دیگری برای ادراک رنج. مسائل حل ناکرده مان را به گردن دیگری می اندازیم و احساس رضایت می کنیم، اگر این را هم نگوییم دیگر چه بگوییم. و این است زندگی؟ انسانی را به این جهان آوردن و در این جنگل حرف زور رها کردن که چه؟ آیا این رنج بسنده نبود؟ آیا این بدبختی کفایت نداشت؟ با دست توانگر کدامین تربیت؟ با توان رفاهی کدامین سرمایه؟ به آرزوی چه؟ میلادی سراسر آغشته به اسرار شیر خشک و ویاگرا. تاریخ پرشکوه جامعه ای برخوردار از حق نخبه کشی(، برای آنها که "جامعه شناسی نخبه کشی" را نخوانده اند می گویم)، و از سخنان طه حسین و ابوالعلا معری چشم می پوشم. ما واقعا بازیچه دستان دیگری باید باشیم که چنین می کنیم، و گر نه جهل عظیم و سلسله دار ما خود بزرگترین شاهد ماست بر اشتباهات ما.

و اینها ست سرفه های مکرر عقل چرک کرده من.

۳ نظر:

ناشناس گفت...

بنام خدا
بسیار خوب شما از نوشتن این متن قصدی داشته اید، با شیوه ی تحلیلی وارد عمل میشویم:
((من در دوست خود همچون بسیاری دیگر هیچ گونه کسب افتخاری نمی بینم))
آیا برای کسب افتخار آن دوست می بایست شما در دوست خود چیزی ببینید که مایه افتخار او شود؟ شما تنها می توانید در خود حالاتی را بیابید و سپس بگوید که نسبت به ان چه حسی دارید،(افتخار؟ سر افکندگی؟)
آیا خلاصه مطلبتان این رهنمود است که در چنین اوضاع و احوالی نمی بایست بچه دار شد؟ یا اینکه من در چنین اوضاع و احوالی نمی خواهم بچه دار شوم؟ اگر دومی منظورتان است خوب نشوید؟ اصلا چرا بما میگویید؟ ولی نه!، شما این مطلب را در وبلاگ گذاشته اید! پس اولی مد نظرتان است، یعنی دارید بما میگویید، اما چه میگویید؟
آیا بچه دار نشویم؟ یا بشویم ولی به آن مفتخر نشویم؟ منظورتان چیست؟ یا شاید میگویید بشوید اما درست بچه دار شوید! بسیار خوب درست بچه دار شدن چگونه است؟ راهکارتان برای اینکه یکی در این زمانه درست بچه دار شود چیست؟ اما اگر راهکار داشتید خودتان بچه دار شده بودید!!! یاباید بشوید!
پس گویا حرف شما اینست که اصولا نمی بایست بچه دار شد! اما بواقع منظورتان اینست که کسی با طرز فکر من (یعنی شما) بچه دار نمی شود.
آیا تاریخ و فرهنگ و هر آنچه در باره ی امورات بشر هست پس از بچه دار شدن بوجود نیامده؟
آیا اگر پدرتان طرز فکر شما را داشت دیگر هیچ مساله ای در ذهنتان باقی میماند؟ حرف شما درست از فردا همه بخواهند دیگر بچه دار نشوند! آیا تا 80 سال دیگر برای بشر هیچ مساله ای باقی خواهد ماند؟ اما اینکه نباید بچه دار شود شمایید نه دوستتان! آیا دقت میکنید که نظرتان دراین باره چقدر بخودتان بر میگردد؟
1 اگر راهنمایی شما عملی و برای عموم قابل اجرا باشد دچار یک پارادوکس می شویم زیرا مساله ی بشر خود بشر است، و در اینصورت این یک خودکشی تدریجی خواهد بود! شما مسائل بشر را با پاک کردن صورت مساله (خود بشر) حل میکنید!!!
2 اگر صرفا از خودتان گفته اید و اینکه که با این سطح فکری من نمی توانم بچه دار شوم و... پس چرا بدوسستتان خرده میگیرید زیرا او در جای خود میباست مفتخر باشد!
نتیجه: این نظر را میتوان شخصی و یا برای اشخاص خاصی دانست زیرا با تسری آن به عموم شما بجای حل مساله صورت را پاک کرده اید.
آیا هنوز دوسستتان نباید مفتخر باشد؟

ایمان مطلق گفت...

بدم چرک کرده مغزت
شوخی کردم
نمیدونستم بلاگی به این عزمت داری
شنیدم بلاگ سپات در ایران فیلتر شده
عجب زدی تو کار اگزیستانسیالیستی با بوی نهیلیستی چرا !؟
به خاطر که مرا داری ایمان هستم تو شهر فلسفه آشنا شدیم
کمتر اونجا سر میزنم محض خالی نبودن عریضه هم دعوت نامه فرستادم
بیشتر تو همون بلاگم یا فیس بوک فعالیت میکنم فضای خوبی هستش امیدوارم بهش
اگر فیس بوکی داشتی اینوایت کن
ایمان مطلق

کسری خوزستانی (فور کالا) kasra khouzestani گفت...

پاسخ به آن دوست ناشناس و شناس
برای نقد لوازمی وجود دارد که در "تفکر انتقادی"، رشته ای میان منطق و فلسفه به آن پرداخته می شود.
یکی از مهمترین مولفه های نقد، داشتن یا پذیرش فعلی، حوزه واحد و اصولی مشترک هست. تمامی ایراداتی که من یر دوست خود گرفته ام، با فرض چنین اشتراکاتی بوده است. در واقع همه سخن کشف یک تناقض بوده است. از سویی افتخار به امری و از سوی دیگر آگاهی از مشکلات عدیده بر سر راه چنین افتخار داشتنی. در یک بافت مشخص، جامعه ایرانی معاصر ما، و نه هر متن و بافت دیگر با هر خصوصیا تدیگر، داشتن آرزوهایی برای کودکی که به این جهان می آید و مشخصا اینکه ما مسئول تولد وی هستیم، و از سوی دیگر آگاهی از اینکه بسیاری از این آرزوها یا به تحقق نخواهند رسید، یا احتمال وقوعشان از عدم وقوعشان کمتر است، یا اینکه خوش بینی شخص بر منطق درک مسائل روزمره جامعه او می چربد، یا اینکه طرف عمدا خود را به خوشبختی می زند و با این نوع خود فریبی امکان تحمل این بدبختی را در خود ایجاد می سازد، به قیمت چشم پوشیدن از اینهمه تناقض در احساس فرزند دار شدن.
منظور من این بود چنان که به نظرم در متن نیز آشکار است، که تناقضاتی در این سخن دوست ام بوده است، و سعی نمودم این تناقض را آشکار کنم. طبعا اگر دوست من چنین مسائلی را مشکلات و مصائب نداند، دچار تناقضی نخواهد شد، اما با فرض شناخت من از وی و با فرض وجود یک زمینه اجتماعی فرهنگی مشترک، که به نظرم این زمینه فعلا در نظر طبقه متوسط ایرانی جماعت آنقدر مشترک هست که متوجه وجود چنین تناقضی بشویم، من و شما و مخاطبان این متن با یک نقد مواجه هستیم.
اساسا هرگز نقد نمی تواند حوزه مطلقی داشته باشد و به هر زمینه ای تسری یابد. من به صورت مطلق حرف نمی زنم و نزده ام تا جایی برای پرسش ها کلی ای که شما مطرح نموده اید باز شود. در نتیجه ای که گرفته اید تقریبا مسائل حل می شوند، سخن من رو به عموم افراد نیست، بلکه برای همه آنهایی ست که مشکلات و تناقضات مندرج در متن را درک می کنند و آنها را به زمینه اجتماعی فرهنگی خود نزدیک می یابند. اگر کسی توصیف مرا از صحنه وقوع این زندگی و مشکلات آن درک نمی کند، یا آن را نادرست می داند، و یا اساسا آن را قبول ندارد، قطعا لوازم این نقد یعنی مواجهه با این تناقضات مطروحه، شامل وی نخواهد شد. اما اینکه دوست من واقعا چه نظری داشته یا دارد، خود باید پاسخگو باشد.