اولین جسدی که دیدم

همیشه خویشتن را در برابر تجربه مرگ روئین تن احساس می کنم و یا شاید می کردم. مرگ تنها مضمون و محتوایی فلسفی داشت: (( آن گاه که تو هستی مرگی در کار نیست، و آن گاه که مرگ هست تو نیستی؛ )) به همین سادگی!
شاید هرگز، تا پایان عمر، اولین جنازه ای را که دیدم فراموش نکنم. در قبرستان عمومی، در تهران، شهر مرگ، مرگ همه چیز، شهر تباهی و افسردگی و نومیدی؛ شهری که در این یک سال عزیزانی را به آغوش مرگ سرخ سپرد؛ در وانی که برای شستشوی مردگان بود، توسط مرده شویانی حرفه ای و چیره دست. مردی بود که به گفته کارشناسی سکته قلبی کرده بود، این را از آنجا می گفت که کمرش، تماما، دچار کبودی و خون مردگی شده بود. چهره تقریبا جذابی داشت، با سبیل هایی تُنُک و بدون ریش و موهایی کوتاه که در قسمت جلویی کم شده بودند. جوان بود، شاید، 50 یا 60 سال، پوست بدنش سفید بود و سالم. اندامش سخت شده بود. دستها به زحمت، انگار که مشت و مالشان می دادی، خم می شدند. اسیر و رام در دستان مرده شور، اما سنگین و لخت. راستی! راستی! انگار که مرده بود.
چرا این قدر برایم عجیب بود دیدن این نعش؟! انگار تمام فلسفه ام فرو ریخت، شاید ترسیده بودم؟! می توانستی تصور کنی که خواب است. می توانستی تصور کنی که این همان اویی نیست که او می نامیدیش. راستی او که بود؟ او در آن لحظه کجا بود؟ آیا وقتی مرگ از راه رسید او آن جایی که مرگ می رسید نبود؟ دیگر نمی توانستم این را باور کنم. وقتی که مرگ از راه رسید او، آنجا بود، کجا بود؟ مرگ کجا بود که از راه به آنجا که او بود رسید، و او در کجا بود، آن گاه که مرگ رسید، و این هر دو در چه زمانی و در کجا بودند؟ این سئوالات، سئوالاتی احمقانه بیش نبود.
برای من در آن لحظه نعشی، نعش انسانی که شاید زمانی برای خود حرمتی قائل بود، شاید آرزوها داشت، شاید دیگرانی به او اهمیت می دادند، آدم بود، آدم، با همه آن مشخصاتی که از او می دانم، نعشی، در آن حوضچه بود. چرا بدن خود را نمی پوشاند؟! چرا آن قدر رام بود، علی رغم همه آن سنگینی و مخالفت در اجرای فرامین مرده شور؟! از خودم خجالت می کشیدم که به بدن انسانی که زمانی حرمتی داشته است نظر می کنم، بدنی که از چشم بسیاری پنهان مانده بود، و آن مرد، شاید، ناراضی بود از این که من در آن حال استیصال و اسیری به وی نظر می کنم؟!
چرا همه اش تمایل دارم که او را، آن نعش را، او بدانم؟! باور نمی کردم، باور نمی کردم، انسانی را که مرده است! عجیب بود، بسیار عجیب. من زیر خاک مدفون کردن آدمی را دیده بودم، با همه ضجه ها و ناله ها و اشکها و فریادها و غش کردنها و آه و آه و آه... من مدفون شدن عزیزی را دیده بودم. اما چرا این نعش برایم معنایی دیگر داشت، با وجود آن که غریبه بود؟!
یک لحظه خودتان را جای او تصور کنید! ... دوست ندارید که از جایتان برخیزید، خویشتن را از چنگال مرده شور رها سازید، بگریزید؟ ... دوست ندارید خودتان باشید، نه آن که در آنجا اسیر و رام دست مرده شور است، اما چه سنگین و لَخت؟
مرگ چیست؟ از کجا می آید؟ وقتی که می آید من در کجایم؟ کجا هم دیگر را ملاقات می کنیم؟ آیا از جایی می آید؟ وقتی که مرگ از راه به من می رسد و من می میرم، من چه می شوم؟ من کجا می رود و بعد آنی که در آنجا افتاده، آن نعش، چه کسی می شود؟ شاید مرگ تنها یک تجربه است، تجربه ای شخصی و انتقال ناپذیر، و نه حتی انسانی.

هیچ نظری موجود نیست: