فلسفه "ما" بیمار است


همواره در ایران وجوه اجتماعی فلسفه مورد غفلت واقع شده است، درحالیکه فلسفه شدیدا فعالیتی اجتماعی است، و نه گوشه نشینانه و محض و مجرد. هنگامی که من غمگین ام فلسفه ام غمگین خواهد بود، هنگامی که من متشنج و منزجرم، فلسفه ام عصبی و سر درد ناک. جامعه ای که اهل فحاشی و توهین است، منتقد بار نخواهد آورد، و جامعه ای که حوصله و شکم اندیشیدن نداشته باشد (آری برای اندیشیدن به شکمی با حالات و عاداتی خاص، و نه هر شکمی همچون شکم ایرانیان گرسنه یا ورآماسیده از اشباع، نیاز است) تحلیل گر را اعدام خواهد کرد. هنگامی که جامعه از اندیشمندان خود اتنقام کشد، انتقام دوجانبه خواهد شد. جامعه ای که اندیشمند را برنتابد، از خود براند، امکانات ممکن را از او بگیرد، از جانب اندیشمند که کارکردی انسانی دارد، و چنین چیزی حتما از خشم و انتقام به دور نخواهد بود، به خطر می افتد. وقتی که فرصت نقد از میان رفته باشد، گفتگو امری تجملی برای دانشگاهیان گردد و برای دوستان غیر همجنس در پارک شهر و کافی شاپ ها بساط صرف تفریح را فراهم سازد، عمل بدون نقد، عمل بدون گفتگو، عمل خودکامانه اجتماعی تکثیر می شود. هنگامی که میزان دگم ها افزایش یابد، منتقد باید بندباز شود و تا ممکن است برای وجود داشتن و منتقد ماندن، هر دو در یک زمان، روی دم شیرهای کمتری پا بگذارد، و مدام بگوید "زبان سرخ، سر سبز دهد بر باد". عجیب است که سر ها همه سبز و سرسبز است، و خبری از کچلی اندیشه نیست. دگم ها ترجمه می شوند، و تاویل می گردند تا اظهار شود که نیستند. اندیشمند از دیالوگ باز می ماند، نه غالبا بدین خاطر که می گویند "زبان او زبان اکثریت جامعه نیست" بلکه بدین خاطر که اکثریت جامعه، فرهنگ و عمل گفتگو را در نیافته است. همه به بازاهای مملو از اجناس چینی می روند، به بورس و دیدار جام جهانی و سینمای فارسی می روند، به پای صندوق های رای و لب دریا می روند، کارگران خانه های ضد زلزله می سازند، مهندسان معماری دفتر فروش املاک می زنند، کتابخانه ها سالن های مطالعه را به شهرداری واگذار می کنند، بانک ها قرعه کشی های نجومی تبلیغ می کنند، مترو ها کاملا آشکار کننده سطح بلوغ رفتارهای اجتماعی می شوند، کارخانه ها تا می توانند در همه چیز مواد افزودنی مجاز و نگهدارنده ای می ریزند که متخصصان سلامتی در باب آنها هشدار داده اند و دکتر ها سعی نموده اند تا با گرفتن مبالغ مناسبی مردم را از شر آنها سرطان زدایی کرده و در باب آنها حتما مصاحبه های پر طرفدار ساعات پر ترافیک شهری ترتیب دهند تا مجریان محبوب و خوش صدای گزینش شده ای در ارتقا و اعتلای سطح فرهنگی جامعه در طول آنها جامه کلام تا می توانند چاک دهند، و در این میان جایی برای منتقدان نخواهد بود، چون موقعیت نقد غیر ممکن شده است.

در این میان باید پرسید چهره فلسفه جامعه ما کدام است؟ عجوزه ای با خراش های عمیق در چهره و کتک خورده و معلول. فلسفه حقیقی ما به قول حقیقت پرستان در بند عقل فعال و براهین چرک کرده اثبات خداست. فلسفه ما هنوز در هوای کلام و الهیات است، و یا باید گفت فلسفه ما نتایج سر دردهای مزمن و شهوات ارضا نشده مشتی الهیدان و متکلم بوده است، که خود را به واجب الوجود فروختند، و با اندیشه عقل محض عقد نکاح مشروع بستند. به اصطلاح فلاسفه ای که جز یک مورد استثناء هرگز به وجوه اجتماعی سیاسی پی نبردند، گرسنگی و درد مردم را درک نکردند. اندیشمندانی که هیچ فلسفه سیاسی ای نپرداختند، چرا که برای ایشان عقل مطلق کامل محضی همه چیز را اراده و اداره می کند، در چنین ساختار وجودشناختی ای دیگر جایی برای اعتراض و تغییر جهان نمی ماند، همه چیز خیر و خوب است. متاسفانه باید گفت فلاسفه جهانی ما حتی به اندازه اخوان الصفا، ناصرخسرو، حسن صباح و بسیاری از رهبران و تئوریسین های "اعتراض گران" "دو قرن سکوت" ما، شعور اجتماعی نداشته اند. فلاسفه نفرین شده ما با ظریف ترین و موشکافانه ترین افکار که خود را به اشتباه جانشینان بر حق یونانیان باستان دانستند و به این نکته پی نبردند که فلسفه در یونان همواره با رویکرد های اجتماعی ظهور داشته است. نکته تلخ تر آنکه همه این شکوائیات به فیلسوفان قرون دوم تا چهارم محدود می شود، چرا که جریان فعال فلسفی و تشکیل مکاتب مختلف به همین دوران اکتفاء می کند، و در گذار از قرن چارم دوران انحطاط اندیشه به طور کلی و فلسفه به طور مشخص فرا می رسد. پائیز فلسفه با اندیشه اشاعره و غزالی به زمستانی سرخ و مسلول منجر می شود، و حتی اختلاف مبانی خردی در باب برخی مسائل با کشتار سهروردی ها و عین القضات ها روبرو می شود. تا میردامادها و صدراها با چهره ای کاریکاتوری، متحدثانی با اندیشه های الهیاتی باشند، نه فیلسوفانی اجتماعی. آنها حتی صفا و سادگی صوفیان و درویشان را نداشتند. تاریخ فلسفه ما تاریخ ظهور لحظه ای معتزله و عمری اشاعره است، و این تقسیم بندی تا اعماق استخوان های ادبیات و شعر و هنر تا فلسفه رسوخ کرده است. اما تلخ ترین نکته آنکه امروز نیز داستان همان است. فلسفه ما به فقه سجده می کند، و هرگز از آن ذره ای انتظار نمی توان برد. فلسفه ای که بیشتر نشخوار و استفراغ فلسفه دوران انحطاط پر شکوه ماست. فلسفه ای که برندگی تیغ نقداش به خوانش های خایه مالانه از حیات تحریف شده نیمه دینی گرفتار آمده است. جای تعجب نیست که فلسفه ما هرگز ابزاری برای عصیان بر علیه وضعیت موجود به نفع موقعیت مطلوب نبوده است، هماره وضعیت برای ایشان مطلوب بوده است. فلسفه ما هرگز جان و توانی برای اعتراض نداشته است.از چنین موجودیت متعفنی انتظار هیچ نفخه زندگی نمی رود. فلسفه ما بیمار است. بیمار به محافظه کاری و توجیه کثافت کاری های حکومتی فقهی و خودکامه، بیمار به بینش فقه نگری که در طول صدها سال کسی فریادی برنکشید که فقیه همدست سلطان چگونه خود را در کسوت فلسفه غالب کرده است. به چه کسی؟ چگونه؟ و چرا؟

هیچ نظری موجود نیست: