"فلسفه به چه کار ما می آید؟" (پاسخی به پیام یزدانجو)



هنگامی که چنین متنی از پیام یزدانجو خواندم نکاتی به نظرم آمد که نتوانستم ننویسم.
با نظر به اینکه هر گفتگویی، و هر نقدی، و حتی شاید (اگر چه این یکی مورد اختلاف است) هر خوانشی از متنی که به گفتگو و خوانش مشترک آن متن معطوف باشد، مسبوق به اشتراکات در فهم و در به کار بردن زبان است، به نظر می رسد آشکار نمودن اختلافات و پی بردن به علل آن به خودی خود می تواند نوعی گفتگوی منفی باشد، که در روزگاری که گفتگو بسیار سخت و غیر عملی شده است، خود آرزوی لنگه کفشی در بیابان خواهد بود.
در "فلسفه به چه کار ما می آید؟" یزدانجو دیدگاه های خود را به برخی مفاهیم و قرارداد های زبانی نزدیک می سازد که بدون نظر نمودن در آنها نمی توان سخن او را در افق فهم خود حاضر سازم. رئوس مطالب سخن وی شاید از این قرار باشد:
• فلسفه دانی از لوازم روشنفکری نیست،... چراکه احتمالا چنین آموزشی حتا در صورت موثق و موفق بودن ارتباط چندانی به مسائل موجود ما نخواهد داشت.
• نیاز به فلسفه و تفلسف، بیانی اشتباهی از نیاز به اندیشه و اندیشیدن است؛ فلسفه صرفا یک نوع از اندیشه است، اندیشه را نمی توان و/یا نباید به فلسفه فروکاست.
• بر نفی ماهیت باوری (ذات انگاری) و تکیه بر وجوه نام گرایی (دیدگاهی که در مقابل با رویکردی کارکردگرایانه بر وجوه کاربردی زبان به جای ماهیت و جوهر آن) تاکید دارد. بنابراین نباید به سوی تعریف فلسفه به نحوی ماهیتباورانه رفت، بلکه فلسفه را در تاریخ ظهور این نوع خاص از اندیشیدن باید در یافت.
• فلسفه پیچیده است، با پذیرش این حکم باید گفت پیچدگی فلسفه "... فقط یک خصلت تاریخی است: نه مطلوب است نه مطرود... نه فضلیت آن است نه رذیلت آن" و علت این پیچدگی صرفا به این سبب است که " تاریخ پرپیچ¬وخمی دارد".
• سپس؛ اگر از ماهیت¬باوری در گذریم، اگر به¬قدر کفایت نام¬انگار شویم، آن¬گاه دیگر خود را به پرسش¬هایی از این دست مشغول نخواهیم کرد که "فلسفه چیست؟" در عوض، می¬توانیم، و باید، پرسش¬هایی چون این را مورد توجه قرار دهیم که "فلسفه به چه کار ما می¬آید؟" با تاکید بیشتر بر "ما".
• در نهایت: "به فرض قبول چارچوبی که من برای «فلسفه به عنوان یک رشته¬ی تخصصی و همچنین پیچیده» قائل شده¬ام، «بسیاری از ما چندان نیازی به پرداختن به آن نداریم. »با این همه، اقرار می¬کنم که به¬شخصه پاسخ صریح و سرراستی برای این پرسش (فلسفه به چه کار ما می آید؟) ندارم!"
یزدانجو با رائه این مفاهیم و کاربردها در تفسیر خود، طرح پرسش "فلسفه چیست" را با نظر به برخی مسائل اجتماعی و وجوه فلسفی به "فلسفه به چه کار ما می آید؟" باز می گرداند، که البته هم برای ما پرسشی ضروری است، و هم به بیان وی پرسشی دشوار است.
یکی از نکاتی که برای من جالب توجه بود، چینش مفاهیم فلسفی متنوع و گاه متعلق به جریانات و افراد متقابل است، تفکرات پست مدرنیستی رورتی، در کنار رویکرد های رایج در سنت تحلیلی. گنجاندن رویکرد نام گرایانه در کنار رویکرد آسیب شناسانه مفاهیم زبانی در فرایند صورت بستن فهم و مغالطات دسته بندی شده شدیدا منطقی در سنت فلسفه تحلیلی. فلسفه پست مدرن رورتی، البته نه همه اندیشه های فلسفی وی، در همه اشتراکاتی که با اندیشه های پست مدرن دارد، با فلسفه تحلیلی زبانی و منطقی، ناهمخوانی های بسیار دارد. نگارش یزدانجو دست کم در این مورد، تنها با نگارشی که من "تنها" از فیلسوفان پست مدرن سراغ دارم سازگاری دارد؛ برای پست مدرن ها این قبیل کلاژها و به هم آمیختگی ها، علی رغم رویکرد تحلیلی ها، بسیار نیکو می نماید. با این سخن، به این برداشت نزدیکتر می شوم که منحل نمودن پرسش "فلسفه چیست" (که حتی برای طراح ایده منحل نمودن پرسش های چیستی گرایانه در فلسفه تحلیلی؛ ویتگنشتاین هم تا آخر مطرح بود و شبه سوال یا پرسش جعلی تلقی نشد،) برخاسته از رویکرد پست مدرنیستی یزدانجو است تا رویکرد تحلیلی وی. این تفکیک از آن جهت مهم است و باید باشد که سخن از "ما" به میان آمد، و این ضمیر برای اشاره به انباشتی رویکردهای مختلف و گاه متضاد است، و نه فقط "پست مدرن" های ما، و با توجه به همه مولفه ها و تلقیات مشترک پست مدرنیستی آنهم از نوع رورتی-یانه اش، می تواند اشکالات و اختلالاتی برای حوزه نقدی که در آن می کوشیم بمانیم، پیش آید. فلسفه برای رورتی، هرگز فلسفه برای سنت تحلیلی نیست. می خواهم بگویم با تکیه بر رورتی کسی که تعریف فلسفه هرگز برایش به لحاظ فلسفی ذره ای چالش و وسوسه انگیز نبود و خود به جهت اختلاف نظرات بسیاری که با عقلانیت مدرن داشت منتقد بسیاری از تلقیات تحلیلی به فلسفه بود، و در عین حال تکیه بر رویکردهایی تحلیلی مبتنی بر عقلانیتی که وجوه منطقی زبانی آن برای شناسایی مغالطات و جای پای پیدای سنت تجربی گرایانه-کانتی که همواره با مداقه های عمیق و ظریف فلسفی همراه است، اسباب سوء تفاهمات را به میان خواهد آورد. این خود مسئله ایست که "چرا پرسش از فلسفه آنگونه که برای تحلیلیان مطرح بوده و هست، برای پست مدرن ها (و خصوصا رورتی) مطرح نیست؟"، مسئله ای که به نظر من بیش از هر چیز خود اقتضای برداشت ها و دیدگاه های به شدت متفاوت از فلسفه نزد "آنها" است. مضافا اینکه همین درهم آمیختگی روشی و مفهومی که در متن یزدانجو به نظر می آید، و نیز برداشتن مرادهای متفاوت از "فلسفه" از کانتکست ها، افق های فهم، و جهان های متن "متفاوت"، اگرچه شاید خوشایند پست مدرن ها باشد، اما مخالف نظر سنت تحلیلی است. از همین جا آشکار می شود که چرا برای یزدانجو تعریف "فلسفه" نه تنها در این متن بلکه در هر متن دیگری نیز بیهوده می نماید، اگر چه باید گفت که تعریف کردن مفاهیم صرفا رویکردی افلاطونی-ارسطویی، و به کلام کلی تر ماهوی نیست، تا هرگونه پرسش از فلسفه یا کوشش در تعریف نمودن آن ماهیت انگارانه و اینسان مضموم باشد(، تحلیلی ها خود در این باب بحث ها دارند).
یکی از نکاتی که یزدانجو به خوبی بر آن انگشت می نهد "فلسفه گرایی" است؛ فلسفه صرفا یک نوع از اندیشه است، اندیشه را نمی توان و/یا نباید به فلسفه فروکاست. البته یزدانجو نیز به خوبی می داند که در پس و بطن هر اندیشه ای می توان وجوهی ایدئولوژیک را پی گرفت؛ فلسفه گرایی رویکردی است که می انگارد هیچ اندیشه ای بدون فلسفه نیست. البته اگر در این باب صرفا با مارکس همراه نباشیم که "ایدئولوژی آگاهی کاذب است" و به مرادها و تلقیات دیگر و متنوع ایدئولوژی در زمان خود نیز نظر داشته باشیم، به سختی می توان اندیشه ای سراغ گرفت که نتوان در آن به وجوه ایدئولوژیک اشاره نمود. این روزها ما از وجوه ایدئولوژیک زبان، ابزار، و فهم سخن می گوئیم. نزد پیشا سقراطیان، افلاطون، ارسطو، کارتیزن ها، تجربه گرایان، و اغلب جریان ها می توان تفسیر فلسفی از همه یا اغلب امور را یافت، آنها همه چیز را با تلقی فلسفه ورزانه ای می نگریستند. حتی روانشناسان نیز در فهم و تفسیر امور و مسائل مختلف و به خصوص فرا روانشناسی نیز "دچار" نوعی روانشناسی گرایی بوده اند. اگر جامعه ما به این فلسفه گرایی دچار است جای تعجبی نیست که جوامع دیگری را هم می توان اینگونه یافت (که ای کاش این جزو محسنات ما بود و افسوس که نیست)، اما به نظر من جای تعجب نه در آن، بلکه در این جاست که جامعه ما حتی درخور چنین پنداشتی هم نیست. "فلسفه" برای "ما" شعار است. جامعه ما آنقدر به لحاظ فکری مغبون و مشوش است که هرچیزی را که نمی فهمد بر آن نام "فلسفه" می نهد، با این پیش فرض که "فلسفه را نمی توان فهمید". فلسفه پیچیده است، فلسفه سختگیری است، فلسفه دشوار است؛ ولی نه صرفا بدین علت که این پیچدگی صرفا آنگونه که یزدانجو می گوید؛ به این سبب است که " تاریخ پرپیچ¬وخمی دارد"، بلکه به نظر من از این روی که "ما" آدم های راحت طلب، ساده فهم، سهل گیر، و بی اراده ای هستیم، در اینجا نیز من تعریفی ماهیت باور ارائه نمی دهم بلکه به مظاهر تاریخی جامعه "ما" نظر دارم. ما اندیشه های پراگماتیستی رورتی را به جهان-متن جامعه ای می آوریم که هنوز هزاران سال اندیشه فلسفی هضم ناکرده و به نشخوار افتاده، می خواهد وارد چنان عرصه عملی شود که عمل را حقیقت دانسته و نظر بلامعطوف به عمل را نا حقیقت می انگارد، سنت اندیش فلسفی روشنی که جیمز و دیویی، کسانی که در زمان خود جامعه را متحول و متاثر ساخته اند، به بار می آورد.
اما در باب نیاز "ما" به فلسفه، باید دانست که نیاز کدامیک از "ما" و به کدام فلسفه (کدامین جریان، رویکرد، سبک). اگر "فلسفه" دیگر یک "اسطوره" باشد که باید آنرا شکست و زدود، چرا "ما" چنین نباشد. فلسفه تنها برای برخی یا همه پست مدرن ها، مسئله نبوده است؛ چرا با چنین برداشتی به راحتی این مسئله را فروگزاریم، اما آنگونه این "ما" را رها نکنیم؟ اگر همراه با پست مدرن ها کثرت گرایی را وجهه نظر سازیم، چرا باید برای چنین کثرتی یک نسخه واحد پیچید. جایی که به نظر من بیشترین درد ما از همین "فلسفه" نادانی و "فلسفه" ناتوانی ماست. فلسفه اگر در ایران است یا الهیات و کلام؛ نیاز روز عده ای معلوم الحال بوده و یا پست مدرنیستی که با شکستن چارچوب های استنتاج و استدلال، و در مقابل تجهیز رویکردهای استدلال گریزانه به سبب خستگی نسبت به تفکر در چارچوب های مشخص دلزده و ملول، یا به سبب التهابات معمول اگزیستانسیالیستی، به سبب نیاز به عمل مارکسیستی و یا چپ، بوده است. واقعا جای پرسش و تخمین است که چرا تفکر انتقادی، فلسفه تحلیلی، فلسفه اخلاق، هرمنوتیک فلسفی و از این قبیل در ایران رواج نمی یابند. "ما" حوصله و حالی برای اندیشیدن دقیق و چالش انگیز نداشته ایم، جای تاسف است که آنچه به نام اگزیستانس و مارکسیسم نیز در ایران غالب می شود، بیش از دغدغه های فکری تر، به ارضای احساسات سرکوب شده شاعرانه، نیهیلیستی، فردی، اقدام اجتماعی عاجل، و غیره بوده است (مارکسیسم نمونه خوبی است که پس از نزدیک به صد سال حضور این تفکر یا گرایش عمل گرایانه هیچ اثر جهان پسند یا مورد تحسین صاحب نظران مارکسیسم در باب تفسیر یا روایت مارکسیسم در ایران شکل نیافته است).
فلسفه کار شعار زدگان نیست، و اگر چنین شود فلسفه ای شعاری خواهد بود. ظهور فلسفه در جامعه به گفتگوی عمومی منجر می شود، اما برای جامعه ای که امکان گفتگوی عمومی اساسا در آن معنادار باشد. وقی در خانواده های ما هم هنوز به کرسی نشاندن حرف راست، به کرسی نشاندن حقیقت، با بالا بردن صدا، شکستن ظرف، آشکار ساختن رعشه های عصبی، خورد و تحقیر کردن شخصیت طرف، لجن مال کردن و له نمودن افکار شخص مخالف، صورت می گیرد، دیگر کدام "ما" به کدام "فلسفه" کدام نیاز" را دارد؟ فلسفه ما ظهور خشونت بهره مند و موجه از حقیقت مفروض و در متن یک منولوگ با صدای بلند است، آنقدر بلند که شنونده یا مخاطب حتی درونی را کر و لال می سازد. تو از این خانواده بخوان حدیث مفصل جامعه خودکامه و استبدادگرای "ما" را. "این" جامعه از افادات رورتی-یانه بیشتر ارضا می شود تا سخت گیری ها و دقت نظر های رایج در اغلب قریب به اتفاق سنت ها و جریانات تاریخ فلسفه. جامعه ای که باید دیالوگ را بیاموزد، باید حضور و وجود دیگری را درک کند، باید تجاوزات شبه فهمی به سوال را پذیرفته و سپس آن را بر خود ممنوع سازد. واقعا برای این جامعه چگونه سخنان و تاکیدات برگرفته از تفکری چنان جدید برای تاریخ اندیشه فلسفی را بازگو نمود که می گوید "دموکراسی بر فلسفه تقدم دارد"؟ این تعجیلات و چندتا چندتا پله های اندیشه فلسفی را تا زمان معاصر پریدن گاه حاصلی جز جر خوردن "ما" پیرسالان هنوز از بند دگماتیسم تعصبات و هیجانات نیمه دینی نیمه سنتی خود نا رسته، نخواهد داشت. رورتی اگر فیلسوف بود، اندیشه ای می روزید که خود تکیه بر هزاران سال فلسفه و صدها سال تاریخ رنسانس و رفورم، و ظهور تمدنی بزرگ در تاریخ شکوهمند امریکا داشت، چگونه "ما" خود را با ترینرها و چیپ کدهای تمدنی به ساحت چنین مراحلی از تفکر فلسفی برسانیم؟ به ساحت و افق اندیشه ای که در صدد درکی همچون او از خود هستیم؟ من هم می توانم بپذیرم که برای چنین "ما"ی خسته از همه چیزی و خسته از سخت گیری های فلسفی، تساهل مورد نظر رورتی وارانه به از هیچ است، لااقل می توانیم ژست فلسفی برای خودمان بگیریم و شهوات تاریخی سرکوب و منکوب شده مان را کمی عقده بگشاییم. ما عقده فلسفه داریم، ما عقده تفکر و اندیشه فلسفی داریم، و چه اندیشه هایی سهل الوصول تر از اندیشه ها و سخنان پست مدرن ها، کسانی که هیچ چیزی را برای کسی توضیح نمی دهند، چارچوب استدلال را به راحتی می شکنند، دستشان را در کیسه تاریخ فلسفه می کنند و به اقتضای موقعیت (ظاهرا فلت و هموار خود نسبت به تمام ادوار پر نشیب و فراز تاریخ و تاریخ فلسفه) هر سخنی را از هر جایی بیرون می کشند و از آن بهره می برند. برای خیلی از "ما" فلسفه های معاصر معرفت شناسی و تحلیلی با جهانی از موشکافی ها و رنج ها صرفا عقده مان را از عدم توان پرداختن به فلسفه سنگین تر و سنگین تر می کند، چرا کسی نمی بیند و تعجب نمی کند که چرا این فلسفه ها در ایران ظهور نیافته و نمی یابند؟
شاید سخنان من به نوعی فروکاستن فلسفه به یک یا برخی جریانات در تاریخ فلسفه علیه یک یا برخی دیگر از جریانات در تاریخ فلسفه نماید، البته من شخصا از روش پست مدرن ها خود را دور می یابم هرچند چنین فروکاستی را نمی پذیرم، اما اگر برای کسی چنین نمود پیدا می کند فقط امیدوارم هنوز سعی نماید سخن مرا با تمام پیش فرض ها و مسلمات خود کاملا نفی ننماید، و این و دست کم همین برای وقوع و استمرار دیالوگ کافی است، و دیالوگ نیازی نیست که ضرورتا به یک اتفاق نظر همه جانبه بیانجامد. دیالوگ گاه به نظرم همه چیری است که "ما" به آن نیاز داریم، و هر چه که از فلسفه و تاریخ فلسفه می تواند به آن کمک رساند (که هیچ استثنایی برای هیچ فلسفه ای در باب این یاری رسانی نمی بینم) برای "ما" "به کار می آید" و بدجوری هم به کار می آید. این جواب نسبتا شتابزده اما در زمان فعلی، من به آن پرسش است. "آری من می انگارم فلسفه چیزی بیش از دیالوگ نیست، دیالوگی گاه کوتاه و گاه بلند".

هیچ نظری موجود نیست: