چند فرض عجیب روشنفکرانه‌ی لیبرال خشایار دیهیمی

    روشنفکری هنوز در ایران مسئله‌ی غامضی است. خشایار دیهیمی اخیرا در جریان صحبت از لیبرالیسم به این مفهوم پرداخته از غموض روشنفکری چیزی نکاسته که هیچ بر روال گفتمانی آن محتویاتی متعارف افزوده؛ "کسانی که مردم را بی‌شعور خطاب می‌کنند،" (احتمالا مراد وی یوسف اباذری است) متوجه نیستند در هر صورت، بی‌شعوری از مای روشنفکر نشأت گرفته است. آگاهی را باید روشنفکر به مردم ببخشد." این واقعا فرض دشواری است که برای روشنفکر یک دستور العمل اجتماعی-سیاسی در نظر بتوان گرفت؛ آنهم شعور/آگاهی به مردم حقنه کردن! واقعا دیهیمی چنین نقش اجتماعیی برای خود تصور کرده است؟ آیا یک نوع روشنفکری وجود دارد/باید داشته باشد، و هیچ اختلافی بر سر روایت های مختلف از این مفهوم نیست؟ روشنفکری امری بسیار والا و حتی فراتر از سطح عمومی جامعه است/باید باشد؟ این فروض در محل تردید، بیشتر طنین افلاطونی خاصی دارند تا اینکه مبتنی بر
تاریخ تحول مفهوم روشنفکری باشند. "ما توده مردم را بی‌سواد می‌خوانیم، اما همه روشنفکران، حتی خود من هم با اینکه این همه‌کار کرده‌ام، بی‌سوادیم. اینجا از هر جریانی که باشد، کسی نمی‌تواند ادعای متفکربودن کند. اگر من ادعای متفکر‌بودن کنم، دروغ گفته‌ام، چون سواد متفکر‌بودن را ندارم، منتها تنها تفاوت من با دیگران، این است که من اندازه خودم را می‌فهمم." باز هم سقراطی دیگر! ظاهرا هنوز چیزی به عنوان علم، سواد، دانش به مثابه امری فراتر، دیگر و برتر وجود دارد که در برابر امر زمینی، عادی و متعارف می تواند برخی همچون روشنفکران را از دیگران/مردم/توده/عوام جدا سازد. ظاهرا «سواد» کارکردی وحیانی یافته، یا در واقع کارکردهای روحانیگرایانه‌ی وحی به امر تفکر و دانش انتقال یافته، در حالی که در غرب دوران روشنگری- که خود بخشی از تحولات اجتماعی آن جوامع به لحاظ جغرافیای سیاسی و زبانی نزدیک به هم- گذشته و بارها از روسو، هامان، هگل (البته این مورد تا حدی مشکوک است) تا وبر، فوکو، رورتی و رویه هایی همچون فمینیسم مورد نقد واقع شده است. هنوز تفکر کار خاص غیربشریی می نماید، و ما نداریم!!! یعنی اگر داشتیم احتمالا وضعمان بهتر بود و اینقدر بدبخت نبودیم که حالا هستیم. یاد نسل اولی ها بخیر، آخوند زاده و کرمانی! دیهیمی همچنان اصرار می ورزد "اندیشه، یک چیز آرمانی است،" درحالی که ایدئالیسم هگلی حتی در هگلیان جوان نیز مورد شک و نقد واقع شد، خصوصا از جانب مارکس و سپس از وبر تا دیویی برآمدن اهمیت عمل بود، نه نظر/اندیشه/معرفت. این سخن دیهیمی او را در رده کسانی چون جواد طباطبایی قرار می دهد که همچنان به ایده همچون امری نجات بخش دو دستی چسبیده اند و هزار قسم که ما نداریم، و بدبختی ما همه از این قرار است! "باید نشان دهیم کدام‌یک از این اندیشه‌ها متناسب با جامعه ماست، چون ما در ایران یک سرمایه‌داری درون‌زا نداریم، از این‌رو، اندیشه‌ای که با اساس این جامعه سازگار نباشد، آن را پس می‌زند،" هنوز هم نگاه اورگانیک به جامعه و تفکر همچون پبوند مغز استخوان مطرح است. «جامعه اساس دارد،» گزاره‌ای مشحون از نگاهی مبناگرایانه است؛ اگر جامعه اساس و یک اساس دارد چرا همچون اشراق بر دیگران و حتی بر خود پیامبر سخن پوشیده است؟ اساس داشتن جامعه حتی با نگاه اورگانیستیک به جامعه نیز خوانایی ندارد، زیرا امر زنده در تحولی (کم و بیش اسپنسری و داروینی) خواهد بود، نه ساختی اساس‌مند.
    اینها در باب روشنفکری بود، اما پیرامون لیبرالیسم. اگر چه به وضوح دیهیمی می گوید لیبرالیسم هم ایدئولوژی است، اما عملا لوازم این سخن را رد می کند. مثلا تحت یک فرم حکومتی لیبرال، "ایدئولوژی فقط برای صحبت‌کردن از آن در درون حزب است و چون اکثریت‌، مدام یا گاه‌به‌گاه در جامعه تغییر می‌کنند و همیشه حقوق اقلیت‌ها در معرض خطر است، بنابراین قانون نباید اجازه دهد که هیچ گروهی ایدئولوژی‌اش را بر دولت و ملت تحمیل کند." دیهیمی اصلا با این «باید»ها مشکلی ندارد چون می گوید اینها اگر هم تاریخی نیستند چه غم، بالاخره آرمانی که هستند. امان از دست این آرمان! "تا جایی که حتی رالز تأکید دارد لیبرالیسم سیاسی، لیبرالیسم نیست، اما متأسفانه در اینجا به‌غلط، به‌عنوان یک ایدئولوژی معرفی می‌شود، حال آنکه صرفا یک تز است در عالم سیاست." یعنی شما اگر به منافع بخش هایی از جامعه گفتید «تز» آنها قانع می شوند؟ به نظر می رسد دیهیمی حتی فراموش کرده که دموکراسی هم وجوه ایدئولوژیک (هر چند همین واژه هم بسیار دردسرساز است، اما به تبع او فعلا از آن چاره ای نیست،) دارد!!! "در مورد لیبرالیسم اقتصادی نیز همین‌طور است. از این‌رو، اگر هریک از تزها را از حالت عادی‌شان خارج و به‌عنوان یک ایدئولوژی معرفی کنیم، درحقیقت، به آن تز خیانت و درنهایت، به این اندیشه، خیانت کرده‌ایم،" واقعا درک این سخن وی دشوار است، هرچند درک موقعیت او  در گفتن این عباراتتا حدی آسان. این دستکم گرفتن ناشیانه «واژگان نهایی» خودمان است، و حریفان غیر دموکرات یا غیر لیبرال بر ریش ما خواهند خندید.
    خدا از این دوستان عبارت چاره ساز و نوشداروانه‌ی «فاشیسم» (علیه رحمه) را نگیرد، که هیچ معلوم نیست اگر این واژه با همه کارکردهای کیمیاگرانه‌اش نبود، در حیطه علوم سیاسی شر مطلق را چگونه می شد از عرصه اخلاق و زیبایی شناسی وارد کرد و هر چیز مخالفی را به فاشیسم و فاشیست نسبت داد! "لیبرال‌های وطنی در سال‌های اخیر، تفکر فاشیستی پیدا کرده‌اند، چون همگی از یک جریان اندیشه استبدادی سر گرفته‌اند." من که دائما یاد کمپانی مارول و ابرقهرمان هایش می افتم، مشکل اینجاست که مناسبات کمیک استریپ در علوم سیاسی و اجتماعی اصلا خنده دار از آب در نمی آید.

هیچ نظری موجود نیست: