ای مطهری «و ما ادراک ما الساپورت؟»

این علی مطهری، نماینده مجلس، پدیده فرهنگی مورد توجهی است. وی که در انتخابات آخرین دوره مجلس، در فهرست اصولگرایان هم نبود، ظاهرا نمی تواند وجوه اصولگرایی خود را کنار بگذارد. اما جالبتر آنکه وی این وجوه را به پای «اعتقاد» خود می نهد و این اعتقاد را با اسلام و حجاب و پارلمان گره می زند تا آنجا که «ساپورت» را ساپورت نکند.

اندر هنر شوونیستیک و مفهوم خریت شاخدار



نمی دانم اگر صدای «معین»، خواننده محبوب، «یاری» می کرد در مورد مردم ایران چه می گفت؛ ولی با توجه به ترانه « شمالم تا جنوبم عشق» سروده «افشین مقدم»(که تا جایی که تونستم ببینم حدود 2012 یعنی زمان مرحوم احمدی نژاد پرداخته شده)، معین می خواسته خیلی چیزا در مورد «ملت بزرررررررررررررگ ایران» بگه که از شدت عظمت این مردم یک بلایی سرش اومده که نتونسته بگه. هر چی این ترانه رو شنیدم نتونستم مصرعی هیستریک تر از این بیابم که «ولی از مردم ما درد، داره یک مرد میسازه».

فوتبال و کین توزی ایرانی



جامعه، گروه یا افرادی در درون خود از حقارت خویش رنج می برند اما با تحقیر نمودن حریف به هر نحوی می خواهند این حس را بر جهان یا دیگر فرا افکنند. اینکه می دانم حقیرم، اما دلم می خواهد تو هم حقیر باشی. اینکه می دانم حقیرم اما می خواهم عده بیشتری حقیر شوند تا حقارت من کمتر شود. اینکه می دانم حقیرم اما می خواهم «نه در من یا بواسطه خودم» که در تو یا جهان اتفاقی رخ دهد تا من حقیر نباشم.





مواضعی که مواضع نیستند

چند روز پیش در حال صحبت با یکی از دوستان بودیم که باب سخن به پیش فرض های سیاسی کشیده شد. من همان ابتدا موضعم را مشخص کردم و گفتم که لیبرالیستم. اما جوابی که آن دوست داد مانند این بود که بگوید «امرپرسیونیست» است. البته امپرسیونیست ها در دوران خود مورد انتقاد فاشیست ها قرار داشتند که مثلا چرا در نقاشی های خود آسمان را سبز و زمین را آبی؛ و بدین سان به وضعیت موجود نوعی نقد وارد می ساختند، اما امپرسیونیسم «عملا و تاریخا» به اتخاذ تصمیمات سیاسی منجر نشده و نمی شود. البته این دوست نگفته بود امپرسیونیست است، بلکه گفته بود «شیعه» است.

توهم فروپاشی

توهم فروپاشی
هر روز که از خواب پا میشم اخبار رو از شبکه های اپوزیسیون می گیرم. فکر می کنم مشکل اینجا ست که سالهاست هر روز داره بهم القاء می شه که چیزی تا فروپاشی ساختار نمونده، ولی این اتفاق هیچوقت نیفتاده. به نظرم اخبار درستن ولی وعده هایی که این اخبار می دن درست در نمی یاد، یعنی انتظاری که اخبار در مخاطب ایجاد می کنن. مسئله اینه که اگر دائما این اتفاق داره می یفته پس چرا دائما باید به این توهم دامن زد؟ یعنی یه نظام فقط با تحریم و مشکلات اقتصادی و عدم مشروعیت و مشکلات بسیار مدنی و سابقه سرکوب و نداشتن جایگاه بین المللی و عدم دسترسی به پول نفت و این جور چیزا شکسته می شه؟ آیا اصلا قراره چیزی شکسته شه؟ ظاهرا اصل مفروض پشت سر این روایت اینه که اگر سیستمی نسبتا درست کار نکنه از بین میره، ولی چرا باید اینطوری فکر کرد؟ اگر این سیستم با این همه مشکل از بین نمیره، ما باید در مورد پیش فرضمون بدبین بشیم.
برخی دموکراسی رو به عنوان یه هدف مشخص، نهایی و محتوم اجتماعی سیاسی در شکل حاکمیت در نظر می گیرن. مثل فرا رسیدن روز قیامت یا ظهور مسیح. اینا فروپاشی نظام رو هم اینطور در نظر می گیرن. و دائما می خوان بگن "فرا رسیدنش بسیار نزدیکه و نشانه هاش هم ایناست...". ظاهرا این نشانه های گم شده اصلا و برخلاف ظاهر به این عاقبت دلالت نمی کنند. من برای اپوزیسیون متاسفم که دموکراسی رو به نحوی غیر ایدئولوژیک در نظر می گیرن. گویی که دموکراسی خیر محضه حقیقت مطلقه یا مدینه فاضله ست. اینا فکر می کنن دموکراسی یه جاییه که ما باید بهش برسیم.
همیشه فیلمهای هالیوودی رو می بینم ولی همواره با دیدنشون مشکل دارم. نمی تونم تمومشون کنم. همش پاز می کنم. بعد به خودم می گم مشکل چیه؟ امروز فهمیدم که علتش شاید این باشه که این سناریو ها با تاریخی که از جوامع سراغ داریم نمی خونن. همش از حقیقت و ناحقیقت دم می زنن. در تاریخ خیر و شری نیست، و بدون این دایکاتومی اساسا نمی شه نسخه هالیوودی ساخت. همونطور که نمیشه دین یا اساطیر ساخت. برام جالبه که ما هنوز در حد داستان "بزک زنگوله پا" ییم. هیچوقت در این داستان به شخصیت و تاریخ گرگ پرداخته نمی شه. به مشکلات و راه حل های گرگ به بچه ها و آرزو های گرگ. ما دموکراسی و وضعیت خودمونو مثه بزک زنگوله پا می بینیم و کاری هم به تاریخ گرگ نداریم. ای کاش کمی که سنمون بیشتر شد یکی بهمون «جنگهای پلوپونزی» رو می داد که بخونیم. در این داستان که روایت تاریخی جنگ آتنیان و اسپارتیان آمده، یک آتنی تاریخ این جنگ ایدئولوژیک رو بدون دایکاتومی، غیر دینی و اسطوره ای، غیر رهایی بخش، و غیر آخرت اندیشانه در 500 قبل از میلاد نگاشته است. و اگه مثلا با یکی از بهترین تاریخ های ایران «تاریخ جهانگشای جوینی» مقایسه ش کنین، می بینین یک دنیا بین نگاهشون به تاریخ و جامعه فرقه. مثلا وقتی نگارنده تاریخ مغول می خواد از حسن صباح نام ببره دائما تلاش می کنه او را لعن کنه حتی از طرف "خدا" و نشون بده عجب موجود گرگیه و خودش بزک زنگوله پا. ولی وقتی توسیدید می خواد از شاه اسپارت نام ببره هرگز او را تحقیر نمی کنه و حتی یک بار هم از اسپارتیان با ارزش گذاری یاد نمی کنه.
به نظرم گاهی یادمون می ره که تاریخ ها روایت افراد نیستند، بلکه روایت جوامع هستند. اما دائما کوشیده می شه یک فرد قهرمان در قلب جامعه تعبیه بشه تا پیروزی و شکست آن جامعه را به دوش بکشه. ولی تفاوت زیادیه بین جوامع و افراد، و این چیزیه که معمولا در تاریخ های بز و گرگ یادمون می ره. داستان انتخابات چراییش و چه باید کرد آن را نیز چنین می توان دید.

شهوانش اینترنت همان عشق زن است

شهوانش اینترنت همان عشق زن است
در اغلب صفحات شبکه فارسی زبان، تبلیغات وی.پی.ان و انواع فیلتر شکن با بخش هایی از پیکر زنان همراه می شود. آیا دست یابی به اینترنت آزاد، با جذابیت جنسی زنانه یا شهوت (دست کم دست یابی به پیکر زن) ارتباطی وجود دارد؟ آیا مدلولی مشترک است میان این دو دالّ؟ نمی شود به این پرسش پاسخی منفی داد، اما چه نوع ارتباطی؟ چه دلالتی؟ پیکر زن امری ممنوع است چونان آزادی اینترنت. در پیکر زن زیبایی ست که کم و بیش به زیبایی پیکر اینترنت است. بی گمان در اینترنت آزاد خطری سیاسی نهفته، که در آشکارگی پیکر زن نیز همان امر سیاسی را بتوان سراغ گرفت. پس زنده باد زن، زنده باد پیکر زن، زنده باد آشکارگی پیکر زن، زنده باد شهوت زن، در گیسوهای اینترنت آزاد، معشوق ایرانیان معاصر. اما نباید این امر را نادیده گرفت که «آنانکه از آزادی اینترنت می هراسند، از آشکارگی پیکر زن نیز باید بهراسند». شهوانیت، امروز امری سیاسی است. از این خنده ام می گیرد که مگر چه زمانی چنین نبوده است. آری در آزادی بشهوانید پیکر زنانۀ اینترنت را و از شهوانش پیکر اینترنتی زن لبریز شوایید. شهوانش اینترنت همان عشق زن است. 

خداحافظ گوگل

سلام. من کسری خوزستانی هستم. اینجا ایران است و دلم برای حق مشروع دیدن لوگوی گوگل تنگ می شود. گوگل پنجره ملاقات زندانی بود. گاهی فکر می کنم وقتی حتی ملی شدن صنعت نفت؛ این پیروزی بزرگ، به کوشش جبهه ملی عزیز اما نهایتا با "قتل" رزم آرا و نه به هر طریق دیگری، با خشونت، با گلوله، با خلیل طهماسبی بودن، با "حذف" صورت گرفت، دیگر مابقی تاریخ این مملکت چیزی بهتر از آنچه شد و می شود نمی شود. در اغلب اوقات این بخش از حافظه تاریخی، در شمایل او به من فشار می آورد. «...مصدق با خشم یقه او را می گیرد و فریاد می کشد:

عبدالحسین خان، تو شرف داری؟
از تو می پرسم، این انتخابات آزاد است؟
تو را به وجدانت انتخابات آزاد است؟»

درد عشقی کشیده ام که مپرس؛ دیفرامبی از جهان نیچه‌ای


درد عشقی کشیده ام که مپرس؛ دیفرامبی از جهان نیچه‌ای

تقدیم به گروه موسیقی اوهام


درد عشقی چنان خسته ترین خاطرۀ هویت زبانی
از تفسیر سادیستی پیرترین شاعر آفریده ای که مپرس
-: بارها گفته ام با من سخن مگو، مباد شهود زائل شود
من در دفتر شعر، گفتگوی کیهانها را پی گرفته ام
زهر هجریّ و شوکران شهنشهی خورانیدم و گفت:
انسان نابالغ کنون به تقویم قمری شود اعدام
در تفسیر "بهتر بود فرستاده زودتر آواره می شد"
قانونا حغ مطلغ تویی، از مشروطه به بعد، چه مپرسی
که مرداد و بهمن و خردادند امشاسپندان تیر خوردۀ تقوهیم های شکستۀ ما
ای شمع خار خلیده گریان بخواب تا نانوشته ماند تاریخ مغلوبان
"گشته ام همه عمر در جهان از پی(...") کار"گری می گفت
"جاودانگی؟"، سنگین ترین انعکاس آخرین ققنوس، بر جهان پساگیلگمشی در افکند
لغزش نیلوفرانۀ نخستین آزیت صبحگاهی را، در دورترین مرداب قلب بودا؛ "حقیقت رنج"
"اینهمه رنج در جهان بهر چیست، اغراق تا می توان ساخت"، گفتمش
"آنگاه روشنفکران را آفریده ام بسان اخگران قطبی خویش"، رنج گفت
آنسان دلبری به موهنات مستی در سومنات سرکوبیدگان شما آفریده ام
تا به انفراد مهذب از دست شما نمی رویم و حافظۀ مان اتاقی است در نگشوده
کلید کاتب در محراب گم کرده، در ته چشمان معشوق زنگ خورده، به شاعر غائب سپرده،
یا خود امیرزادۀ سرخ مغولی با خود به گذشته ها برده، بازگشته سرخورده، سَرتَر خورده
هرآنچ به گوش خود از دهانش بارها مکاتبات مورخانه ای نوشته ایم که هیچ اگر نوشته بودیم بهتر بود اما چه شد ننوشتیم هنوز نامکتشف است
دروغهایی شنیده ای، معترفم همواره بی اجبار، هرچند هنوز خسته نیی از شنیدن مپرس
سوی من بیا و لبم مدوز به لب شاعر لب سوخته که "این نیز بگذرد"
حسنک حوّا و فرخی آدم بود، آزادی سیب و ما شیطانیم
تا خاطرات اسلیمی جهان همه‌سانسوری را نگوییم نخواهیم مرد
لب معادن ملی کجا و سودای لعل کو، ای عریانگران طاهر
به چشم‌بادامی های ریزنقش و سپیدان قامت بلند شمالی
آنجا چنان مجمع البحرینی پیش‌فروخته ایم که ببین
اما هیچ نقطۀ سپید کو، یا خاکستری، یا... گفتی سیاه می بینی؟
چون کور گشته ای دگر مپرس "کو"
بی تو، باز هم بی تو در سلول خویش ننگینت ساخته ام،
چه توهین دشواری افسوس که نمی شنوی، می شنوی؟ دشوارتر باش
رنجها کشی و لذت بری از عاشق دیگرآزار خویش تا هرگز مگویی کس را که "من هم!"
همچو حافظ کجا چنین دگرباش دیده ای، دشمن به راه و جهان سراسر سیاه و آه مظلومان براه و به خواب رفته همه غیرت تبار شاه و جهانگشایی هفتمین زمانه بدراند بنیاد هستی انسان چو کاه و، در راه خودآزاری تو با خدای به تعطیلات رفته از ترس استیضاح و عصر دموکراسی های ورشکستۀ راه راه و عالیجنابان خاکستر در خانۀ اشباح و، با شب تیره همی گردیم گرد چوب رخت تا بیابیم قبای ژندۀ خود را بر کجای این شب تیره که روز سرد است
از عقده ناگشودۀ شما ای منجیان ویرانگر، ما چرا ز خویش کنیم توبه تا نجات ویرانگرتان زندیق مان خواند
"معشوق همجنس از آب درآمده"، روی دیگر "عاشق هراس‌فکن" ست
هر دو را به ازل پیر کرده ایم، شما را مومیا

خشونت عشق و خیش اشک های مشتعل خدا *داستانی در باب "آیا اسیدپاشی در «هر» شرایطی جنایت است؟"

خشونت عشق و خیش اشک های مشتعل خدا
*داستانی در باب "آیا اسیدپاشی در «هر» شرایطی جنایت است؟"
می خواهم برای همیشه از همدیگر جدا شویم.
زن کتاب را کنار گذاشت و با گرفتگی های بی اعتنایی لجبازانه ای بر لبهایش سوهان ناخن را برداشت. صدای تند و بریدۀ سوهان روی صفحۀ ساعت دیواری طنین و تأخیر می انداخت، و با بوی چای مانده در هم می آمیخت. احتمالا پرده ای، تختی، خانه ای، قریه ای، انسانی، چیزی در تکه های دورافتادۀ یک کتاب باز ماندۀ تاریخ داشت می سوخت. خودش را دلداری می داد که ما همان کسانی هستیم که همزمان عاشقانه می گیم و ضدعاشقانه هم، شده واسه یه نفر، یه خاطره، حتی تو یه کنسرت و با هر دو حال می کنیم و کنار میاییم، این قابلیت عجیبیه که قبلا هرگز نداشته ایم.
به نظرت نظر من هیچ اهمیتی نداره؟
مرد سیگاری روشن کرد، پکی عمیق زد و "زرین دودی گرفت عالم" را و تمام تن زن را، نظریه سیاهچاله ها در لخته های عصبی وی ذوق ذوق می کرد و آکسون های مغزش را خنج می کشید. او می دانست یا دست کم می ترسید از اینکه به همین زودی با این موقعیت مواجه شود، شاید همیشه این صحنه را بازسازی می کرد. دوستی گفته بود که جهان آنطور که فکر می کنی شکل می گیرد، اما این یکی از احمقانه ترین ها به نظرش می رسید. کار تقریبا تمام بود و باید بساطش را جمع و جور می کرد و می رفت، مثل یک انگ که وقتی به کسی می خورد دیگر نمی شود پاکش کرد و هرگز اهمیتی ندارد که طرف واقعا مقصر است یا نه. اما هر موجود زنده ای به یک سری قابلیت های دفاعی تجهیز یافته است. دود سیگار انگار همۀ دنیا؛ پیکر زن را پیچیده در زنانگی قهار، می گرفت و محکم می تکانید.
این توافقات در تشکیل یک رابطه اهمیت داره نه در از بین بردنش.
زن از نگاه مستقیم طفره می رفت، و می دانست که مستقیما تحت نظر واقع شده است، و از سوی دیگر می فهمید که در نظر مرد چگونه تفسیر می شود. چشم به آن پایین ها دوخت، و فقیری را در حال جستجو در آشغالها دید. چه صحنۀ معمولیی انگار خرید و فروش یک لباس در یک دستفروشی باشد، تکرار و ناتوانی از تغییر دادن عادی کننده هستن. این که چیزی نبود در هر چند دقیقه چند انسان در سومالی از گرسنگی می مردند، و خدا نه توی سجاده بود، نه تو جرز دیوارای مسجدی که هر مومن برای آرامش بهش نیاز داره. بوی لاک ناخن نشست کرده بود، و در یک لحظه مانع دستی شد که خاطرات قدیمی را از چمدان احساسات بیرون می کشید.
خوب فکر می کنی من باید پیش خودم چه توجیهی برای این واقعه داشته باشم.

جاودانگی جاودانه، جاودانگی گذرا، آری جاودانگی گذرا

دیشب خواب دیدم که زنم، برایم دختری زاده بود. البته اصلا با او ازدواج نکرده بودم ، حتی زن را نمی شناختم ، حتی یادم نمی آید او را دیده باشم. دختری چندماهه برایم آوردند به نحوی که می خواستند بگویند الآن به دنیا آمده است، و گفتند این دختر توست. من از اساس با ازدواج و بچه دار شدن مخالفم؛ اما هنگامی که دختر را در آغوشم نهادند آدم دیگری شدم. دختر تقریبا می توانست کلمات و جملاتی بیان کند، درشت و سپید بود. به همه چیز توجه می کرد، همه مجذوبش شده بودند. یادم می آید مانند هنگام کودکی ام، زمان خواب در هوای زمان جنگ بود، ولی مکان، جنوب نبود. هوا خاکستری بود، و هر چیز زنده بشارتی از زندگی، شاید هم ابری بود. هوای بوف کور بود، یا نه هوای فیلمهای برگمان بود بیشتر، مخصوصا سکوت و توت فرنگی های وحشی. دختر مدام با من زمزمه می کرد، و من برایش حرف می زدم که نمی دانم شاید چون نترسد، شاید هم برای اینکه خودم نترسم. خیلی دوستش داشتم، با آن دست کوچه دست مرا گرفته بود. من تا کنون هیچ احساسی نسبت به فرزند نداشته ام، اما فکر نمی کنم هیچ تجربۀ عاشقانه ای با تجربۀ عشق به فرزند شباهت داشته باشد. یادم می آید تو این حین و بین به صرافت افتاده بودم که نامش را چه نهم. هر چه فکر می کردم هیچ اسمی یادم نمی آمد. داشت اعصابم حسابی خرد می شد که چرا آن نامی که باید به یادم نمی آید، اما دختر آنقدر توجهم را فراگرفته بود، که از اعصاب خرد شدن بی خیال شدم. دختر می توانست مرا صدا کند، نشانه ای بود که بر من دلالت داشت. مثل یک شعر، مثل یک فلسفه که بر یک فرد دلالت دارد. آفریده بودم آنچه مرا می آفرید. شاید نامش را به‌آفرید می نهادم. نامی که هم زنانه است هم مردانه.

مکاشفات نیهیلیستی در سلول سپید (psyche)

احساس می کنم همه ما در یک ماشین لباسشویی بزرگ اجتماعی، در حبابهایی هستیم که اندیشه های ما را زیر و بم ساخته و ما را به تعقر و تحدب وامی دارد. هیچکس نمی تواند از حباب خود فراتر رود، من احساس می کنم ما به شدت همانی هستیم که از ما خواسته می شود، باید بر این اگوی سختکوش و شکست خورده سوگواری نمود، افسوس که همچون سناریوی تبلیغاتی مایع لباسشویی واری، یک شادیی فراگیر پوچ ما را به پدرانه ترین قانون درونی شده از پا در آورده است. آه، چه سلول کوچکی، اما تو که بیرون نبوده ای، چگونه دلتنگی می کنی، به حافظه ات ایمان نداشته باش. هر کس با دیگری سخن می گوید، هر کس که هنوز در او این توان هست که به دیگری نگاه کند، در می یابد که قادر به رساندن منظور خود نخواهد بود. حقیقت، این خواست گریزناپذیر اختگی، با رانه نیروانایی مرگ، خدای رهایی محض، سخن می گوید و حافظه را با هزاران ضربه به ماشین واقعیت-ساز تبدیل می سازد. حقیقت کلاه خود را به احترام کج می کند، و در میانه جشن، همه منتظرند تا تو جام عمومی باور را، به علامت گردن گرفتن این همه پیش فرض بالا روی. نوشتن این ایده از دست رفته را تقویت می کند که من دیگری هستم، و دیگری هنوز هست، چرا که نوشتن هنوز مشحون از مخاطبت است، هنوز. برای گریز از همه رانه های سرکوب شده ادراک پذیری، ما سرشار از انگاره تصاحب حقیقت، انگاره تصاحب حقیقت دیگری هستیم. دیگری، تصاحب منطقی دیگری، در عشق، یا مراودات، هنوز می تواند اندام حسی ادراک تنگنایی را سرّ نماید. دیگریِ دیگری وجود ندارد، دیگری خود تویی، به ماشین لباس شویی خیره نشو، چشم ناظر بزرگ پشت سر توست، وانمود کن چون من با پشت سرت نگاه می کنی، یک بمب گذاری دیگر در عقاید عمومی، قانون عشق از حقوق بشر پاک شده است، در هر معبد بمب هزاران معشوق، اید را می پرستند، اگر در این خمره بزرگ هر لحظه با فشردن دکمه صفحه کلید یک انتحارگر متقاعد می شود، هر لحظه ممکن است نوبت تو نیز فرا رسد، ژن ها را در یخچال شخصی نگهداری کن، و از خودت در یک نسخه در یک شعر محافظت کن، جهان مدت هاست که به پایان رسیده است.
داشتم فیلم (Sparkle) رو تماشا می کردم، خیلی وقتها هنگام دیدن فیلم ایده ها و افکاری به سرم می زنه که بعدها به تم اصلی نوشته ها و مقالاتی تبدیل می شن که با خواندنشان خودم رو بهتر درک می کنم(البته هرگز در شناخت به سوژه دکارتی قائل نیستم، به اینکه نهادی هست که در خود و به خود می اندیشد، و خود را همچون یک سوژه درمی یابد، هرگز)، که یکی از شخصیت های فیلم گفت " لزوما کسی رو که دوست داری، به دست نمی یاری"، ترجیح می دهم آنرا به این تبدیل کنم "دوست داشتن، اراده فروتنانه و تقدیرگرایانه ایست از میل به تصاحب کردن". ای کاش می شد بدون فروید، و لکان؛ این شاعران بزرگ، در این باب اندیشید، دست کم احساس استقلال بیشتری داشت، هرچند رنگ و رو رفته، ولی اینگونه دائما باید با این احساس کلنجار رفت که کسی مسائل مهمی را در گذشته گفته است که تو اکنون به آنها می اندیشی. خوب به یاد می آورم زمانی را که در حال خواندن مدل ساختاری سه گانه روان-تنی فروید بودم، و از شدت زیبایی و تأثیرگذاری آن اشعار هومری، از شدت لذت زیبایی شناسانه، نوعی احساس راهیافتگی،احساس خفقان و تهوع می کردم. نمی دانم چطور چنین چیزی ممکن است. و هنگام خواندن نظریات فرویدی لکان نیز بارها باید کتاب را می بستم، تا شدت التذاذ مانع از امکان ادامه خوانش کلی متن نشود.

جنایت سعادت آباد، و و عربده کشی اراذل جامعه شناس در خیابان رسانه

مقتول با چار ضربه چاقو زنده افتاده روی دست خیابان
ضارب فریاد می کشد: جلو نیایید اینبار «هم» مسئله ناموسی ست
میدان کاج، پناه می گیرد در فاصله قانونی داور بازی
بیست دقیقه مستند همراه در سکوت، سیابازی و روحوضی ست
مردم شدیدا دموکرات کنار ایستاده مشغول تأملات و تماشا
(لابد باید می بریدند همانجا گوش این بچه بازیگوش خشن را)
مأموران پلیس هم گزارش می کنند شرح واقعه را به پاسگاه
(لابد نداشته اند اینان هیچ گوشی آخرین مدل همراه)
مستند سازی هم کار شریفی ست، از جرم، و مجرم، و مشارکت ها
خون می رود از پیاده رو، دائما درون نشئه خرد اجتماعی ما
از تأثیر شیشه، و معشوق ، حریف، به یادنیاوردن قتل

یکهو دکتر(1)از محاکمه جامعه دم زد، آه از سرگیجه های اجتماع ما
بازی رایانه ای نکنید، فیلم نبینید، روحیه بی تفاوتی نداشته باشید
چرا که اگر مأموران می زدند با گلوله ضارب دوره گیر را
فریادهای دادخواهی رسانه، می رفت تا عرش محاکمه مأموران
تشخیص دکتر این، اما، سخن این نخبه جامعه شناس محترم
محکومیت جامعه است، که درسکوت کناره گرفت در میدان
این نخبگان البت در اعدام قاتل مشکلی نمی بینند،
(یا اعدام اشکال جامعه شناختی ندارد، یا نسبی گرایی فرهنگی خوب است)
و در آخر فقط قاتل، حریف است زندان و طناب دار را
نهاد مسئول در این شکست نیست(؟)، جز نهاد خانواده، و مدرسه، و دوستان
چه روزگاری که جامعه شناسان به پرسش می گیرند تنها جامعه را
در جنایات دیگر تحلیل ها می گرفت اغلب دامن آن بیگانگان را
بیگانه ای یافت می نشود گشته ایم ما، که در مواقع لزوم
این همه تحلیل فقط برای فرار پلیس، بیکاری، فقر، و شیشه فروش ست
گردن نگیرد هیچ مسئولی، مسئولیت این شکست مکرر را
جمع کن دکتر بساط این لات بازی جامعه شناختی را


(1)دکتر مجید ابهری و جعفر بای، به نقل از صفحه جامعه روزنامه همشهری، دوشنبه 1 آذر 1389