ساریداسی افلاطون را می سراید؛ آه دیوتیمای عاشق من

بر تختی ارغوانی، ارغوانی و بنفش غنوده بود. چشمانی همه بسته.

"سخنانی که می گویم از من نیست"

میهمانی را در آغوش گرفته بود. ماهیانِ روایتی انده از سیگارش در هوا می سرودند. با دست سوم پیاله ای گرفته بود. و به دست دیگرش اشارتی با من

"دو تنیم که با هم می رویم"

پنجره به صبحی بهاری گشوده می شد. و مردمان در دوردست همه عبث بودند.

ناگاه لبان تبسم ناپذیر خود را...: "چگونه می توان باده گساری را کوتاه تر کرد"

-: چه بگویم؟!

-:از عشق، تنها از عشق بگو.

-: "نخست اغتشاش بود و پس از آن ...

و عشق..."

به دشوارترین اشتیاق چشمان بسته خود را اندک گشایشی

-: "در قافله خدایان عشق(، عشق) پیشرو بود"، من دیده ام. من خود آنجا بودم. من...

برخاستم و چند توهم روشن را از پیش چشمانش پراکندم. تب شدیدی داشت که گفت: "آنکه دستش به عشق رسید در تاریکی راه نمی رود"

-: اما عاشق تنها "... دل به یک معشوق خواهد بست"، و تو گمراه گشته ای

-: آه بگذار تنها "در ستایش عشق سخن بگوییم"

بر هر تار مویش طنین این شعر می پیچید، و پیشانی رنجبار او غرقه در عرق می شد از هیبت این دعا؛

"در رنج و در بیم و در آرزو...

ناخدای همه عشق است"

و تکرار مکرر می شد ترجیع این خواهش او؛ " شراب را بیاور"

-: دیگر هرگز نباید میهمانی را بخوانی، می میری دیوانه، می میری... عشق من.

به آرام ترین نجوای سکرآمیز و وهم افزای شنیدم که "آن زن غریب مانتینه ای گفت... زیبایی مطلق..."

روحی لرزان با آخرین توان سست و خست خویش از درون من "نعره می کشید و می گفت..." او، او " ... جادوگر است و سوفسطایی"

دریایی از شعر بود و در جام کالبد اش به هر سوی موج می زد. طبیب گفته بود چند روز دیگر بیش زنده نخواهد بود... صدای او می پیچید در غار جمجمه ام ...خواهد بود... خواهد بود... خواهد بود...

-: "نه کفش به پا دارد... نه خانه ای"

ناگهان مرا در حالی که برای گرفتن پیاله از دست اش بر تخت خم شده بودم، به سختی گرفت و در گوشم گفت: "عاشق تنها کسی را می گوییم که از یک راه بخصصوص برود" برای همیشه. بگو چنین است، بگو!

خود را از دستان اش رهانیدم و " گفتم پس عشق چیست؟"

نظری به آخرین لحظه بر میهمانی انداخت: "وقتی سخن آلکبیادس به پایان رسید..."، نمی توانست جمله را به پایان رساند... "وقتی سخن... به پایان رسید..."، نه هرگز نمی توانست برای آخرین بار میهمانی را به اتمام رساند...

به سختی می توانست این جمله را به من نشان دهد "عشق اشتیاق دارا شدن خوبیست برای همیشه"

هیچ کلمه ای، به راستی دیگر هیچ کلمه ای وجود نداشت. سرنوشت در نابهنگام ترین لحظه فرامی رسد. "بقیه داستان را اگر مست نبودم یارای گفتن نداشتم" و اگر مست بودم هم... اگر بودم هم... اگر...

(همه کتیشن ها از رساله سمپوزیوم/ میهمانی اثر جاودانه افلاطون ست).

هیچ نظری موجود نیست: