استعمام یا عمومی سازی همه جانبه؛ نقدی بر جهان زیسته «ما»
مخلص کلام: از بدبختی های بزرگ ما، استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران است؛ کشف/ جعل چند قاعده/ اصل بزرگ/ مهم و خواست تعمیم آنها به خودمان و دیگران.
... چه عمومی است مانند قورباغه / تمم طول روز / نام خود را گفتن /
به لجن زاری ستایشگر
(امیلی دیکنسون. ترجمه ضیاء موحد)
توصیف: طلب فردیت و باز-ارزشیابی فردیت در برابر جمع/ جمعیت/ مجموعه متشابهی از همگان، از خدمات بزرگ فیلسوفان اگزیستانس است که ایشان خود پادزهری بر این زخم مهلک و هائل می جستند. شجاعت فرد بودن/ یکه بودن/ تنها بودن/ اگر لازم باشد مخالف همه بودن/ پرستنده اصول دیگران نبودن، از شاخصه های رشد/ بلوغ و از آمادگی های ورود به حضرت فلسفه است. تا جایی که حافظه و تفکرم یاری می رسانند، هیچ فیلسوفی «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» را نه توصیه کرده است و نه زیسته. در حالی که کمتر کسی می تواند در خلوت خود خدایانی همچون هراکلیت، کسنوفانس، سقراط، پیرون، دیوژن، فلوطین، اسپینوزا، بارکلی، هیوم، کانت، کرکگور، نیچه و بسیار تنهای دیگر را نستاید، میل غالب همگانی/ عمومی جامعه معاصر ما این است که قاعده «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» را در عمل و در جمع اعتراف به صدق و اساس کنیم. چه بدبختی بزرگی...
تحلیل معنایی: هر کس همچون اکثریت جامعه نیندیشد، یا با آن مخالفت نماید، یا علیه آن حرکتی کند، و یا خلاصه آنرا حتی نقد کند، مجرم است.
تحلیل عوامل: زاده شدن، تربیت اولیه خانوادگی، خصوصا مدارس، جامعه دانشگاهی، جامعه عمومی و کاری، و عواملی از این دست را می توان مسبب پذیرش بلا قید و شرط این اصل رکیک دانست. اما مهمتر از همه بی حالی و کوشش رنج آور لازم برای رشد بیشتر در خود ماست که این اصل رکیک را در ما بیش از هر چیز دیگر اصیل می نماید. در واقع همه عوامل دیگر نقش دوم این صحنه را ایفا می کنند، ما بی گمان، خود نقش اولیم. چه خوشبختی بزرگی...
خانواده: اولین نهاد اجتماعی. در جامعه «ما» کهن الگوی «پدر» بسیار پررنگ است. پدر حق و حقیقت است. پدر ملاک مشروعیت است. پدر نان داد. پدر آب داد. پدر (نخستین) همه چیزدان ترین و همه توان ترین امر واجب الطاعت است. پدر دولت است. پدر مسئول پرسش ناپذیر توزیع قدرت در خانواده است. اما مادر کیست؟ بارها می توانید در دیگران و خودتان به عینه ببینید که یک مادر نمونه جامعه «ما» چگونه مثلا به فرزندش می آموزاند که «نباید/ نمی توان بدون تمبان جلوی چشم مهمان آشکار شد». روند «شرطی سدن» این قبیل حقایق جاودان، به قدری ناآگاهانه در ذهن و روح «ما» رسوخ نموده که به سختی حتی می توانیم از این مسائل آگاه باشیم یا حتی اینها را مشاهده کنیم. کتک، همواره از بنیادی ترین و حقیقی/ حقوقی ترین لوازم و ابزار «ما» ست. مادر غالبا یا همیشه همه یا اغلب موارد و عوامل اصل رکیک «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» که در ادامه خواهیم پرداخت را در ذهن «ما» به ودیعه می نهد. و من چه بگویم وقتی «بهشت زیر پای مادران است»، جز اینکه «ای کاش ماردان مفهوم بهشت را در ذهن «ما» لگد مال نمی کردند».
مصلحت اندیشی: در حافظه ادبی پندآمیز ما ایرانیان(که هنر نزد ما است و بس!) میتوان نمونه های خوبی را در باب مصلحت اندیشی و مصلحت پرستی سراغ گرفت. شاید از همه زنده تر و زننده تر این سخن شیخ اجل سعدی(که البته اینجا قصدم خراب کردن چهره این شاعر نیست) است که خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو. چه کسی هست که در زندگی روزمره خود بارها با شنیدن این نصیحت/ رذیلت مواجه نشده باشد؟ یا مال/ طلا و طریق و اندیشه ات را پنهان کن. و...
مدرسه ها: یکی از مهمترین نهادهای اجتماعی هستند که بالقوه می توانند بسیار تاثیرگذار باشند چه خوب و چه بد. این حقیقت تقریبا ابطال پذیر هیچ ربطی به این مسئله ندارد که مدارس غالبا «ما» را به جانب اصل رکیک «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» سوق می دهند. مدرسه –آنگونه که من تجربه کرده و می دانم- نهادی است که افراد را به توده هایی از حافظه های بیکاره تبدیل می سازد. هرکس نتواند در مدارس به هرعلتی تبدیل به یک حافظه بیکاره شود، مطرود/ خنگ/ بی ارزش است. مدرسه نهادی است که افراد را به توده هایی از موجوداتی؛ بدون خلاقیت، پرسش گری، سر کج کن که همه چیز را می پذیرم، مصلحت اندیش، هر چی در کتاب آمده حقیقت محض دان، معلم تو همه چیز را می داند اندیش، نقادی گریز و نقادی گریزاننده، از لحاظ بدنی خموده، و در یک کلمه توده ای نرم و آماده برای پذیرش اصل رکیک «استعمام»، به وحشتناک ترین وجه ممکن تبدیل می کند.
زندگی کارمندی: همین توده های مدرسه زده، غالبا یا به سراغ شغل آزاد می روند که به این ترتیب آدمهایی بی سواد در جامعه تلقی می شوند(گویی سواد فقط در کتابهای ذهن خور مدارس بوده و بس!) و یا چیزی در حدود امر- کارمندیگون-اندیش می شوند. کارمندیگون-اندیشگی یعنی پذیرش غالبا یا همیشه، همه پیش شرط ها و پیش فرض ها و پیش قاعده های لایتغیری که چندین شخص مجهول به دلایلی مجهول به عنوان بهترین اصول ممکن تعیین فرموده اند. نظام سلسله مراتبی ای که قلب اندیشیدن خودبنیاد را می خشکاند. خلاقیت در حظور موجودی به نام رئیس حتی از تخیلات یک کارمند هم رخت می بندد. حقوق؛ یعنی همان نان، ملاک ازلی ارزش/ ارزشگذاری یک امر- کارمندیگون-اندیش است. حقیقت در نظام های مبتنی بر بروکراسی امر مکتوب به امضاء معتبر، ولو برخاسته از سببیت نخستین؛ سرایدار آن اداره، است. وظایف تمام این نظام اداری-ناک ازپیش آفریده شده اند، گویی. و هر گونه اعتراض و تحصن و نقد و رد؛ همواره چنانکه در قوانین پیشینی هر اداره نوشته شده است، به مرگی به نام «اخراج» منتهی خواهد شد. آزادی فقط میان فضاهای تنگ خطکشی شده و مرتب کارمندیگون-اندیشی مجاز و معنادار است. و بعد از سی سال با اخذ چند ستاره حلبی؛ امتیاز در میان حقوق بگیران بازنشسته مفون خواهی شد.
قانون: تفلسف و فلسفیدن اساسا و اصلا و همواره با تشویش ذهن شروع می شود/ کار دارد/ به پایان می رسد. تشویش اذهان عمومی تاریخا و غیر تاریخا روش و لازمه تفکر فلسفی است. چه خون ها که از فیلسوفان بر دستان قانون ریخته نشد و نمی شود. در این میان شاید سقراط(خر مگس بزرگ آتن به قول خودش) بزرگترین مثال یک شهید باشد. هر چند خیل شهدای فلسفه در قبرستان قانون بسیار است و به اندازه کافی هنوز ناکافی. «قدیس ژ/یوستینوس»؛ آن مسیحی مسلم و پرهیزگار، در 527 میلادی که فلسفه را «قانونا» به خاطر حفظ دین و آرامش ذهن توده مردم و آباء کلیسا ممنوع ساخت. دوران تفتیش عقاید چه چهره ای که از دین و دیانت مسیحی که به عاشق ترین پیامبر متوسل گردید، آشکار نساخت، تا بدانیم که حتی خدا هم چندان نظر خوشی به فیسوفان بوالفضول چوبینه پای ندارد. ای آتن، راه تو از اورشلیم نمی گذرد!
نکته: هرگز نمی خواهم شدت حقیقت نادیده گرفته شده ای را که در مطالبی که در این وبلاگ می گویم، با ذکر هیچ پوزشی بکاهم. و اینکه می توانم من متفلسفی هم تحلیلی باشم و هم اگزیستانس. پس زبانم را به نقادی ترین شکل ممکن بی پرده و رکگوی به کار می برم.
پیشنهادات مطالعاتی: نوشته های (آموزه های) بودا، کرکگور، نیچه، اریک فروم خصوصا، و دیگران از فیلسوفان و روانشناسان و جامعه شناسان پر از تحلیل و تشریح دقیق و شاعرانه و تاثیرگذاری از «ما» به عنوان بنیانگذاران اصلی این اصل رکیک است، نمی دانم مگر کسی این روزها کرکگور یا نیچه، یا اصلا فلسفه نمی خواند! اصلا این روزها چه کسی تفلسف می کند؟! در یک کلام؛ بفلسفید، ای دوستان و دشمنان.
یک نقب: شاید یکی از کاراترین اثرات تفلسف -البته نه صرفا تاریخ فلسفه حفظ کردن، که امروزه در جامعه دانشگاهی و فلسفی ما همه گیر شده- در زندگی، همین انکار و شکست اصل رکیک «استعمام یا عمومی سازی همه جانبه خودمان و دیگران» است. «هر کس فلسفه خواهد، خون باید خورد، بتواند؟ نه می دانم»
سخن آخر: راه حقیقت از هیچ کجای از پیش دانسته نمی گذرد. هیچ کس حاضر نیست برای حقیقت دیگران، حقیقتی که دیگران اش حقیقت می دانند و بس، جان دهد. حقیقت از زندگی و مرگ بزرگتر است، و اینکه هیچکی به این باور ندارد. حقیقت با هیچ کس دوستی و رفاقت ندارد. حقیقت، تا آخرین لحظه جویندگان را و عاشقان را می فریبد. و شاید برای همیشه ایشان را می فریبد. چه کسی می تواند دم از این تیغ غران زند، بی که زبان و خانمان خویش ندوزد و نسوزد؟ نمی دانم. نمی دانم. نمی دانم.
۲ نظر:
کتاب ما چگونه ما شدیم اثر حسن نراقی است
درین رابطه صادق زیباکلام کتابی به نام جامعه شناسی نخبه کشی دارد
والا تا جایی که من می دونم و می بینم و می خونم صادق خان زیبا کلام نویسنده این "ما چگونه ما شدیم" است ولی خوب شاید من هم اشتباه می کنم
ارسال یک نظر