من تو من

به شکاف میان سنگهای حیاط خیره شده ام. حس می کنم که می خواهم در آن فرو روم. می خواهم در خطی مستقیم، مستقیم به اعماق. می خواهم مدفون شوم. نباشم.
بودن ام دردآلود است. تکراری دردآلود است.
بودن من، به همه چیز من است. به تک تک سلولهای من است. مغز من که خیلی وقتها درد می کند. چشمان من که همیشه به خون می نشیند. قلب من، تمامی رگ وریشه های من. بودن من، من است.
من دردآلود است. من تکراری دردآلود است. من نمی خواهد که من، یعنی این دردآلود، باشد. من نمی خواهد این من، این تکرار دردآلود، باشد.
راستی مگر من می تواند من را نخواهد؟ مگرمن، دو من ام؟ من نمی تواند بخواهد که چیز دیگری باشد، چرا که من، من است. اما چگونه می تواند بخواهد که این من نباشد؟ اگر این من آن من است، که نمی تواند بخواهد که این من نباشد، و یا چیز دیگری باشد. پس این من آن من نیست. آن دیگری نیز این دو من نیست، چون چیزهای زیادی است که این من می خواهد، وآن من نمی خواهد، و آن یکی من هم هیچ نظری درباره نظر این دو من، و درباره آن چه که آنها می خواهند ندارد.
راستی اون یکی من هم چه؟ او که فکر می کند که همه این من های دیگر، نه – من هستند. او که گوشش اصلا به این حرفها بدهکار نیست، که هیچ، طلبکار هم هست.
فراموشش کنید. شما به زندگیتون برسید. فعلا اینجا خرتوخر، ببخشید من تو من شده!!!

هیچ نظری موجود نیست: