ساریداسی و ملاقات با خداوند



یک روز که هنوز نمرده بودم، روز موعود فرا رسید. آنروزها فقط برای یک روز این فرصت به ما داده می شد که یک نفر را ببینیم. روز ملاقات با خدا فرارسید. وقتی که آهسته آهسته هشیار می گشتم، پلکهایم به سختی از هم باز می شد، و سکوت مطلقی همه جا را فرا گرفته بود. نوری از جانب پنجره به چشمانم می تابید. روز شده بود. وقتی با کنجکاوی لجوجانه ای برای کشیدن پرده ها از خواب برخاستم، با پیکری نیمه برهنه خدا را در برابر خود یافتم. ایستاده بود و پشت به من. به محض اینکه خواستم سر و وضع ام را سامان دهم گفت چه صبح زیبایی! چقدر دیر. دیر و زود به زمان مربوط می شود و زمان بزرگترین توهم موجودات زنده است. هرگز به هیچ یک از دعاهای من پاسخی ندادی، همیشه سکوت، سکوت، سکوت. نمی توانم همه چیز را برایت توضیح بدهم، حتی وقتی که میمیری. زیستن بدون دانستن چه فایده ای دارد؟ همه چیز را با فایده انگاری نمی توان سنجید، تو که این را بهتر می دانی، استاد! آب دهنم را قورت دادم. ناگهان به شدت گریه ای هولناک در من گرفت. به سمت من برگشت و روی صندلی نشست. عشق بزرگترین بهایی است که تو برای حقیقت نهایی خود در ایجاد مشترکانه سرنوشت ات با من می پردازی، تا به آخر؛ این سرنوشت توست. واقعیت رنج، به اندازه واقعیت زندگیست. تو از رنج بردن می ترسی؟ نمی توانستم با این حرفهایش خودم را قانع کنم. تو از رنج بردن ناتوانی، بهتر است در این باره قضاوتی نکنی! من همه رنج های تو را درک می کنم. نه، نمی توانم باور کنم! می دانم. پس چرا این را به من می گویی؟ تا بدانی که نمی توانی رنج های مرا درک کنی! نه، نمی توانم باور کنم! آه، چرا متوجه نیتسی که پذیرش امور، ربطی به درک کردن و درک نکردن آنها ندارد؟ پس به چه چیزی مربوط است؟ به انتخاب. انتخابی وجود ندارد! من همه دلیل های تو را مبتنی بر عدم امکان انتخاب می دانم. آنها را در کتاب هایت خوانده ام. لبخند. اما انتخاب و جبر هر دو از ادراک تو ناشی می شود. چرا ادراک مرا را اینگونه آفریدی؟ به خاطر اینکه فقط ادراک تو می تواند ادله ای بر عدم وجود من اقامه کند، و من آنقدر خودخواه نبودم که همین محدودیت را هم برای ادراک تو به وجود آورم. من نمی توانم ادله محکم تو را رد کنم! اما تو هم نمی توانی بگویی که من ادراک تو را فقط به این صورت آفریدم که جبر را درک کند. اما این منصفانه نیست، چرا باید به تو اعتماد کنم؟ من نمی خواهم به من اعتماد کنی! پس تو چه می خواهی؟ اینکه از قابلیتهای ادراک خودت برای دریافت انتخاب و جبر استفاده کنی. این کار بسیار دشواری است. من هم نخواستم تو را در ساده ترین حالت ممکن آفرینش قرار دهم! آیا تو همین را می خواهی؟ تو انتخاب خودت را کرده ای ، تو نمی توانی این پرسش را الآن از من بپرسی! من این پرسش را فبلا از تو پرسیده ام. اما تو می توانی همین الآن هر جوابی را که دوست داری انتخاب کنی. اما تو می دانی که من کدام جواب را انتخاب می کنم، در واقع تو خودت همان جواب را به ادراک من می آوری. درس هایت را خوب خوانده ای، استاد! تو محدودی. همیشه هم محدودی. محدودیت ادراک و بینش تو، تا حدی از ضعف های من هم هست. تو نمی توانی همه چیز را درک کنی. ادراک من و تو با هم متفاوت است. من نمی توانم ادراک تو را مانند خودم مطلق بیافرینم. این همه درد و رنج توست؛ «چرا همه چیز را نمی فهمم». این هم کمال تو و هم حسادت توست. من به تو نمی گویم؛ تو مختاری. چون تو نمی توانی در وضعیت فعلی این حقیقت را درک کنی. و حتی نمی توانی همین وضعیت فعلی را درک کنی! چون تو بیش از آنکه ناضر به وضعیت فعلی باشی، بیشتر جزئی از وضعیت فعلی هستی. حتی همین مسئله را هم نمی توانی درک کنی. اما می توانی فقط به من اعتماد کنی. تو خودت گفتی که نمی خواهی من به تو اعتماد کنم! من نمی گویم می خواهم یا نمی خواهم به من اعتماد کنی یا نکنی، من می خواه بگویم این تصمیم بزرگ توست، هرچند اختیار و جبر برای موجودات زنده و خود آگاهی مثل تو، مطمئنا بسیار پیچیده تر از همان چیزی هستند که فکر می کنی به نظرت می رسد. هیچ تا به حال فکر کرده ای که چرا می توانی قادر به صبر کردن باشی؟ چگونه می توانی از ابتدا آغاز کنی وقتی که بسیار درد می کشی؟ با چه قدرتی می کوشی که امیدت را در دشوارترین لحظات از دست ندهی؟ چگونه اینها را به خودت، فقط به خودت منسوب می کنی؟ اگر من بخواهم از تو بپرسم، چقدر می توانی به من جواب بدهی؟ خیلی از آنچه من می توانم کمتر، خیلی. آه. من، خداوند هستم. من تو را آفریدم. من هرگز دروغ نمی گویم. این همه مشکل تو و همه راه حل توست. من نمی توانم هیچ یک از چیزهایی را که تو درک می کنی انکار کنم، اما بی گمان برخی از مدرکات تو توهمی بیش نیست. این وضعیت توست، و این وضعیت در نهایت بهتر و ادراک تو کاملتر خواهد شد. و به عنوان آخرین بهانه زیستن اینکه هیچ رنجی بیهوده نیست! در حالی خودم را می یافتم که غمم سبکتر از پیش، و اشک هایم دردناکی خود را به صبحی روشن می شست. سکوت خداوند پس از آخرین جمله با سکوت خوابی سنگین به هم می آمیخت. هیچ یک از آن خاطرات را به درستی به یاد نمی آورد وقتی شب از خواب برخاستم. دیگر هرگز نکوشیدم جبر و اختیار را بررسی کنم. من چیز های دیگری دیده بودم، وقتی که هنوز زنده بودم.

هیچ نظری موجود نیست: