ساریداسی و چند دوبیتی

نبینم هرگزا داغ جداییت

بمیرم من برای باوفاییت

اگر عالم همه رنج است و حسرت

همین شادی بس است در آشناییت


تو گفتی که عاشق، مرده بهتر

به کوهستان سفر بی گرده بهتر

تو گفتی: دل ات دریای خون است.

دلم خون خورده در عشق ات مرده بهتر


به شب، برف آمد و آن گرگ خسته

نشسته بر کوهساران، چشم بسته

یکی تیر کُشان خون اش خورد، آه

که نام تو، بر آن ناسور بسته


گذشت آن شب، روز، مرد چوپان

از آن مرتع گذشت و گشت ترسان

ولی نام ات به قلب اش جذبه ها کرد

که تا یارست در گرگ ام نگاهان


شبان بر گرگ مرده اشک ریزد

دل معشوق در عاشق گریزد

عجب گیرم من از قلب تو ای گل

کزان درگاه هیچ رحمی نخیزد


جهان یکسر همه نابود گیرم

ز تار عاشقی در پود گیرم

چو پایان آورم این بافه را من

بسوزم خاکسترش در رود گیرم


خموش ای دل که اینت سرنوشت است

خدا این حکم را خود نوشته است

تو که کافر نبودی ای دلم، وای

مکش آهی که راحت در بهشت است


بمردم چو میراندیم، سوگ ام نشستی

به عشق دیگری دل بر ببستی

بمانی جاودان، ای عشق خوبم

چه رستی از من ای گل، چه نرستی


هیچ نظری موجود نیست: