ساریداسی؛ من نمی دان م/د کی ام/ست.

وقتی که مرا از خواب بیدار کرد. هنوز کاملا صبح نشده بود. به شدت بالهای من به دستان اش می خورد. هنگامی که هشیارتر شدم. دیدم اوست. اما هنوز خودش نشده بود. هوای سردی از لابلای جدار سست پنجره در تن ام فرو می رفت. دستانش را به سمت من دراز کرد. یک لیوان آب بود. در لحظه ای که لیوان را به سمت من می آورد. بر اثر همه خاطراتی که از تمام عوالم در ذهن من ایجاد می کرد، چند بار از هوش رفتم. خاطراتی از همه موقعیت هایی که یک نفر لیوانی آب به کسی می رساند. وقتی که لیوان آب را هنوز کاملا نگرفته بودم. چگونه می توانستم بار هزاران خاطره را که یکباره بر من وارد می شدند به دوش کشم! چگونه می توانستم آن را بنوشم. آن لحظه همه دارایی و خوشبختی گذران من بود. و من این را می دانستم. و این از مصائب بصیرت غمگنانه من بود. وقتی که می میریم تازه می فهمیم که همه چیز را از همان ابتدا می دانستیم. این سرنوشت بود. چرا باید سرنوشت را پذیرفت؟ آن هم سرنوشت از پیش نوشته را؟ ناگهان فبل از اینکه دستم را عقب بکشم و لیوان در همین لحظه بیافتد، دیدم که با هیچ یک ز این دو کار هرگز سرنوشت عوض نمی شود. مرگ درسهای بزرگی با هرچیز می دهد. دیگر صبح شده بود. و وجود او دوباره در برزخ من محو می شد. نمی توانستم بی تابی خود را مثل هر کس دیگری آشکار کنم. من ساریداسی بودم. در سخت ترین لحظات هستی من به من تحمیل می شود. باز هم تمام حافظه ام از دست می رفت. آخرین چشمهای تو، آخرین خاطرات چشمهای تو، آخرین روشنایی های چراغ هایی که در هر صبح غروب می روند. و در پیچشی شیری محو می شد همه چیز آرااام آراااااام...

هیچ نظری موجود نیست: