ساریداسی در برزخ

یک روز که مرده بودم رفتم کنار نرده های یک مهتابی نشستم. همه زمانهای گذشته را میدیدم اما از درک اتفاقات آینده نابینا بودم. فقط یک لحظه از آینده را به من نشان داده بودند که آن هم کاملا باور ناپذیر بود. چند ساریداسی از مقابلم می گذشتند. دوست نداشتم به آنها ملحق شوم. به چشمان تو نگاه می کردم. چشمانی که در همه زمانها استمرار یافته بودند. تو در تمام لحظات منتشر شده بودی. باران گرفت. قطره هایی بزرگ روی بالهای من میریخت. تو دست مرا گرفتی و شعله هایی ظریفی در دستان ما برافروخت. تو آن شعله ها را احساس نمی کردی. موهایت در کنار لبهای من چند گرداب ژرف غمناک می انگیخت. با تقدسی نالان چندین شاه پر من در باران از هم فروپاشیدند. اما تو اینها را نمی دیدی. اعصاب های نازک تو از هر جهت در ذهن کامل من ادراک می شدند. وه که چه احساسات تغزلی محضی. آنگاه سخن گفتی و هزاران ستاره از افق لبانت برون می جهیدند و هر یک پس از دیگری به خاکستری نرم تبدیل می شدند. ناگهان کاملا در نگاههای من خیره شدی و قطره های کبود شرابی ازلی در دیدگان من فرو ریختی و چشمان مرا سوزاندی. قمری های شعرآمیزی از این مستی به آسمان پر می کشیدند. خداوند از دور به ما می نگریست و آن لحظه همیشه در برزخ من؛ ساریدیسی ، مکرر می شود.

هیچ نظری موجود نیست: