نقدی بر گذشتگان دوست داشتنی؛ موقعیت دشوار نمادین شاعران و نویسندگان نسبت به انقلاب 57

اخیرا، محمد ملکی نکاتی پیرامون مسئله بنیادگرایی در ایران، معطوف به انقلاب، نوشته، «بگذارید بگویم کشتار و شکنجه و زندان بلافاصله پس از تغییر نظام و قدرت گرفتن روحانیون آغاز شد.» به یاد می آورم دو سه روز پیش در مورد تأثیر انقلاب بر شاعران، نویسندگان و مثلا آدمهای شبهای شعر خوشه و خصوصا انستیتو گوته فکر می کردم، مثلا این مسئله همیشه ذهنم را به خود مشغول کرده است که آیا آنها واقعا پس از لحاظ اینکه همان آزادی های منفی پس از انقلاب از دست رفت به چه می اندیشیدند. بارها به نظرم آمده است که این بیشتر بسته شدن فضای عمومی، آنان را عمیقا سرخورده کرد و حتی می توان این سکوت معنادار را مشترکا میانشان دید، دقیقا همان سکوتی که در این نوشته ملکی از میان رفته است.
یکی از بهترین نمونه ها مقایسه شعر «آخر بازی» است با «در این بن بست»، فاصله کوتاهی میان 26 دی 1357 تا 31 تیر 1358. در شعر نخست شاملو مشخصا یک دیکتاتور، یک مستبد و یک شخص تنها را نشانه گرفته و خطاب شعر جز
بیان دهان هایی کف کرده از عصیان و شیء شدگی همه کینه و نفرت گروهی نسبت به آن سوژه شدگی، چیز بیشتری نیست.«تو را چه سود/فخر به فلک بَر/فروختن/هنگامی که/هر غبارِ راهِ لعنت‌شده نفرینَت می‌کند؟/تو را چه سود از باغ و درخت/که با یاس‌ها/به داس سخن گفته‌ای./آنجا که قدم برنهاده باشی/گیاه/از رُستن تن می‌زند/چرا که تو/تقوای خاک و آب را/هرگز/باور نداشتی.» یک اخلاق بردگان تمام عیار به سوی شیئیت یافتگی همه دردهای تاریخی یک قوم، گروه یا فرد. بعدها در شعرخوانی امریکا، شاملو به این شعر اشاره می کند و می گوید «البته این فقط آخر بازی یک نفر نیست.» اصرار بر تداوم تنفری تسکین نیافته!
همو، اما، کمتر از یکسال پس از سرودن آن شعر، به نوعی خودآگاهی قومی دست شکوفه می رساند، هر چند به قیمتی بس بسیارتر. دهانت را می‌بویند/مبادا که گفته باشی دوستت می‌دارم./دلت را می‌بویند/روزگارِ غریبی‌ست، نازنین/عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد/...به اندیشیدن خطر مکن.../نور را در پستوی خانه نهان باید کرد/...و تبسم را بر لب‌ها جراحی می‌کنند/و ترانه را بر دهان./شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد...» شاعر به دریافت دردناک بهای جابجایی های سیاسی-اجتماعی آگاه می شود، دریافت دردناکی از ناآگاهی از تاریخ ایران و امیدهای عجیب و تند چپ. آنجا که آزادی های مثبت که هیچ، همان آزادی های منفی نیز از میان رفته است بر ویرانه های حقوق شهروندی. شاملو اشعار زیادی برای انقلابیون قبل از انقلاب سروده بود، اما اکنون شکست نمادین همه آن تلاش ها ضربه ای دشخوار بود بر پیکر همه آن مرگ ها و آگاهی پسامرگان. شاملو به عنوان سمبل این آگاهی به این ادراک معذب می رسد که شاید سرودن «باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد»، هنوز خیلی زود بود. دیگری سپس تبدیل به خود می شود، شاید باید «باشیم تا...»، نکته قابل توجه آنکه او می تواند از یک نگاه انتقامی، نقد فرد، و شخص به شخص با سمبل ساختگی همه مشکلات انباشته تاریخی ایران، به یک نگاه نسبتا جمعی تر و نقد ساختاری معضلات اجتماعی عروج کند. او به زودی متوجه می شود که انقلاب نباید یک انتقام می بود، بلکه بزرگترین انتقام از آن همه مرگ برافکندن ساختارهای مرگ-آفرین بوده است.
شعر دوم از بسیاری جهات نسبت به شعر نخست بهتر است، اما یک نکته باقی می ماند و آن سکوتی طولانی است. شاملو هیچوقت نتوانست به خود، و آن شاعران و نویسندگان به خویش، اجازه نقد خودشان را دهند در اقدام جهت تأثیر بر این تغییر موقعیت، از آن فراتر حتی به ستایش وجوه مثبت دوران قبل بازگردند. فرض کنیم روزگاری فرا رسد که به عللی حاکمیت در ایران بشکند و سپس به موقعیت طالبان افغانستان منجر شود، آیا در آن صورت نباید به وجوه مثبت کارکردی حاکمیت قبلی/فعلی برای نقد آن موقعیت فرضی/بعدی پرداخت؟ اینان هرگز نتوانستند حتی پس از تجربه دو موقعیت نسبتا متفاوت و خصوصا شکست در تغییر و به وضوح بدتر شدن موقعیت از حتی همان جهاتی که بدان التزام آرمانی نشان می دادند، امری مثبت در گذشته ای بیابند که با چنان شدتی از آن عصبانی و سرخورده بودند. و این نکته ای است که من هنوز برخی روزها بدان می اندیشم.

هیچ نظری موجود نیست: