یوسف اباذری؛ منتقد فرهنگ و لغزش های افلاطونیِ هنوز تصحیح پذیر

یوسف اباذری در مورد پدیده فرهنگی پاشایی اظهاراتی انتقادی در دانشگاه تهران طرح ساخته که بحث انگیز است. موقعیت و دیدگاه اباذری بسیار قابل احترام و درک است و من نسبت به این نگاه همدلی دارم. او به سنت فرهنگی منتقدین آلمانی و جریان تفکر انتقادی مکتب فرانکفورت تعلقاتی دارد که می توانتأثیراتاین پیش فرض های فلسفی و جامعه شناختی آشنای وی در این نقد نیز پی برد. من از کلیت موافقات بسیار با نقد اباذری می گذرم و آن را به فرصتی دیگر وامی گذارم که طرح آنها بسیار درخور بود، اما به عنوان پراگماتیستی با رگه های آلمانی، تردیدهای چند نیز دارم.

اولا به نظر نمی رسد که نقد اباذری در این مورد چندان امکاناتی در اختیار افراد جامعه قرار  دهد. به عبارت دیگر، وی بیشتر به بیان صرف نقد می پردازد و سازوکارها و روش های انتقادی را به مخاطبین مورد نقد قرارگرفته انتقال نمی دهد. او نمی تواند به نقد ساختارهایی که این پدیده فرهنگی در تناسب با آنها رخ داده، و خود بخشی از تاریخ تحقق آن هستند، بپردازد. وی دائما اصرار دارد که این سطح موسیقی پاشاییک نازل است و محبوبیتش قابل اعتراض از منظر موسیقاییک و من نیز با او موافقم، اما این به چه دردی می خورد وقتی نهایتا اباذری نتوانست سطح نازل این موسیقی را به دیگر روابط فرهنگی ارتباط دهد. دوما، تصور اباذری از روشنفکر هنوز یک تصویر متعالی سارتری است، تصویری قهرمانانه و مبتنی بر رابطه مستقیم روشنفکر/حقیقت. وی نقد را از موقعتی والا و برتر بر پایین و فرودست وارد می سازد که این شدیدا بر عملکرد فراگیر نقدش تأثیرگذاری منفی تواند داشت، این رویکرد هیچ لزومی نداشت و می توانست حذف بشود. او فراموش می کند که منتقد تافته جدا بافته نیست، و حتی امکان این تصور چقدر برای معاصرین ما حساسیت انگیز است. هرچند تندی و تیزی نقد او قابل ستایش است، حتی خود بخشی از کارایی عمل نقد است و من با آن موافقم؛ اما وجوه شکوه جویانه و صرفا توهین آمیز و طردگر کارایی نقدش را، هر چند نه ضرورتا، اما دقیقا بنا به مخاطب کاهش می دهد. به لحاظ عملگرایانه، اباذری نمی بایست از موضعی افلاطونی و مبتنی بر تصاحب حقیقت یا تصاحب انحصارگرایانه حقیقت ورود می کرد. سوما، نگرش افلاطونی به فرهنگ خصوصا در سنت آلمانی و حتی در کلیت رویکردهای روشنفکری قاره ای از این جهت خود شدیدا قابل نقد است که به سادگی و راحتی فرهنگ را به دو قطبی های والا/پست و خوب/بد و زشت/زیبا تقسیم می کند. چنین رویکردهای روشنفکرانه ای را نهایتا تا دهه 60 می توان به طور شایع تعقیب کرد، اما پس از آن بعید است چندان قابل دفاع باشند. پدیده فرهنگی پاشایی نباید از جهت اصالت فرهنگی آن مورد اهتمام روشنفکر قرار می گرفت بلکه باید راهی می شد در گشایش نقد فرهنگ به طور کلی، امری که واقعا فقدانش محسوس است. مهم نبود که این پدیده هیچ اصالتی ندارد، مهم مخاطبانی هستند که خود اصالت دارند و در راستای بهبود آنها منتقد نقد خود را وارد می سازد. مسئله در اینجا اساسا اصالت نیست، مسئله حقیقت نیست، مسئله همین روابط فرهنگی قابل بهبودیافتگی یا به زوال رفتگی بیشتر و کمتر است. اباذری نباید به طرح «انباشت حقیقت» و اصالت در موسیقی کلاسیک می پرداخت و آن را مستقیما در مقایسه با موسیقی پاپی از این دست قرار می داد، این نکته خود به اندازه کافی بدیهی بود که نتواند به نتیجه خاصی منجر شود. بلکه او باید با حفظ مخاطبِ نقد فرهنگی خود، بی آنکه از کثرت موسیقایی فراتررود، در همان حوزه به نقد عواقب فرهنگی آن می پرداخت. کثرت موسیقایی به ویژه در خصوص سبک ها، خود به عنوان امری فرهنگی اولا از جانب منتقد، باید قواعد بازی نقد موسیقی را در این افق بسته معاصرت ما باز نگاه می داشت. کثرت گرایی مسئله ای نبود که بتوان بر سر آن چانه زد، چه رسد به اینکه به نحو ضمنی انکارش نمود. اما با چنین نقدی، کارایی و کارکرد فرهنگی چنین پدیدار موسیقانه ای نقد نمی شود، بلکه فقط مورد قهر واقع می گردد. اباذری به عنوان یک منتقد فرهنگ نباید در دامهای تاریخی تبار افلاطونی گرفتار می آمد. توهین به مردم فقط یک ابزار است، نه بیشتر، و تواند بود که ابزار خوبی باشد، مشروط به اینکه مخاطب کلا از دست نرود و اساسا زیر بار نقد جان ندهد. می دانم که ماهی ها در سکوت می میرند، اما مخاطب نقد اباذری نیز در قهر تواند مُرد.

هیچ نظری موجود نیست: