یوسف اباذری؛ در سقراط-سارِ نقد فرهنگ عامه

-:شما
نماینده
مردم نیستید.
-:آری
من
نماینده مردم نیستم
چه کسی گفت
من نماینده مردم ام؟
من
نماینده
مردم نیستم
شما
خود
نماینده مردم اید
دریغا
من آنم که می گویم
و
شما
خود
این مردم اید*** 
من از قبل در اینجا نکات انقادی چندی را پیرامون نقد فرهنگی یوسف ابذری مطرح کردم، و از تأییدات آن نقد گذشتم. اینک نیک است، با نظر به سپهر فرهنگی موجود، به دفاعیاتی چند از چنین نقدهایی بپردازم. از لحن محزون، شیوا و گرم اباذری می گذرم که شباهت شبانه ای داشت با صدای زنده یاد فریدون فرخزاد، آیا کسی هست که در حوزه فرهنگ باشد و این سوال در همه یاخته های جسم وی نباشد که «سخن من این است؛ چرا مردم ایران بدین افلاس افتادند؟ چطور مردم ایران بدین فلاکت افتادند؟» چه کسی اینک نمی پرسد «چرا هیچکس کاری نمی کند؟»؟
او از جامعه ای سیاست-زدایی-شده گفت، از حمایت دولت از عوام-زدگی هر چه بیشتر گفت، از ائتلافی نابشکوه میان دو نیرو گفت، او حتی از عوام-گرایی روحانی، رئیس جمهور، گفت. «نه مقاومتی...»، او عمیقا نسبت به تن دادن به هنر غیرمتعهد و هنر بی ضرر برای وضعیت موجود و هنر بیگانه با اعتراض، اعتراض کرد. او نسبت به همذات پنداری در موسیقی در ورژن پاشاییک اش به عنوان «هم بغل کردن افرادی که می ترسند و جز این کاری از ایشان ساخته نیست» نام برد، او از سیاست-زدایی گفت. او در پاسخ به اعتراضی گفت «معلوم است من نماینده مردم نیستم. شما نماینده مردم هستید.» آن معترض سعی داشت اباذری را از تختی نمایندگی فرهنگ ایران پایین کشد و من با او همدلی دارم، اما واقعا متوجه نمی شوم ما که این همه نماینده فرهنگِ ایران را با اینهمه درد و رنج در این سالها به زور سکوت کرده ایم چرا صرفا به یک منتقد و نافی باید واکنشی از این دست نشان دهیم؟ چرا باید به یک منتقد اعتراض شود «شما نماینده مردم نیستید»؟ یعنی آنها که نفی نشدند و بسیاران اند، نماینده ایرانیان اند؟ پاسخ منتقد به راستی که ساختار شکن بود و هیچکس در آن لحظه شاید گمان نمی کرد چنین دفاعی از جانب منقد بشنود. این سخن هرگز شکست پذیر نبود زیرا معترض در برابر تعارف و حکم منتقد، میان نماینده فرهنگ بودن و نبودن تا ابد معلق ماند. شخصا بسیار تعجب کردم که در اعتراض به وی گفتند «پس از شنیدن موسیقی بتهوون به خواب می روم». آنها که این موزیک را می شناسند می دانند که تقریبا امکان ندارد کسی به بتهوون گوش کند و بتواند بخوابد. کوئنتین تارانتینو مدعای مرا در فیلم جنگوی از بند رسته نشان می دهد، لحظه ای که شور رومانتیک ژرمانیک بر یک آلمانی بسیار خونسرد معترض به سازمان اجتماعی برده داری در آن دوران بر اثر شنیدن "برای الیس" بتهوون تأثیر سوزان یک عمل رادیکال در قلب شکافته فیلم می نشاند. درک عدم درک رویکرد کاملا ضد پاپیولار و ضدعوامگرایانه اباذری از سوی مخاطبان حاضر در مکان، واقعا دشوار و نومید کننده است. شاعرانگی اباذری واقعا تأثیر گذار بود در این شعر «شما این مردم هستید»، آیا واقعا زمان آن فرا نرسیده که بپذیریم ما کدام مردم هستیم؟ دیالکتیکن، ما واقعا این مردم هستیم و ما واقعا این مردم نیستیم. اما اباذری در این میان که بود؟ «من همین کسی هستم که دارم می‌گویم»، به نظر می رسد ما در فقدان چنین کسانی هستیم که دارند می گویند. یکی از معترضان به او گفت «پاشایی خاننده نسل من است» که با نقد شدید اباذری در باب مفهوم وحدت نسل مواجه شد. واقعا برای من نیز عجیب است که کسی خواننده ای را خواننده نسلی برشمارد، زیرا چطور ممکن است برای یک نسل وحدت و برای موسیقی یک نسل نیز وحدتی چنین قائل شد. کم وبیش دهه 60 و 70 به خوانندگان مختلف بسیاری حتی در موزیک پاپ گوش داده اند، پس چطور می توان موسیقی یک نسل را به یک خواننده آنهم از این دست فروکاست؟ رویکرد سیاسی اباذری نیز شایسته بود، چه کسی می توانست از اقبال به مرگ مرتضی پاشایی چنین نقدی برسازد بر بدن ضمخت سیاست های سیاسیون اکنون محض فرود آرد؟ سخن او یادآوری سقراط گونه از آپولوژی افلاطون بود، که در آن سقراط به وضوح جرم خود را بر می شمارد؛ نیش زدن بر پیکر خواب آلود جماعت و نیشتر زدن بر این کالبدینه خمارین و سکوت مرگ آور. این بود یک اقدام روشنگرانه در آغاز نقد و در آغاز فلسفه و در آغاز نقد فرهنگ. فراموش نباید کرد که نقد سقراطی نقدی ضدعوامگرایانه بود، ضدمتعارف بود و ضدکیش بود. «خوشحالم که دارم توهین می کنم، زیرا این ملت نشان داده باید بهش توهین بشته تا بعد بره بفهمه»، باید گفت توهین یک ابزار است و اگر توهینی هنوز بر مخاطبی کار می کند، آن توهین مصداق دارد و بایسته است. «من حق دارم اعتراض کنم»، ما حق داریم اعتراض کنیم و ما حق داریم اعتراض شویم.

***بی تردید، این شعر از یوسف اباذری در ادبیات ما خواهد ماند.

هیچ نظری موجود نیست: